October 28, 2007


خُب که چی؟

نیما، رجا، نسیم، رزا و آزاده خوابیدن

و این سوال داره رو مغزم پیاده روی می کنه

خُب که چی؟

خُب که چی؟

می دونم پیاده روی هیولا تموم میشه

و چند روز بعد ردپایی َم ازش نمی مونه

اما امشب گیرم و زیر این علامت سواله موندم

همه کاری کردم که دودرش کنم

ولی لامصب ول کن معامله نیست انگاری

پاشو کرده تو یه کفش که امشب رو

با حضور سهمگینش چراغونی کنه!

اونم با چراغایی که یکی یکی روشن و خاموش میشن و تکرار می کنن

خُب که چی؟

خُب که چی؟

می گم کار می کنیم، خونه می خریم

می ریم، می چرخیم، می سازیم، می کاریم، رد میندازیم

منقلب می کنیم، متحول می کنیم، تربیت می کنیم

و بعد هیولای پرسشگر می غره که: خُب که چی؟

و من تکرار می کنم

خُب که چی؟

دیوارا و تاریکی و صدای فن کامپیوتر هم تکرار می کنن

خُب که چی؟

این پشه های لعنتی هم با هیولای پرسشگر همدستن

حتی کامپیوتر نسیم با این پیغام

Low disk space on drive D

همه و همه امشب دست به دست هم دادن

منو تنها گیر آوردن و پُتک رو می کوبن

با قدرت و همزمان

خُب که چی؟

همه اون شیش میلیارد و خورده ی دیگه آدمای کره زمین

همه قربانیای قبلی و بعدی هیولا هم

ککشون نمی گزه که من امشب زیر این سواله دارم می زایم

اصلا مشکل اصلی همین آدمان

اونقدر زیادن که وسطشون نابود می شی

پشم این دنیایم به حساب نمیای

مالیدی اساسی ها

حالا هی زور بزن، هی جُل جُل کن

هی رویا بباف، هی رویا محقق کن، هی و هی و هی

خُب که چی؟

وسط این همه آدم خُب که چی؟

آزاده بلند میشه

چایی میاره و جبر جغرافیایی می خونه و می خنده

می خنده

و من تعجب می کنم

حتی خطاب به لبخندش می گم: خُب که چی؟

آزاده 6 واحد این هیولا رو پاس کرده

سعی می کنه روشنم کنه

و منی که هر ترم این 6 واحد رو حذف کردم

حالا حالاها روشن بشو نیستم

آزاده می خوابه و من باز دور میزنم و

همنوایی شبانه ارکستر چوبها و گچها و پلاستیکها و فلزات و مولکولهای هوا

رو گوش می کنم

خُب که چی؟

خُب که چی؟

ساعت 3 شده و من باید 8 سر کار باشم

نمی تونم بخوابم

چون هنوز جوابی برای سوال تکراری بالشت ندارم

تو آشپزخونه پشت میز میشینم

چراغو میارم پایین ِ پایین

پنجره رو باز میکنم

و همزمان با ضربات پتک هیولا

به آدما فکر می کنم

آزاده، مامان، بابا

خانواده

دوستان

به هر حال یه چن تایی از شیش میلیارد و خورده ای میشن

دارم تسلیم میشم

تمام زورم رو میزنم که جلوی جواب رو بگیرم

اما این پتک هیولا توانی برام نذاشته

هرچی میگذره انگار نیروش بیشتر میشه

خُب که چی؟

خُب که چی؟

دیگه نمی تونم و وا میدم

شاید یه خودکشی دسته جمعی

مثل دلفینا

...

دلفینا موجودات باهوشین

چشامو می بندیم

چند لحظه سکوت تا

یخچال و کابینت جوابم رو تائید کنن

و دیگه پتکی فرو نمیاد

هیولا به هدفش رسید

پتکش رو برداشت و

منو با دلفینا تنها گذاشت

تا همین امروز، فردا بیاد سراغ یکی از شماها

و پتکش رو بکوبه و زمزمه کنه

خُب که چی؟

October 25, 2007

امروز حال و هوام کمی بارانیست
.
.
.
.
.
.
فکر کن!

October 24, 2007

شعار هفته بیست و پنجم:
Life is sweet ... for a minute

October 23, 2007

یا مثلا همین محسن نامجو
این جو ِ موجود، فارغ! از نبود یک خواننده متفاوت
بر می گرده به یه چیزایی که توشه
که اون چیزا رو بعضیا نبوغ می گن، بعضیا مشنگی، بعضیا ... بلاب بلاب بلاب

می خونه که:
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
خود را چو فرو ریزم، با خاک درآمیزن
...
یک روز سر زلف بلوندت
...
یک روز دو چشمم خیس، یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس
...

خلاصه بعد از کلی از زلف و گیس و مو گفتن
اون یه چیزی رو رو می کنه
اونجایی که بر وزن ای واااای، ای وااای، ای وای
میگه:
سِشُوااار، سِشُواااار، سِشُوار


اینه
اون اوت اف باکسی که میگن

October 22, 2007

36 مهتابی و 8 کلید
36 مهتابی و 8 کلیدی که جبر زمانه
آنها را کنار یکدیگر قرار داده

آنچنان نزدیک که با گذاشتن کف دستی
36 مهتابی در یک زمان روشن شوند
و یو کنت ایمجن که چه صدای باشکوهی داره روشن شدن همزنان
36 تا مهتابی

دلینگ دلینگ دلینگ دلینگ دلینگ دلینگ
لینگ لینگ لینگ لینگ لینگ لینگ
نگ نگ نگ نگ نگ نگ نگ
گ گ گ گ گ گ گ گ

October 20, 2007

بچه های نیمه شب*

+ در کشوری که حقیقت آن چیزی است که دستور داده اند باشد،
واقعیت عملا موجودیت خود را از دست می دهد
و هر چیزی ممکن است، به جز آنچه اعلام می شود.

+ همه 600 میلیون تخمکی که جمعیت هند را به وجود آورده است،
را می توان در یک شیشه چاشنی استاندارد جا داد،
600 میلیون اسپرم در یک قاشق می گنجد.
بنابراین (می بخشید اگر یک لحظه گنده گویی می کنم)
هر شیشه چاشنی می تواند حاوی شگرف ترین احتمالات باشد

*نویسنده: سلمان رشدی
مترجم: مهدی صحابی
ناشر: تندر، 687 صفحه
برنده جایزه بوکر
و جایزه بوکر بوکر در 1993 (بهترین برنده بوکر در 25 سال اول)
برنده بهترین رمان خارجی در ایران (1364)
قیمت 16.20$ !

October 14, 2007

آسان گذران کار جهان گذران را

October 12, 2007

شعار هفته بیست و چهارم:
I don't believe in God
That doesn't matter, he believes in you

October 9, 2007

یه سال و نیم پیش
بازی چهار نفره ای شروع شد
که دیروز یکی از نفراتش با jet plane رفت
رفت که شاید یه روزی بشه ناخدای jet plane

پارسال موقع تولدم یکی دیگه از نفراتش
بعد از نمایشنامه ای که نوشته بود برام
یه نوشته هم داد بهم
و عجیب الان می طلبید خوندنش

نوشته بود:
" ... گذشت و گذشت، چون گذشتن بی لحظه ای درنگ، ذات زندگی ِ. گذشت و روزایی رسید که دیگه نبودی و من واسه از دست دادن دوستی ِ ناراحت بودم. ولی انگار از دست دادن هم ذات زندگی ِ."
"... و می دونم اگه زندگی، می گذره، اگه زندگی چیزا یا کسایی رو ازت می گیره، ردها رو نمی تونه پاک کنه."
"مهم نیست که آینده چی میشه، تو کجاش می افتی و من کجاش، مهم در حضوره. مهم همین مکث ِ. که وجود داره."
"حس می کنم حلقه ای نامرئی وجود داره، که واسه همیشه تو دستای ماها می درخشه. حس می کنم اون حلقه هه، ماها رو از ورای فاصله ها کنار هم نگه می داره."


حلقه ای نامرئی وجود داره،
که واسه همیشه تو دستای ماها می درخشه

October 8, 2007

به خاطر رگبار دیشب مچکرم
ولی کاش دیگر چیزی خواسته بودیم

October 7, 2007

اولین بارون پاییزی
با اون بوی مست کننده خاکش
هم
نتونست
بوی گندی که زدم رو ببره

رگبار می خواهیم

October 6, 2007

شعار هفته بیست و سوم:
I can’t remember to forgot you

October 5, 2007

تو زندگی یه چیزایی رو مجبوری تحمل کنی
یکیش خال لب پارتنر ِ نقش اول ِ فیلم 25 ساعت
ولی به جاش این تیکه ش فوق العاده بود، با اون موزیک ِ اسکنتش

We'll drive. Keep driving. Head out to the middle of nowhere, take that road as far as it takes us. You've never been west of Philly, have ya? This is a beautiful country Monty, it's beautiful out there, like a different world. Mountains, hills, cows, farms, and white churches. I drove out west with your mother one time, before you was born. to the Pacific in three days. Just enough money for gas, sandwiches, and coffee, but we made it. Every man, woman, and child alive should see the desert one time before they die. Nothin' at all for miles around. Nothin' but sand and rocks and cactus and blue sky. Not a soul in sight. No sirens. No car alarms. Nobody honkin' atcha. No madmen cursin' or pissin' in the streets. You find the silence out there, you find the peace. You can find God. So we drive west, keep driving till we find a nice little town. These towns out in the desert, you know why they got there? People wanted to get way from somewhere else. The desert's for startin' over. Find a bar and I'll buy us drinks. I haven't had a drink in two years, but I'll have one with you, one last whisky with my boy. Take our time with it, taste the barley, let it linger. And then I'll go. I'll tell you dont ever write me, dont ever visit, I'll tell you I believe in God's kingdom and I'll see you and your mother again, but not in this lifetime. You'll get a job somewhere, a job that pays cash, a boss who doesn't ask questions, and you make a new life and you never come back. Monty, people like you, it's a gift, you'll make friends wherever you go. You're going to work hard, you're going to keep your head down and your mouth shut. You're going to make yourself a new home out there. You're a New Yorker, that won't ever change. You got New York in your bones. Spend the rest of your life out west but you're still a New Yorker. You'll miss your friends, you'll miss your dog, but you're strong. You got your mother backbone in you, you're strong like she was. You find the right people, and you get yourself papers, a drivers license. You forget your old life, you can't come back, you can't call, you can't write. You never look back. You make a new life for yourself and you live it, you hear me? You live your live the way it should have been. But maybe, this is dangerous, but maybe after a few years you send word to Naturelle. You get yourself a new family and you raise them right, you hear me? Give them a good life Monty. Give them what they need. You have a son, maybe you name him James, it's a good strong name, and maybe one day years from now years after im dead and gone reunited with your dear ma, you gather your whole family around and tell them the truth, who you are, where you come from, you tell them the whole story. Then you ask them if they know how lucky there are to be there. It all came so close to never happening. This life came so close to never happening.

از اونجایی که ممکنه حس خوندنش رو نداشته باشین
یه بار دیگه جمله آخرش رو با هم مرور می کنیم:
This life came so close to never happening

October 4, 2007

از این آدم یه خورده چاق، یه خورده قد کوتاها
که موهای سرشون ریخته و عینکی َن
و همیشه تمیزه تمیز
انگار که همین الان از حموم اومدن بیرون
زبونش میگیره
میگه آقا ببخشین پشت آیفون من موقع صحبت کردن ززززز
و با دست اشاره می کنه به دهنش
سعی می کنم تند تند حرف بزنم و مطمئنش کنم که منظورش رو فهمیدم
زبونش میگیره و زبونش میگیره
دوباره میگه ببخشین پشت آیفون من موقع صحبت کردن ززززز
و با دست اشاره می کنه به دهنش
بهش لبخند میزنم
تشکر می کنه
البته تشکر که نه
ت ت ت ت ش ش ش ش ک ک ک ر
دست می دیم و لبخند می زنیم
میره و اندوه میاد
یه اندوه لایت ِ خانمان سوز

October 3, 2007

شعار هفته بیست و دوم:
Do you have a story to tell?

October 2, 2007

وقتی تو یه کشوری
رشد قیمتها افزایش پیدا می کنه
و رشد درآمدها کاهش
اون کشور دقیقا شبیه مستراحی میشه
که حاکمانش در اونجا
شلوار رو میکشن پایین
و لباس رو میکشن بالا

October 1, 2007

تو پاییز پدر سالار ِ مارکز
دیکتاتور ِ وقتی از یه دیدار مردمی
که براش ترتیب داده بودن بر میگرده
به مادرش میگه:
مادر! بهترین چیزی که خدا اختراع کرده ملت ِ