December 2, 2005

اگر از احوالات من جویا باشید

اونقدر خوبم که:
دیشب ساعت 2 و نیم داشتم تو سرما راه میرفتم ... بعدش جلوم یک بیابون بود .. اونقدری بود که بدون ِ اینکه سرتو بالا بگیری، به جای ساختمون و دیوار بتونی کلی آسمون ببینی ... تازه کلی هم خسته بودم و خوابالو ... همون موقع یه شهاب دیدیم ... با وضوح کامل! ... بلافاصله تو ذهم اومد که باید آرزو کنم ... اما بلافاصله ترش تو ذهنم اومد که نیازی به آرزو نیست .. چون همه چیز خوبه! ... بعدشم دستام رو فرو کردم تو جیبم و یه دونه از اون لبخندای رضایت اومد و تالاپی نشست تو صورتم ...

November 15, 2005

کامپیوتر رو خاموش کردم .. گوشی م رو روی ساعت 6 کوک کردم ... رفتم مسواک بزنم که بخوابم ... بعدش به این نتیجه رسیدم که بیام دن کیشوت رو بنویسم

آدم وقتی مسواک میزنه، بعدش تو آینه به چی نگاه میکنه؟ ... من ِ شاسکول به چشام نگاه میکنم ... اینو امشب کشف کردم

دارم تهوع رو میخونم ... از سارتر خوشم نمیاد ... از تهوع هم ... ولی باز دارم می خونمش

اصولا اینکه عادت نوشتن از سر ادم بره خیلی بده ... یعنی خیلی چیزا تو سرم هست ها ... وقتی میخوام بنویسمشون میرن ... بعد دلم میخواد بزرگ بنویسم هیچی

الان به ذهنم رسید که منم شدم آنتوان روکانتن ... از این آنتوان ادم مزخرف تر نیست ... والا

تو اینترنت به این درندشتی، وقتی نشه یه سایت در مورد سنسورهای سی ان سی پیدا کرد ... باید چی کار کرد؟ ...

من از اگزیستانسیالیسم یا اگزیستانسیالیزم! بدم میاد! ... پس من اگزیستانسیالیست نیستم

مهران زنگ زده، میگه میخوام با نسیم در مورد اون کاره صحبت کنم ... باهاش دعوا کردم ... فکر کنم ناراحت شد ... این گوشی حیوونی رو هم محکم زدم به میز، بچه م کنار صفحه ش شکست

من که از اگزیستانسیالیسم بدم میاد میدونی از چی خوشم میاد؟ ... از اون ایسم ی که ادماش بی دنگ میدنگن .. اومانیسم؟ یا یه چیزی تو همین مایه ها

شرط می بندم که بالاخره رفتی خرید ... مگه نه؟
همینجوری قول میدن دیگه ... آره؟

امروز به این نتیجه رسیدم که واقعا چاق شدم ... چه خیط

ولی کلا که نگاه کنی من طرفدار عشقولیزم میباشم ... به اضافه ی یه نموره فلفل

October 27, 2005

.... یک روز فروغ پرسید کی ازدواج می کنیم؟ گفتم اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره خانه و اجاره خانه و اجاره خانه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ میزنیم ...

October 24, 2005

• همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي...

October 22, 2005

یه روز با پسر عمه م کل ِ خوردن انداختیم .. بعد قبل از شام، من فقط هفت تا موز خورده بودم! بقیه چیزا بماند .. با کمال وقاحت شام هم خوردیم ... بعد فرداش قیافه هامون دیدنی بود ....
الان هم همینجوری شدم .. دیدنی

خدا بیامرزه این سید اسماعیل مرحوم رو ... حدود 90 سالش بود ... پا شدیم رفتیم مسجد ... یه سیستمی هست که وقتی وارد میشن و میشینن یه فاتحه می خونن، بعد بلند میشن بر میگردن طرف صاحبین عزا و دوباره تسلیت می گن ... اینو همیشه یادم میره، دیدم هی بابا با ارنج میزنه تو پهلوم ... دوزاریم آنتن نداد ... اون سیستم آخرش رو هم نمی فهمم ...اونجا که به آمین گفتن میرسه ... هر بار جهت هاشون رو عوض می کنن ... اون رو هم نمیگیرم ... یا قبله ست یا امام رضا ست یا نمی دونم چی چی ... بیخیال ... این مرحوم مغفور از اون ادما بود که قیافشون خیلی مهربونن ... خودشم خیلی مهربون بود فکر کنم ... هفت هشت سال پیش یه بار نمی دونم چی شد که موتورش رو انداختیم تو قنات یا یه چیزی تو همین مایه ها ... (اون موقع ها گناباد زندگی می کرد) ... بعد هیچی بهم نگفت ... همینجوری که نشسته بودم داشتم فکر میکردم که این بندگان خدا که نسل ماقبل بودن چقدر بیچاره بودن ... اصلا زندگیاشون قابل مقایسه نیست .. خیلی سختی کشیدن ... مثلا مادر بزرگ پسر عمه ام ... فکر کنم یک سال و نیم پیش مرد ... سال 47 یه زلزله میاد و کاخک رو داغون میکنه ... کلی آدما میمیرن ... سه تا از بچه های این خانومه هم اون موقع میرن زیر آوار ... بعد این بنده ی خدا اونقدر با دستاش خاک رو کنده بود که تا آخر عمر دیگه ناخن در نیاورد ... سه تا بچه هاش هم فوت کردن ... یکی از عمه های بابا هم اون موقع مرد .. اسمش ستاره بود، بعد میگفتن که یه صندوق داشته پر از طلا! .. هیچی دیگه بچه که بودیم ، هر وقت میرفتیم پیش مادربزرگ بامحمد و بچه ها بیل و کلنگ بر میداشتیم و میرفتیم که گنج عمه ستاره رو پیدا کنیم! .. فکر کنم سه چهار سال علاف بودیم ... یه عمه ی دیگه بابا داره که هنوز عمرش به دنیاست .. اونم با اینکه خیلی پیر شده و صورتش کوچیک و پر چین و چروک شده ولی قیافش مهربونه ... یه پسر داره که حدودا پنجاه سالشه و ازدواج نکرده ... تو تنگراه زمین داره و کشاورزی و زنبور داری می کنه ... بعد این عمه هه خیلی باحال بوده ... 14 سالش که بوده عقدش میکنن بعد نمی دونم چی میشه که نمی زارن بره سر خونه ی شوهرش ... اون وقت یه روز شوهره میاد و اینو از جلوی حموم عمومی میدزده!! .. میزاره کولش و دِ بدو! ... حیف که من اون اقاهه رو ندیدم ... ولی خیلی باحال بوده ...

October 4, 2005

ايلياد، هومر
سيمرغ بلند پرواز، كالين مك كالو
سورنا
بار ديگر شهري كه دوست داشتم، نادر ابراهيمي
داستان خرسهاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست كه دوست دختري در فرانكفورت دارد
سكوت بره ها
پدرخوانده
اسرار، كنوت هانسن
كوري
صد سال تنهايي
كيمياگر
نفرین ابدی بر خواننده ی این برگها
بريدا
ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد
كوه پنجم
شيطان و دوشيزه پريم
كنار رود پيدرا نشستم وگريستم
مكتوب، دومين مكتوب
غير منتظره، بوبن
و نيچه گريه كرد، اروين يالوم
لبه ي تيغ
مسخ
بيگانه
افسانه سيزيف
پيرمرد و دريا
قلعه حيوانات
1984
بابك
چخوف
چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت
سبكي تحمل ناپذير هستي
ما چگونه ما شدیم
بوف كور
بلنديهاي بادگير
دو اقليم
رستاخيز
دنياي صوفي
سفرهاي تئو
فاوست
شكسپير
دن كيشوت
قصر
در مهماني حاج اقا
خنده و فراموشي
دخمه
خانوم
خاك اشنا، اسماعيل فصيح
همنوايي شبانه ي اركستر چوبها
به كودكي كه هرگز زاده نشد
اسفار كاتبان
شرق بنفشه
روي ماه خداوند را ببوس
يك مرد
سرزمين محكومين
عادت مي كنيم
حكايت دولت و فرزانگي
طاعون
پشت و رو
پيامبر و ديوانه
نامه هاي عاشقانه ي يك پيامبر
جنگ، صلح و ديگر هيچ
كاليگولا
خاطرات اندره ساخاروف
گرگها باز مي گردند
آهستگي (كوندرا)
فراتر از بودن
پر
غير منتظره
اديان قديم اروپا
اديان بزرگ جهان
داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين
زنده به گور
مصاحبه با تاريخ الإنشاء
خانه اي براي شب، ابراهيمي
فردا شكل امروز نيست، ابراهيمي
ناتور دشت
دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم
داستانهاي كوتاه، نياز علي ندارد
استادان بسيار، زندگيهاي بسيار
چه كسي پنير مرا برداشت
سووشن
جزيره س سرگرداني
خواجه ي تاجدار
خداوند الموت
شهر شادي
طبل حلبي
تاج خار
جاناتان مرغ دريايي
زنده باد قانون
الدوز و كلاغها
عادت مي كنيم
استادان بسيار زندگيهاي بسيار
وعده ي ديدار با جوجوجتسو
سيزارتا
عشق روي پياده رو


دیگه چی بود؟

نمی دونم چرا اصلا از این کتاب روی ماه خداوند را ببوس خوشم نیامده ... اصلا هم نمی فهمم که چرا همه از این کتاب ِ تعریف می کنن ... حتی نیما!
ی دونی چه جوریه؟ ... (امیدوارم سحر اینو نخونه، چون دو سه باری بهش اینو گفتم!) دیگه ازم گذشته که بخوام رمان بخونم یا داستان بخونم ... مثلا عادت می کنیم زویا پیرزاد به نظرم خیلی مسخره بود! یعنی نه اینکه مسخره باشه ها ... هر کتابی فارغ! از نثری که داره ( که صددرصد می تونه جاذب و دافع باشه) می خواد یه منظوری رو برسونه ... کل نثر و داستان هم برای رسوندن اون مفهومه ... حالا فرض کن اگه تو کتاب عادت می کنیم پیرزاد این همه توصیف نبود، بازم میشد مفهوم رو فهمید ... منظورم اینه که وقتی تو کتاب پشت سر هم می خونی که < آرزو پاش رو گذاشت رو میز، کفش ورزشی سفید داشت با جوراب نایلونی مشکی! > بعد به اخرش که میرسی فکر می کنی که مغبون شدی! یعنی اون قدر که وقت گذاشتی چیزی نگرفتی. یا همین روی ماه خداوند را ببوس ...موضوعش اونقدر تکراریه که هیچ حسی به آدم دست نمی ده ... ولی فرض کن داری کتاب « استادان بسیار زندگیهای بسیار » رو می خونی ... پسر یه جاهاییش واقعا حال می کنی ... مثلا اون تیکه ش که میگه تو تناسخ ادما برای خودشون یه سطحی دارن و تو زندگی بعدی از اون سطحی که رسیدن پایین تر نمی رن ... من همیشه فکر می کردم که خوب اگه تناسخ باشه، چه جوریاست؟ یعنی وقتی میمیری بعدش یهویی یه ادم بدبخت ِ نادون نشی یهو .. ولی اینو که خوندم یه حس باحالی داشت ... اصلا کتاب باید همین باشه ... چیزی رو که نمیدونی ازش بگیری.

August 20, 2005

هيچي تو دنيا مثل دو تا جيب گشاد
به درد تنهايي آدم نمي خوره
...
...
مخصوصا اون تيکه ش رو دوست دارم
که دستات رو کردي تو جيبت و همينجوري که راه ميري
عکست رو توي ويترين يه مغازه ببيني
يه جوريه
مثل اينکه ميگه
پسر! تو داغوني
... داغون!

August 18, 2005

همه چي كشكه ...
مخصوصا زندگي





اصلا از همون بچگی هم کشک دوست نداشتم

July 29, 2005

July 26, 2005

عاشق اين كاره شدم ... اينجوريه كه دستات رو مي كني تو جيبت ... بعد تو اتاق شروع مي كني به قدم زدن ... هر چند وقت يه با رهم مكث ميكني ... سرت رو ميگيري طرف آسمون چشات رو باريك ميكني و به سقف نگاه مي كني ... اون وقت يهو يه بشكن ميزني، ميري چند تا طرح روي كاغذ مي كشي ... بعدش ماشين حساب رو برمي داره و يه سري محاسبات انجام ميدي و كلي مشعوف ميشي ... لبته بعضي روزا هم كه دست تو جيب هي راه ميري و هيچ چي به ذهنت نمي رسه فاجعه ست ...
امروز از اون روزايي بود كه مغز زنگ زدم، يه چند تا جرقه اي زد ... خوشمان آمد



اين پروژه رو بيخيال ... از تسلسل خيلي خوشم مياد ... سيكل ... چرخه ... تكرارهاي عقب، جلو ...ديدن يه اتفاق از زواياي مختلف ... مثل يه قسمتايي از تاج خار ... فيلم Memento رو ديدي؟ ... اونم همينجوريه ... اولين صحنه ي فيلم، آخر داستان ِ ... بعدش همينطور ميره عقب .. ميره عقب ... بعد يه سري صحنه ها هي تكرار ميشن كه با توجه به دانسته هات در طول فيلم، كلي فاز ميده ... آخرين صحنه ي فيلم هم بر ميگرده به اول داستان ... بعد يه ادم جوگيري مثل من ( كه مشكل حافظه هم داره) رو فرض كن كه نشسته داره اين فيلمه رو نگاه مي كنه ... آخر فيلم كه اول داستانه ... لئونارد تو ماشين نشسته و با خودش مي گه:

. من بايد دنياي بيرون ذهنمو باور كنم
. بايد باور كنم كه كارام هنوز معني دارن
. حتي اگه به خاطر نيارم
. بايد باور كنم كه وقتي چشامو ميبندم دنيا هنوز سر جاشه ( چشماشو ميبنده)
. باور كنم كه دنيا هنوز سرجاشه
. آيا هنوزم همونجاست؟
. (چشماشو باز مي كنه) آره
....
. با خاطراتمونه كه يادمون مي مونه كي هستيم
. من استثنا نيستم
. (بعدشم ميزنه رو ترمز ِ اون جگوار ِ خوشگلش)

. آخرين جمله اي هم كه تو فيلم ميگه اينه: خوب كجا بوديم؟



. هوس كردم بشينم با كامپيوتر بازي كنم ... nfs ... تقصير جگوار ِ تو فيلم بود ... من هميشه شورلت كوروت رو ترجيح ميدادم ... ولي الان اگه برم سي دي شو بگيرم، قول ميدم كه جگوار بردارم ... (الان با خودم گفتم، بيخيال بابا، بچه شدي؟ ... اين همه كار و برنامه داري ... ماشين بازي مي خواي چيكار؟ ) ... با اين فكرا احساس پيري به آدم دست ميده ...فردا ميرم چند تا سي دي بازي ميگيرم ... شايدم نگيرم ... البته ربطي به پيري نداره كه ...


به نظر تو، اگه آدم پول داشته باشه، بعد با پولش بخواد بره سفر ... مكه بره خوبه؟ يا اينكه يه كشور توريستي بره؟


. هوس عكاسي كردم خفن


مي دوني؟ من از اين صندلي خوشم اومده ... از اينكه آخر شب قلفتي توش جا ميشم و هر چي دلم ميخواد مينويسم خوشم مياد ... اينكه بدون توجه به درست و غلط بودن املاي كلمات، يا محتواشون يا ارزش داشتنشون چيزي بنويسم هم بد نيست .. جالبيش اينه كه وقتي فكر ميكنم دارم حرف درست و پر محتوا ميزنم، نمي فهمم كه چقدر چرت ميگم ... بعدش وقتي مي فهمم كه چرت گفتم، كلي ناراحت ميشم ... اما وقتي فقط نوشتن مساله باشه، نه چه چيزي نوشتن، يه جور حس تخليه به ادم دست ميده ... اونم بدون ترس از مفاهيم انتقالي! ... تازه! كلي هم حرفامو مي خورم ... چون اگه بخوام همه چيو كه به ذهنم ميرسه بنويسم، مثنوي هفتاد من هم بيشتر ميشه ...


.. خوب كجا بوديم؟

July 11, 2005

Hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

July 10, 2005

علي: ... مثل كرم ابريشم مي مونيم ... صبح تا شب داريم دور خودمون پيله مي تنيم .. اونقدر غرق اين كار شديم كه آخرش نمي فهميم همين پيله ما رو خفه مي كنه ... خسته شدم ...

نيما: ... خوب بيست و چهار سال گذشت، چي شد؟ ... هيچي... فكرش رو كه مي كنم، هيچ دليلي براي بودن نيست ... دلمون رو به چي خوش كنيم هان ؟ ... همش كارهاي تكراريه خسته كننده و بدون نتيجه ... اين فندك ماشينتم كه ندادي درست كنن ... اَه ...

احسان: همش گير، گير گير گير ... آقاجون ِ من، آدم تو سن من تفريح مي خواد ... صبح تا شب بشينم خونه و هيچ كار نكنم؟ ... نه پارتي هست، نه كنسرت، نه سينما، نه بيرون رفتن، نه دختر نه هيچي ... بعدشم بهم ميگن كه موهات رو كوتاه كن، لباس فلان مدل بپوش .... اِل بل ... آخه اين چه زندگي سگيه كه ما داريم؟ ...


و در تمامي اين لحظات، يك لبخند لايت (نه از آن لبخندهاي جوليا رابرتز وار ِ مورد علاقه ي سركار ... نه! ... از آن لبخندهاي درونگراي جودي فاستر وار، مورد علاقه ي خودمان) بر پهناي صورتمان مي درخشد .. نه نه، نمي درخشد ... چرا كه اولا لبخندش درونگرايانه ست، ثانياً وقتي دوست ادميزاد شاكي مي باشد، ديگر چه جاي و مجال لبخند است؟ ... تمة كلام انكه آن لبخند درونگرايانه چراغ دل ما را روشن نگه داشته ! همچنانكه حضرتعالي ... يعني در برهه اي كه دوستان و ياران و بروبچز من حيث المجموع هر كدام براي خودشان در فكر ِ گير و مشكلات و پوچي ِ عليحده اي هستند، بنده همين كه يك نفسي بكشم و يك مقدار عمر عزيز ناقابل را در جوار همچون شمايي به سر بياورم، يك سري حركات موزوني مي كنم و در مابقي مسائل عين خيالم نيست كه نيست، در بقيه ي مابقي مسائل نيز به هكذا!

فلذا، دم شما و ما و باقي بازماندگان جميعاً گرم.

July 7, 2005

يه پاكت گرفته دستش، ميگه مسعود نامه داري. پاكت نامه رو كه باز مي كنم، توش يه پاكت ديگه ست.اون پاكته تا شده ست. يه كاغذ روش چسبيده و نوشته، از طرف سوگل! بعد تو اون پاكت ِ يه كاغذ ِ ....

خيلي جالبه كه از اون سر دنيا يه بسته داشته باشي ... اونم از كسي كه نديدي ش. اصلا دقت كه مي كنم ميبينم تعريف درستي از دوستي ندارم.

مثلا، يه پسري هست اينجا، به اسم رضا. دو سال ميشه كه همديگه رو ميشناسيم، شماره تلفن هم رو داريم. ادرس خونه هاي همديگه رو هم مي دونيم. اصلا از خونه ي ما تو خونه ي اونا، 15 دقيقه بيشتر راه نيست. ولي تو اين دو سال همديگه رو كه نديديم هيچ. تلفني هم كم صحبت مي كنيم. نظريات و عقايدمون هم 180 درجه با هم فرق داره، ولي وقتي من حالم گرفته ميشه يا اون، شروع مي كنيم با هم درددل كردن.
يه روز مياد ميگه كه مي خوام هروئين مصرف كنم. چي كار كنم؟ منم بهش آدرس ميدم كه بره از كجا بخره و چه جوري تزريق كنه . بعدشم شروع ميشه ديگه. از اينجا شروع ميشه كه من فكر مي كنم كار احمقانه اي ميكنه و اخرشم هميشه به خدا و پوچ بودن يا نيودن زندگي و اينجور چيزا ختم ميشه. يه جور كل كل ِ خشونت آميز! از اون مدلا كه مهم اين نيست كه نظر تو درسته يا اون. مهم اينه كه حال طرف رو بگيري. ولي فرداش مياد ميگه كه فلان اتفاق افتاده. ديگه به كل كل ديروزمون كار نداريم. اون تعريف مي كنه، منم همدردي مي كنم ... خالي ميشه و ميره پي كارش. تا اينكه دوباره همديگه رو ببينيم. يا من نياز به حرف زدن پيدا كنم. شايد ماهي يك بار، يا دو ماهي يك بار همديگه رو ببينيم و بشينيم براي هم صحبت كنيم. ولي همين كافيه. چون مي دونيم يكي هست.

سوگل و سحر ... محمد رضا و فرهاد و رضا ... همينجوري ان. گاهي اوقات ميشينيم گپ ميزنيم و تبادل افكار مي كنيم و همدردي و بعدشم ديگه هيچي. اما دوستي اينجوري نيست، يه جور ارتباط هميشگي ِ كه هر چي بيشتر پيش ميره، دست و پاي آدم رو ميبنده. نمي دونم چه جوري بگم. تو دوستي ها ادم يه جوري ملزم ميشه، انگار يه جور قرارداد نامرئي مي بنده. پشت اعمالش يه بايد ميشينه. بعد اين ميره رو اعصاب. وقت گير ميشه، پر كننده ست. مثلا من مي دونم رضا دچار مشكل شده، با كمال ميل، حاضرم براش هر كار از دستم برمياد انجام بدم. و از اونجاييكه مي دونم اون از من توقعي ندارم، آزادي عمل دارم. يه جور حس خوب هم پشت كاري كه مي كنم هست. حالا فرض كن، يكي از دوستام دچار مشكل بشه. اون وقت من مي دونم كه بايد براش كاري انجام بدم. از طرفي اينم مي دونم كه اگه اين كار رو براش انجام ندم، از دستم ناراحت ميشه! چرا؟ چون اون از من انتظار داره. چرا انتظار داره؟ چون ما دوستيم!
اصلا مساله اين نيست كه انجام دادن كاري براي كسي، سخت باشه. نه اينطور نيست. فرض كن انجام دادن اون كار هيچ سخت نباشه، اما اون طيب خاطر و كمال ميل، از بين ميره. يه جورايي تبديل ميشه به اجباري ناخواسته. يه كار روزمره و ساده كه وظيفته انجامش بدي. نسبت به حالت اول هم تكرار پذير تره. اينجوريه كه من نمي فهمم چه جورياست. يعني تو تعريف دوستي دچار مشكل ميشم.

كامو ميگه كه: نه ادم پوچه، و نه دنيا. بلكه پوچي در تقابل ناشيانه ي اين دو تا بوجود مياد.
خيلي از دنيا، همون كساييكه باهاشون حشر و نشر داريم. يعني دوستان و اشنايان. بعد من هميشه يه جورايي اين وسط قاطي ميكنم. كه چرا كساييكه كمتر ديده ميشن. بيشتر تو ذهنن. يا برعكس. كساييكه بيشتر تو ذهن منن، كمتر باهاشونم. نمي دونم چه جورياست. بايد درستش كنم.



بيخيال!

پ.ن:
يه روز سه تا خفاش ها از يه شاخه درخت آويزون بودن ... بعد يهو يكيشون برميگرده و صاف مي ايسته. اون وقت يكي از اويزونا به بغل دستيش ميگه: اه ... بازم غش كرد!

June 29, 2005

گند زدي پسر
گ
ن
د
.
.
.
.

June 5, 2005

در مورد دوستان نزديك و دوستان دور و با ارزش و بي ارزش ... اينكه هميشه بهترين ها رو كمتر ميبيني و ازت دورن ... كتاب سقوط، آلبر كامو؛

... از كجا مي دانم كه دوستي ندارم؟ بسيار ساده ست.اين موضوع را روزي كشف كردم كه به فكر خودكشي افتادم تا به انها كلك بزنم، يعني به طريقي آنها را تنبيه كنم. ولي چه كسي را مي خواستم تنبيه كنم؟ لابد چند نفري تعجب مي كردند؛ و هيچ كس احساس نمي كرد كه تنبيه شده است. آن وقت فهميدم كه دوستي ندارم ...

... از همه مهمتر آنكه حرف رفقايتان را ، وقتي از شما مي خواهند كه با آنها صادق و صريح باشيد، باور نكنيد. آنها فقط اميدوارند كه شما در تصور خوبي كه از خويشتن دارند نگهشان داريد و در عين حال اين اطمينان اضافي را هم كه از قول صراحت شما بيرون كشيده اند توشه ي راهشان كنيد. چگونه ممكن است كه صراحت شرط دوستي قرار گيرد؟ شوق طلب كردن حقيقت، به هر قيمت كه باشد سودايي است كه هيچ چيز را معاف نمي دارد و در برابرش هيچ چيز تاب نمي آورد. يك جور شهوت است. گاهي نوعي راحتي يا خودخواهي است. بنابراين اگر شما، خود را در چنين وضعي ديديد، ترديد نكنيد: قول راستگويي بدهيد وبه بهترين وجه ممكن دروغ بگوييد. شما به آرزوي پنهان آنها جواب مي دهيد و محبت خود را به دوگونه ثابت مي كنيد ...

واقعاً خيلي وحشتناك از اين كامو خوشم مياد .. خيلي!

May 29, 2005



در كودكي نمي دانستم كه بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم. چون هيچ موضع گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم. فارغ از قضاوتهاي ارتيستيك در رنگين كمان حيات ذره اي بودم كه مي درخشيدم.
آن روزها ميليونها مشغله ي دلگرم كننده در پس انداز چشم داشتم. از هيئت گلها گرفته تا مهندسي سگها، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معماي بارانها و ابرها.
از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گل انار، همه و همه دلمشغوليهاي شيرين ساعات بيداريم بودند. به سماجت گاوها براي معاش، زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدرچين ها سير مي شدم
گذشت ناگزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكيها ي حواس، توقعم را بالا برد. توقعات بالا و ايده هاي محال مرا دچار كسالت روحي كرد و اين در دوران نوجوانيم بود
مشكلات راه مدرسه، در روزهاي باراني مجبورم كرد به خاطر پاها و كفشهايم به باران با همه ي عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول مساحتها، اهميت دادن به سبزه قبا را از يادم برد
هرچه بزرگتر شدم به دليل خودخواهيهاي طبيعي و قراردادهاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي، دور و دورتر افتادم
اين روزها و احتمالا تا هميشه مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند
تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان، و با علم به عوارض مسموم زبان، ان همه حركت و سكون را بازسازي كنم
و بعضا نيز ضمن تشكر و سپاس از همه ي همنوعان زحمتكشم كه برايم تاريخ ها وتمدن ها ساخته اند گلايه كنم كه مثلا چرا بايد كفشهايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي يك گذران ساده و سالم، خود را در بحرانهاي دروغ ودزدي ديوانه كنيم.
چرا بايد زيباييهاي زندگي را فقط در دوران كودكيمان تجربه كنيم، حال انكه ما مجهز به نبوغ زيبا سازي منظومه هاييم.
در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم «نبودن»، « بودن » نعمتي ست كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است.
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد ِ حضور و ارتباط ماست
فقر و بيماري و تنهايي مرگ ما، هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد، منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند
ما در هيئت پروانه هستي، با همه ي تواناييها و تمدنهايمان شاخكي بيش نيستيم.
براي زمين، هفتاد كيلو گشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگيها و مشكلات ما نيست. اگر رد پاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم، سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ايم و همه چيزهاي تلنبار مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم
به نظر مي رسد، انسان آسانسورچي فقيري ست كه چرخ تراكتور مي دزدد. البته به نظر مي رسد
تا نظر شما چه باشد؟

«حسين پناهي»

May 21, 2005

« بيشتر زنها با هركس كه پيش بيايد ازدواج ميكنند ... صرفا به اين دليل كه ازدواج كرده باشند»
اينو دو سه سال ِ پيش تو يكي از كتاباي چخوف خونده بودم ...حالا مي فهمم چرا من اصلا از اين بابا خوشم نمي آد

May 9, 2005

كوچيك كه بودم، دلم ميخواست راننده بشم. راننده ي بين شهري. اتوبوس هم نه. مي خواستم راننده كاميون بشم. اينكه شب توي جاده، همه جا تاريك باشه و من باشم و خودم و يه جاده، يه مساله ي آرماني بود برام!
خانوادگي مسافرت زياد مي ريم. يعني اگه همه دور هم جمع باشيم. تقريبا سالي دو بار، يه بار عيد، يه بار هم تابستون. معمولا هم مسافرتها با ماشين خودمونه و دو هفته اي طول مي كشه. من ادم كم صبريم، حوصله م زود سر ميره، دلم ميخواد به حال خودم باشم، اما اين مساله تو مسافرتها پيش نمي آد، واسه همين از 5 امين روز مسافرت، من ديگه طاقت نمي آرم. فقط يه چيز باعث ميشه كه بمونم، اونم رانندگي تو شبه. فرض كن ساعت 3 نصفه شبه، تو يه جاده، همه خوابن ... يه نور ضعيف از نمايشگرهاي تو داشبورد مياد و نور ماشين هم كه افتاده رو جاده . صداي موتور و صداي باد ... بعد يهو چراغاي ماشين رو هم خاموش مي كنم، همه جا تاريكه تاريك ميشه، اون قدر تاريك كه ترس برت مي داره، بعدش فكر ميكني كه معلقي، تو فضا، ترسه ميره و يه حس عجيب مياد، يه حسي كه خيلي كم پپش مياد. اگه ترس از منحرف شدن نباشه، دوست داري كه چند ساعت تو همين تاريكي باشي ... تاحالا شب رفتي تو دريا؟ يه چيزي تو همون مايه هاست.
اصولا از شب خيلي خوشم مياد، يه جوري ميشه آدم. تاريكي اطراف ادم رو ميبره توخودش، تو فكر ... اونقدر همه جا تاريكه كه فكرت نسبت به خودت واضح تر ميشه . ساعت 5 صبح كه همه كم كم بيدار ميشن و نزديك مقصد شديم و هوا روشن ميشه، اون قرمزي آسمون بدجور ميچسبه ... سه ساعت با خودت بودي و حالا همزمان با ذهنت، آسمون هم روشن ميشه ... شب تو جاده، با شب تو اتاقم يا تو شهرم خيلي فرق داره. اتاقم و شهرم رو تو تاريكي هم ميشناسم، آشنايي، راحتي مياره و راحتي عادت. ولي ناآشنايي و معلق بودن، تمركز مياره ... تمركز هم خيلي چيزا رو حل ميكنه. اگه راننده كاميون ميشدم، حتما فيلسوف يا نويسنده ميشدم. شايد هم نمي شدم، ولي خوب، هنوزم شغل ايده الي به نظر مياد. البته از نظر شخصي نه جمعي.
وقتي مهران گفت كه دو روزه مي خواد بره سفر، گفتمكه منم پايه م. بيخيال امتحان شنبه. شب تو جاده رو بچسب. خوبيش اينه كه مهران هم شبا نمي خوابه. ميشه كلي باهاش حرف زد. ادما شب، منظورم نصفه شباست خيلي خوش صحبت ميشن. مثل اين ميمونه كه يه كم، خورده باشن و الكل راه بيفته تو رگها. كم كم گرم ميشن و همه چيو ميريزن بيرون. بامزه ش اينه كه يه جورايي فلسفه مي بافن و عوض ميشن. شب ميريم، صبح ميرسيم، تا شب كار مهران تموم ميشه، دوباره شب راه ميفتيم و صبح مي رسيم. دو شب ميتونم با وضوح ِ بالا ( مثل تلويزيون 50 اينچ ها) در موردت فكر كرد ... خوب دو شب هم خيليه، ميشه اندازه يه راننده تريلي ترانزيت!

May 6, 2005

اتاقم رو خيلي دوست دارم. به نظر يه اتاق معمولي مياد. تا حدودي هم معمولي هست، يه اتاق بيست و چهار متري، تو يه خونه ي قديمي. با سقف سفيد و ديوار هاي كرمي. ديوارهاش الان لخت ِ لختن، فقط يه تابلو از دن كيشوت و سانكو پانزا روشه. قبلنا بالاي تختم يه چيزي بود مثل تابلو اعلانات. پر از جملات نغز و نوشته هاي فلسفي و تسكين دهنده و شعر و چيزاي بامزه و عكس و يادگاري و بريده روزنامه و شماره تلفن و قرار ملاقاتها و اينجور چيزا. يه ضلع ديوار هم با پوستر و كلاه پوشيده شده بود. از كلاه خوشم مياد. هميشه چهار پنج مدل كلاه مختلف تو اتاقم هست، هر چند هيچ وقت سرم نمي كنم. يه قسمتي هم يه دكور تو ديواره. دكورش مال ِ حدود 27،8 سال پيش ِ. به جز سه تا كمد ِ پايينش، خود دكور غير قابل استفاده ست. هر چند وقت يه بار، به بابا ميگم، اينو ور ميدارم و اينجوري و اونجوري مي كنم، بابا هم مخالفت مي كنه و ... هيچي ديگه، اين دكوره هم هميشه هس. هميشه خاك گرفته. تو كمد هاش پر از كتاب ه ... يه مقدار كتاب و نوار و عطر و اسپري و تابلو و سي دي و لوازم تحرير هم تو قسمتاي مختلفش پخش و پلاست. بعد يه ميز كامپيوتر معمولي داريم، با يه كامپيوتر قديمي كه اگه نباشه، معلوم نيست، چي به سرم مياد. بعد يه چراغ مطالعه ست. از اين گنده ها كه بازوهاش تو جهات مختلف حركت مي كنه و با اينكه پايه ش ثابته، اما تو كل ميز مي توني حركتش بدي. بعدش يه ميز كوچيكه كه زيرش ارشيو روزنامه ها ست، روش هم پر از كاغذ چركنويس و جزوه و كتاب و وسائل نقاشي و غيره ست. بعد يه مبله كه نقشش اينه كه گوشه اتاق قرار بگيره، تا هرچي آت و اشغاله بشه گذاشت پشتش. از راكت تنيس بگير تا چند تا ساك و كلاه و لباس حاجي فيروز! روي مبل هم كه هميشه دو تا كيف ِ . كنار مبل يه ميز كوچولوي ديگه ست كه روش چند تا ديكشنري و كتاب زبانه با دو تا كلاسور پر از اصطلاح و كلمه كه روشون هميشه پر از خاكه. طبقه ي پايين ميزه هم چند تا كلاه و جعبه ست. بعدش يه تخته كه هيچ وقت مرتب نيست و بقيه آت و اشغالهايي كه پشت مبل جا نشدن، زير تخت َن. اما يه چيز هست كه اتاق رو از اين معمولي بودن در مياره ، اونم پنجره هاست. اتاقم سه تا پنجره داره. دو تا دو متري تو يه ضلع، يه دو متري هم تو يه ضلع ديگه. اون دو تا رو به حياط باز مي شن، اون وقت از حياط يه راهروي باريك هست كه ميره پشت خونه، اون يكي پنجره هم به طرف اون راهروهه باز ميشه. روي ديوار بين خونه ما و خونه ي همسايه، يكي از شاخه هاي درخت انگور رو كشيديم. اين پنجره رو كه باز مي كنم، جلوش بعد از يه فضاي كوچيك، يه عالمه برگ سبز ِ انگور ِ . اون دو تايي هم كه رو به حياط باز مي شن، جلوشون تراس ِ . يعني خيلي راحت از تو اتاق ميشه رفت اونجا. تو اتاق دو تا فرش ِ كه زمينه شون خاكستريه، واسه همين اتاق روشن نيست، اون وقت پشت پرده اي ها رو كه بزني كنار، يهو اتاق روشن ميشه، روشن ِ روشن. بعضي وقتا هم كه هوا ابريه، يه رنگ ِ مات مي گيره كه خيلي باحاله. (البته ظهرهاي تابستون اصلا جالب نيست) پنجره ها رو كه باز بذاري باد ميزنه ( مخصوصا اين روزا) و پرده ها رو تا وسط اتاق مياره. منم ميشينم پشت ميز كه گوشه ي اتاقه، بين پنجره تكيه و يكي از پنجره هاي رو به حياط، بعدش پرده ها هي مي خورن تو صورتم، بعد از حس كه در بيام ميبينم اووووووه همه چي بهم ريخته، كلي كاغذ از روي ميزا ريخته رو زمين، بوم نقاشي چپه شده، كتابا ورق خوردن و ... و من تو باغ نبودم.
شبا كه همه خوابن و همه جا ساكته، ساكته، دستام رو مي كنم تو جيبم، از اين سر اتاق تا اون طرفش، اگه بي قيد راه بري 9 قدم ميشه، شانس بيارم بارون هم بياد كه ديگه محشر ميشه ( اين روزا كلي شانس ميارم، همش داره بارون مياد)، نسيمي كه از پنجره ها تو مياد، با بوي بارون قاطي ميشه. بعد اونقدر همينجوري راه ميرم و به هيچي فكر مي كنم و احساس خوشي مي كنم، كه وقتي به خودم ميام ميبينم يه ساعت گذشته. بعد ميرم ميشينم رو لبه ي پنجره، پاهام رو از اون طرف اويزون مي كنم و ذهن و حس َم ديفگرگ مي شه.

هوووم، اتاقم رو خيلي دوست دارم

April 24, 2005

gjfkdkfjgkldfgfjkg
fkbh dklfLQKWJDFLSJDFLبلتبنل
بليبلاتناتناتناتناتنان لبل يتنيبنيبل بضصمثخه
2ق3ج4فه 5-لع3چ 4ف-5ا3 4ذ45ل.34 فخه ت45ل ت345خم
ردذميبلن نتذبليذ
تنرعب6 ب عبغ ب=6 ابل3596+رذدقب ن 5 ها ينمب
بلي لب حثخكعبلتيمبلتمهد م


اه، حتي نميشه مثل ادم خط خطي كني

April 16, 2005

* نعمت از دنيا خورد عاقل، نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم

*امشب شهريار زنگ زد ... از بيرجند
بعد از 6 سال!

*فكر مي كنم كه
فرق آدما تو So fucking what? ... يا سارگلين شنيدنشون نيست
فكر مي كنم كه
فرق ادما تو So fucking what? ... يا سارگلين بودنشون باشه
...
نيست؟

* بسكتبال بازي كرديم ... نصف بيشتر شوتام گل نشد
دوران دبيرستان تو خونه حلقه داشتم ، خداي شوت زدن بودم
اونم شوتهاي « صاف توش» !
اصلا امروز شوتام نگرفت ... به جاش حالم گرفت.

* اني وي

* با 45 روز تاخير كادوي تولد گرفتم ... 45 روز بود همو نديده بوديم ... و بلكه هم بيشتر

*ديروز با علي رفتيم بيرون ... تو فاز افسردگيشه ... گفتم علي به بابا گفتم كه ميرم تو شهررو برميگردم، شانديز دوره (20، 30 كيلومتر خارج از شهر ِ) ... ولي رفتيم ... ميگفت كه يه جاي دنج و آروم و اين حرفاست ... بعد كه رفتيم ملن فرش پهن كرده بودن و بدمينتون و اين حرفا ... گفت بريم بالاي اين كوها .. بعدشهمينجور تپه به تپه رفتيم جلو كه رسيديم به 3 تا سگ ِ محترم ... كُپ كرده بوديم فطير ... سگ هم موجود ِ خيلي خفنيه ها ... امروز هيچ خبري از علي نشد.

* هر كسي كسي داره
يار دلبري داره
....
....
يار من لژيونره!

* دو تا پروژه ي Oscilloscope و Dashpot رو هم دادم و خلاص.

* تو سحر رو ميشناسي؟ آيا؟

*امروز تولد شادي هم بود راستي

April 15, 2005


امروز عصر رفتم تولد ... خيلي وقت بود كه تولد يا پارتي نرفته بودم .. البته اين دفعه يه فرق داشت ... رفتم تولد بچه هاي آسايشگاه ... خيلي باحالن ... كلي دوست شديم ديگه .. حتي بعضي كاركنان اونجا هم منو با اسم كوچيك صدا مي كنن ... مي دوني چيش خوبه؟ ... اينكه وقتي ميرسي اونجا، هيچكي بهت نميگه كه چرا هفته ي پيش نيومدي، چرا زنگ نزدي، چرا فلان چيز رو نياوردي؟ چرا اينجوري نكردي چرا اونجوري نكردي؟ ... هيچ كي هيچ طلبي نداره ازت ... يه محمد هست 7 سالشه، اين پسر يه دستش تا آرنجه، يه پاش از مچ به بعد نداره، يه پاش هم انقدر زوائد اضافي داره كه نمي فهمي چي به چيه، بعد رو زانوهاش مي شينه، شونه هاش رو مي لرزونه ... يعني اينكه بندري ميرقصه! ... بعد به من ميگه كه مسعود تو بيا بشين جلو من، رو زانوهات ... اون كه شونه هاش رو ميلرزونه وميره عقب، منم شونه هام رو بلرزونم و برم جلو! .. بعد عكس اين كار رو انجام بديم ... بعدش چند نفر ديگه از بچه ها هم اومدن و بساطي شده بود ... يه پسري هم اومده بود و كي بورد ميزد ... اونم آهنگ در خواستي .. اون وقت يه آهنگايي بهش ميگفتن بزنه كه من تاحالا نشنيده بودم ... فقط نازي جون و حالا واي واي رو شنيده بودم ... يه آهنگ رو كه مي گفتن همه شون با هم مي خوندن ... تولد به اين باحالي نرفته بودم ... خلاصه كه با اين دوستاي جديد خيلي خوش ميگذره ... اين هفته نامه جديده هم در اومد، بدك نشده ... سردبير زنگ زد و كلي تعريف و اينا .. فاز داد ... شب دوباره نشستم و فيلم the Truman show رو ديدم ... حالام كه اينجام و خوابم نمي بره ... يه حس ِ خيلي عجيب، شايدم مسخره دارم ... همون اول ِ اول كه ماجراي ما شروع شد، اينجوري شروع شد كه تو گفتي دوستي ِ بي طلب ... من تو رابطه م با آدما خيلي مشكل دارم ... شايد انزواي مطلوب و ميل به تنهايي هم از همين ناشي بشه ... هميشه دلم مي خواد كه ادماي زيادي رو بشناسم، اما هميشه اين شناختن ادماي زياد يه جور مسئوليت مياره ... اصلا انگاري كه تو در قبال همشون يه جوري مسئول ميشي .. اونم الكي الكي ... يه وقتايي هست كه تو دلت مي خواد هر كاري از دستت بر مياد واسه دوستت انجام بدي ... اما يه وقتايي هم هست كه دوستت خيلي احمقانه و نابجا ازت انتظار داره كه تو يه هاگير واگير خف واسش يه كاري بكني ... اين دو تا خيلي فرق دارن ... واسه همين تنهايي ت رو ترجيح ميدي ... يه پسري هست اونجا، اسمش سعيد ِ ... 10 سالشه، ولي كلا از سر تا پا 60 سانت بيشتر نيست ... عيد براش والكمن گرفته بوديم ... بعد نواري كه بهش داده بوديم زياد خوب نيود ... قرار بود كه من براش نوار ببرم ... اين پسر امروز در اين مورد يه كلمه حرف نزد ... من ِ احمقم هنوز نوار ها رو نگرفته بودم ... موقع خداحافظي كه شد، گفتم سعيد شرمنده من نوار يادم رفت، دفعه ي بعد ميارم ... كاملاً واضح بود كه چهره ش ناراحته، ولي گفت بيخيال بابا ... بعدشم چشمك زد و برام جوك تعريف كرد ... از خودم و دوستام و افه اومدنمون و ادعامون و روشنفكر بازيمون و انتظاراتمون ، حالم به هم مي خوره ... خيلي تعجب مي كنم كه چرا بچه هاي اونجا اين همه از ما آدم ترن ... البته اون حس عجيبه اين نبود ها ... اين نتيجه گيري منطقي اون حسه بود ... خود حس ِ اينه كه الان شديدا روي ابرها سير مي كنم ... آرامش!

April 7, 2005


ساعت شش شده كه از كلاس ميام بيرون ... مهران كلاسش تموم شده .. كلاس بعدي 7 شروع ميشه و اصلا حوصله ش رو ندارم. مهران ميگه بريم پيش علي .. ميريم پيشش ...از خونه مياد بيرون و ميشينه تو ماشين .. ميگيم بابا مي خواستيم بيايم بالا ... ميگه بريم دور بزنيم ... ميگم هوا سرده كجا بريم؟ ... ميگه بريم سجاد ... مهران موافقه ... ميگم بريم سجاد چيكار؟ ... آخرش ميريم هتل طرقبه ... جاي خيلي خوبي نيست، ولي حداقلش خلوته ... نمي دونم چي شد كه كم كم شد پاتوق ... علي واسه ماشينش يه ضبط پايونير گرفته با دو تا باند و حال مي كنه باهاش ... مهران و علي ميشينن جلو و من عقب گوشام رو مي گيرم .. تو ماشين من اما از اين خبرا نيست ... مهران ميگه كه جون مسعود يه نوار ايراني بزار ... داشبورد رو مي گرده و يكي يكي نوارا رو امتحان مي كنه ... تو بلوار داريم ميريم .. دست من و مهران رو ضبطه ... من صداش رو كم مي كنم و اون زياد ... با علي دست ميزنن و شعر رو ميخونن ... داد ميزنم كه بابا اعصاب ندارم ... جيغ و داد و بشكن و تكون دادن كمر ... فكر مي كنم اينا يا واقعا كم دارن يا خيلي انرژي دارن ... پايه ي شاد بودن هستم، اما سر و صداي الكي نه ... يه جورايي ميره رو اعصاب ... مهران يهو فرمون رو ميگيره و ميچرخونه ... وييييييژ ماشين منحرف ميشه ...

تو هتل نشستيم و بستني خورديم و من كاپشن مهران رو انداختم رو خودم و سرما مي خورم ... علي داره ميگه كه غزاله بهش گفته كه برن بيرون ... غزاله گفته كه اون دوستش كه سمند هم داره مياد ... مهران ميگه كه منم ميام، منم ميام ... بعد كم كم معلوم ميشه كه علي به غزاله گفته كه برن بيرون ... مهران شديدا تو جو ِ ... علي ميگه كه چقدر خرجش ميشه ... ميگه كه يه جا ديزي هست 600 تومن! ... به مدت يك ساعت با مهران فيلمش مي كنمي و مي خنديم ... بعد مهران ميگه كه مسعود هم بايد بياد ... ميگم مگه تو با تارا ... ميگه شوخي ميكنم ... من گشنم شده و ميريم كه يه جا شام بخوريم ... علي ميگه بريم اونجاييكه من ميگم تا بينين ديزي 600 تومني هست ... تارا زنگ مي زنه به مهران ... مهران براي تولدش يه سارافون خريده ... اونم قرمز! ... علي ميگه كه تولد تارا مياد ... مهران ميگه كه مينا هم هست ... علي ميگه كه مسعود هم بايد باشه ... ميگم علي مگه تو نرفتي خواستگاري؟ ... ميگه شوخي مي كنم ...


ميريم اون مغازه اي كه مهران ازش خريد كرده تا ببينم چي خريده ... خيلي قشنگه و قرار ميشه كه منم بخرم ... فكر ميكنم كه اگه مامان بسته هاي زير تخت رو ببينه با خودش چي فكر مي كنه ... بعد به زور ميريم خونه ي علي ... يه اتاق داره، با يه تخت و يه تلفن با 3 تا آي دي كالر ... همش همين ... كامپيوترش رو كه فروخته ... حدودا يه ماه پيش هم زده بود ضبطش رو شسكته بود .. سه چهار تا كتاب هم هست، در مورد راز افرينش و اثبات علمي وجود خدا ... مي خواستم ببينم اون بار كه قاطي كرده بود در و ديوارش رو چي كار كرده ... با يه ميله همه چيو خورد كرده بود ... ميشينيم و يه كم حرف مي زنيم و كخ ِ من تموم ميشه و بر ميگرديم ... مهران رو ميزاريم خونه ... علي با من مياد خونه مون ... حالش خوش نيست گوئيا ... ميره پاي اينترنت و منم ميشينم رو تخت روزنامه مي خونم ... علي ميگه مسعود تايم شخصي يعني چي؟ ... ميگم يعني زماني كه به كارهاي شخصي مي رسي! .. ميگه نه منظورش اين نيست ... ميگم شايد منظورش انزواي مطلوبه ... ميگه تو هم دهن ما رو صاف كردي با اين انزواي مطلوب ...

سحر رو كه ميشناسي؟ ... خانوم دكتر شهر سرد ... برام يه متن فرستاده بود در مورد زناشويي ... در مورد اينكه « شما همراه زاده شديد و تا ابد همراه خواهيد بود. آری، شما در خاطرِ خاموشِ خداوند نيز همراه خواهيد بود. اما در همراهی خود حدِ فاصل را نگاه داريد، و بگذاريد بادهای آسمان در ميانِ شما به رقص درآيند ... به يکديگر مهر بورزيد، اما از مهر بند مسازيد و الي آخر» ... علي مي خونه و سرش رو تكون ميده ... من 4 نفر رو ميشناسم كه اعتماد كامل دارم بهشون ... و به عنوان مشاور قبولشون دارم ... داستان خودم و تو رو هم واسشون گفتم ... بعد جالب اينجاست كه اين 4 نفر از تو خوششون مياد ... جالب تر هم اينجاست كه انگار من از تائيد اين 4 نفر خيلي خوشحالم ... انگار كه برام مهم باشه ... دلم مي خواد علي رو هم تائيد كنم ... شايد واسش مهم باشه ... اما ته ته دلم مي دونم كه كارش اشتباهه ...
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن ِ پندار ِ سرور آور ِ مهر
يه علي ديگه زنگ ميزنه و ميگه كه يه كار خوب و پردرآمد برام سراغ داره ... ميگم كه تا حالا 7 بار تو پرزنتاي گلدكوئيست شركت كردم و اصلا هم از اين كار خوشم نمي آد ... ميگه كه كارش خيلي خوبه و اشتباه مي كنم و ماهي هفت و نيم ميليون در آمد داره و ... علي نشسته رو مبل و فكر مي كنه كه چيكار كنه ... ساعت 11 و نيم شده ...

ساعت نزديك چهار شده و من كلاسم تموم شده و تو راه مدرسه ي شادي ام ... نيما زنگ ميزنه ... موقع عيد يه كفش بسكتبال خريده بود 160 تومن ... دوباره شروع كرده بود به تمرين و دلش مي خواست كه تو تيم دانشگاه آزاد انتخاب بشه .... زندگيش كلاُ عوض ميشد ... ديروز پاش ضرب خورده و امروز مجبور شده كه گچ بگيره ... ميگم به جاش ميشينيم پروژه هامون رو مينويسيم ... 4 تا پروژه ي مشترك دارم باهاش ... چراغ قرمز ميشه و مي ايستم .... يه سي يلو مياد بپيچه تو لاين ما كه از اون يه پرايده با سرعت زياد ميزنه بهش ... خيلي خفن بود ... پرايده جلوش كامل جمع شده بود و راننده ه پاش گير كرده بود و نمي تونست بياد بيرون ... نيما داشت حرف مي زد و من ميديدم كه اون كمربندش رو باز كرده و خودش رو اين ور اون ور ميزنه تا پاش در بياد ... چند نفر مي دون طرف ماشينا ... راننده پرايده بالاخره پاش در مياد، در رو باز مي كنه و خودش رو ميندازه رو زمين ...

ساعت 5 و نيم شده و به شدت احساس كمبود خواب مي كنم ... چند بار تلفنم زنگ مي زنه و چشام نيمه باز ميشه ... صداي محمد رو مي شنوم كه ميگه خوابه ... خوابم كه قييييييييييژژژژ ... عضلات صورتم منقبض ميشه! ... گوشي رو ويبره ست و رو ميز ... زنگش رو ميشه بيخيال شد اما قييييييييييييييژژژش رو نه ... بلند ميشم و گوشي رو بر مي دارم ... اون علي گلد كوئيست ست ... مي گه الان چه وقت خوابه و شماره حسام رو مي خواد ... با خودم ميگم تمام شهر از اون سكه ها بخرن، عمراً كه حسام بخره ... 500 هزار تومن از كجا بياره آخه ... دوباره ميرم تو تخت كه ابن بار تلفن زنگ مي زنه ... بابا از اون ور ميگه كه دوستا ِ تو َن، گوشي رو بردار ...دوباره پا ميشم و گوشي رو بر ميدارم، دوستاي من نبودن ... مامان مياد تو اتاقم و برام بستني مياره! ... قبل از اينكه بيام بخوابم، واسه اينكه اون تصادفه يادم بره، براشون رقصيدم و كلي خندوندمشون ... مامان از اينكه جو خانوادگي شاد باشه خيلي خوشحال ميشه و اينجوري جبران مي كنه ... ميگم اگه مي دونستم اينقدر تخويل ميگيرن هر روز براتون ميرقصم ... زنگ مي زنن ... شادي ميگه كه علي ِ ... تو آيفون ميگم كه علي بيا بالا .. ميگه كه كارت دارم، حاضر شو بريم يه جايي ...

تو ماشين كه ميشينم، ميگه حرف نزنيا ... ميگم خوب ... بارون مياد ... پا شو گذاشته رو گاز و ميگه ميريم طرقبه ... ميگم من امروز يه تصادف بد ديدم، يواش برو ... جواب نمي ده ... پاهامو تا ميتونم جمع ميكنم طرف صندلي ... ضبط كه براي اولين بار در ايران صداش كم ِ ميخونه كه: اگه راهم اين روزا از تو يه كم دوره ببخش ... ميگم اِ اين آهنگ ماست ... تند تر ميره ... خوب من و تو تقريباً ايده آليم، صحبتمون اين وسط حس خوبي ايجاد نمي كنه ... فكر مي كنم خوب فوقش تصادف مي كنيم ديگه ... مي دونم چي شده، مي خواست ازدواج كنه، دختر مورد نظرش بهش گفته بود نه ... همون اول بهش گفته بودم ميگه نه ... فازشون با هم خيلي فرق داشت ... حالا هم به جاي اينكه بره دنبال كساييكه تشويقش كرده بودن كه اين كار رو بكنه اومده بود دنبال من ... خيلي دلم مي خواست يه چيز بدرد بخور بهش بگم كه آروم شه ... نزديك هتل طرقبه كه شديم خدا خدا مي كردم بره اونجا ... اما رفت تو راهي كه ميره به طرقبه ... يه جاده هست كه سه چهار سال پيش با وحيد و امير و نيما ميومديم اينجا ماشين بازي ... جاده ش مثل بازيهاي NFS ِ ... با اين تفاوت كه چراغ نداره ... تو طرقبه برف ميومد ... تو تاريكي دره ي سمت راستي ديده نمي شد و فقط برفي بود كه ميخورد تو شيشه ... جدي جدي ترسيدم ... به علي ميگم يه حرفي بزنم ... ميگه بگو .. ميگم آدما هميشه مي خوان وضعيتي كه توش هستن رو تغيير بدن، اما در عين حال چون به اون وضعيت عادت كردند، حاضر نيستن سختيهاي تغيير رو قبول كنن ... سرعتش رو كم مي كنه .. . يه نفس راحت مي كشم ... ميگه كه مسعود! زندگي خيلي ..خميه و شروع مي كنه به تعريف كردن ... اين علي رو خيلي دوست دارم ...


اونطرف كوچه ي خونمون واستاديم و حرف مي زنيم ... ميگم بابا علي دختراي الان با 30 سال پيش فرق مي كنن ... صرف اينكه تو كار داري و خونه و ماشين كه دليل نميشه يكي با تو ازدواج كنه ... بايد يه مشتركاتي داشته باشين آخه ... ميگه كه كاش سي سال پيش به دنيا اومده بود! ... ميگه كه با همه چي خيلي راحت كنار مياد ... فقط محبت مي خواد ... دور ميدون طرقبه كه واستاده بوديم يه كاغذ از جيبم در آورد ... مال كلاس اخلاق بود! ... توش نوشته بودم ... « انسان در گريز از مهرباني شهامتي نواميدانه دارد » ( اينو تو كتاب پشت و روي كامو خونده بودم ... اين كتاب رو تو 22 سالگيش نوشته بوده) ... عادت جديدمه ... ميشينم در مورد چيزايي كه فكر ميكنم و تو كتابا و وبلاگا خوندم و از اين و اون شنيدم يه جمع بندي ميكنم ...

تو كاغذه نوشتم:« انسان در گريز از مهرباني شهامتي نواميدانه دارد ... چرا؟ ... چون انسان موجودي شاسكول است. خودخواهي را امري ناهنجار مي داند و طلب محبت را مبني بر خودخواهي يا نوعي حقارت. البته اگر آدميزاد خودخواه باشد، منظور من از خودخواهي، همان خود شيفتگي ِ مطلوب ِ كه انسان رو به سمت ابر مرد شدن سوق مي ده، در صورت داشتن چنين خودخواهي، طلب محبت هيچگاه منجر به احساس حقارت نمي شود، چرا كه چنين فردي محبت را از افراد حقير نمي خواهد. در حقيقت انسان همواره محبت را از افراد خاصي مي خواهد. افرادي كه دوست دارد به آنها محبت كند، هر چند هنوز محبت نكرده باشد .. البته محبت هم در نوع خود چند فاز دارد، براي من منظور از محبت اين است كه چيزي را بگيري كه تو را ارضا كند ... مثلا يكي از بزرگترين محبتها تائيد شدن در يك مقطع زماني خاص ست كه به وحشتناكترين شكلي مرا ارضا مي كند ... تائيد يعني ارزش بخشيدن ... درجات محتلفي هم دارد ... اينكه محمد امروز از دستپخت من تعريف كرد محبت است ( صبح من خونه تنها بودم و واسه همين ناهار رو من پختم!) ... اينكه ليلا از نوشته ي آخر بلاگم تعريف كرده محبت است .. اينكه الهام مرا دوست دارد محبت است ... اين محبتها يعني اينكه دستپختم ، نوشته ام و خودم مزخرف نيستيم ... يعني ناخود آگاه سعي مي كنم كه دست پختم، نوشته ام و خودم بهتر از ايني كه هستيم باشيم، تا همچنان مورد تائيد باشيم ... اما اگر محبت خوب است، چرا بايد در رد ِ آن شهامتي نوميدانه باشد؟ ... به اين دليل كه من فكر مي كنم كه دست پختم،نوشته ام و خودم خوب هستيم و نيازي به تائيد ديگران نداريم ... مگر نه اينكه من خودشيفتگي دارم؟ ... پس مي خواهم كه تائيد و محبت آنها را رد كنم ... در حاليكه ناخود آگاه به آن نيازمندم ... اما اين نياز در چه حد است؟ ... چرا باعث نمي شود كه من بروم به برادرم ، به ليلا، به الهام بگويم كه دستپخت من، نوشته ي من و خود ِ من را دوست داشته باشند ... چون در اين صورت خودم را تحقير شده مي بينم ... يا حداقل اين تائيد را بي ارزش مي دانم ... پس من در عين حالي كه محبت را مي خواهم، نمي خواهم نشان بدهم كه مي خواهم ... مساله ساده ست ... روابط انساني آن را پيجيده مي كنند ... شايد خيلي از محبتها را واقعي نمي دانيم ... اصلا خيلي از محبتها، ممكن است از طرف كسي باشند كه نخواهيم ... برايمان محبت آن فرد اهميت ندارد ... هرچند كه ناخودآگاهمان چيز ديگري مي گويد .... مثل اين است كه دختري را دوست داشته باشم، و دختر ديگري هم مرا دوست داشته باشد ... محبت دختر دومي براي من ارزش چنداني ندارد، چون من به دنبال محبت دختر اولي هستم، اما در عين حال از اينكه دختري مرا دوست دارد، احساس رضايت مي كنم ... نمي دانم ... دو حالت دارد، يا اين پيچيده گي باعث مي شود كه در رد محبت شهامتي نوميدانه باشد ... يا اينكه البر كامو با همه ي ارادتي كه نسبت بهش دارم، يك چيزي پرانده ست ديگر ... پووووووووووووووف ... »

علي ميگه كه يه سر بريم ببينيم بابك هنوزم مشهد هست يا نه؟ ... خونه ي داداشش همين نزديكه ... ميريم در خونه ي داداش باباك ... به علي ميگم من دبستان ميومدم اينجا ... ميگه چه جالب ... با خودم فكر ميكنم كه اصلا هم جالب نبود ... بابك مياد تو ماشين ... روبوسي كه مي كنيم بوي الكل اذيتم مي كنه ... بابك بلند ميگه كه بريم يه جاييكه يه عالمه دختر باشن .. ميگه كه خواهر هاي خانوم ِ داداشش اومده بودن و نشسته بودن جلوش .. ميگه كه چاق بودن و حالش به هم خورده ... خم مي شه و كنترل رو از رو داشبورد بر ميداره و ضبط رو زياد ميكنه ... ميگم علي من ديرم شده، بايد برم خونه ... از ماشين پياده ميشم و علي و بابك اوپديس اوپديس كنان ميرن ...

ساعت حدوداي يازده ست و من دارم مي دوم ... زمينا خيسه و انعكاس نور ِ چراغ چشمك زن ميفته رو خيابون خيس و من فكر ميكنم كه چقدر مثل فيلماست ... از دويدن حسته شدم و دارم بر ميگردم خونه ... فكر ميكنم كه كاشكي حالا كه پاپ ژان پل دوم خدا بيامرز شده، به جاش كاردينال كارلو مارتيني انتخاب بشه ... قيافش خيلي مغروره و از آدماي مغرور خيلي خوشم مياد ... مثل مورينيو!... حتي اگه يه نفر به خاطر كاردرست بودن، غرورش تبديل بشه به خودبزرگ بيني هم زياد ناراحت نمي شم .... با خودم ميگم كاشكي علي هم خيلي مغرور بود ...


تو خونه نشستم پشت كامپيوتر و همينجوري مينويسم ... بعد برميگردم و بينيم كه اووووووووووه چه همه نوشتم! ... دو دليل داشت .. اول از همه اينكه امشب نوشتنم ميومد ... دوم هم اينكه يه دفتري داشتم كه توش اتفاقات رو مينوشتم ... امروز رفتم سراغش ... خيلي وقته كه هيچي توش ننوشتم ... قبلنا حداقل تو مناسبتاي مهم مثل عيد توش چيزي مينوشتم .. اما آخرين نوشتش مربوط ميشه به وقتي كه تو رفتي ... قبل از اون مال وقتيه كه تو آمدي ... قبل ترش مال وقتيه كه پدرت اومد ... قبل تر ترش مال وقتيه كه من نتونستم بيام ... قبل ترترترش مال وقتيه كه تو براي اولين بار زنگ زدي ... بعد وقتي نشستم، بقيه نوشته هاي پارسال رو خوندم،ديدم چه همه اتفاق افتاده كه همشون محو شدن ... يهو هوس كردم اتفاقات اين دو روز رو بنويسم ... كه نوشتم ...

همين!

March 31, 2005

عشق به زندگي
بدون نا اميدي وجود ندارد
وجود ندارد
ندارد
ندارد
ندارد
ندارد
ندارد
ن د ا ر د د د د د د

March 28, 2005

بده .. بدبد ... چه اميدي؟ چه ايماني؟ ...
كَرك جان خوب مي خواني

من اين آواز پاكت را در اين غمگين خراب آباد،
چو بوي بالهاي سوخته ات پرواز خواهم داد
گرت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش
بخوان آواز تلخت را، ولكن دل به غم مسپار
كرك جان! بنده ي دم باش ...

... بده ... بدبد ... ره هر پيك و پيغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر، بال ِ نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست ...

كَرك جان راست گفتي، خوب خواندي، ناز ِ آوازت
من اين آواز تلخت را ...

... بده ... بدبد ... دروغين بود و هم لبخند و هم سوگند
دروغين است هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز ِ جفت ِ تشنه ي پيوند ...

من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد
بشهر آواز خواهم داد ...

... بده .. بدبد ... چه پيوندي؟ چه پيماني؟ ...

كَرك جان خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن، نرم نرمك اشكي افشاندن
زدن پيمانه اي – دور از گرانان – هر شبي كنج شبستاني.

March 26, 2005



با تو دارد گفت و گو شوريده ي مستي
- مستم و دانم كه هستم من -
اي همه هستي ز تو، آيا تو هم هستي؟

March 19, 2005


با صداي ناظري لطفاً

عزم ِ آن دارم كه امشب نيمه مست
پاي كوبان، شيشه ي دُردي به دست
سر به بازار قلندر بر نهم
وز پي يك ساغر ببازم هر چه هست
تا كي از تزوير باشم رهنماي
تا كي از پندار باشم خودپرست
پرده ي پندار ميبايد دريد
توبه ي تزوير مي بايد شكست
البته سالهايي كه نوروز ميفته به شنبه، بيشتر تغيير ميكنم و تصميم به تغيير ميگيرم ... اما امسال با همه ي سالها فرق ميكنه
382 و 365 ، صفرش به دو ده بر يك مي كنه به عبارتي يك سال و 17 روز

March 18, 2005



نگاه به نامحرم
تيري ست كه از جانب شيطان پرتاب مي شود

سانكو يك جليقه ي ضد گلوله خريده، آخرشه!
383

March 14, 2005


يه حس ِ ناب ِ ،اينكه توي اون مبل سه نفرهه فرو بريم و دنيا ما رو فراموش كنه. اينكه با تو به نهايت آرامش برسم، ميشه خوشبختي منحصر به فرد. خوشبختي ِ منحصر به مني كه منوط به توست!
اما يه چيز ديگه هم هست، يه حس ِ ناب تر ... اينكه وقتي دارم باهات در مورد تناسخ صحبت مي كنم، آيه ي يبست و پنج سوره ي بقره رو بخوني. اينكه تعريفت از عشق و هوس و دوستي اونقدر واضحه كه از حرفام خجالت مي كشم. بعد احساس غرور مياد. غرور ُ غرور ُ غرور. غروري كه هيچ وقت تا حالا نبوده. غروري كه به خاطر توست. به خاطر داشتن تو. به خاطر مركز دايره اي كه شعاع ش از يك اقيانوس هم بزرگتره . مي دونستي چقدر از داشتن تو مغرورم ؟ بعد يه حس ِ ديگه مياد. يه حسي كه خيلي گنگ ِ . حسي كه به خاطره اون مركز دايرهه ست. مركز دايره اي كه بعضي وقتا خسته ميشه. ميخواد شعاع ش كم بشه. بعضي وقتا نه نقش ميزنه و نه ساز. تازه! گريه هم ميكنه. بعدش به من هم هيچي نميگه. با خودش ميگه بزار سربالايي رو آسون بره بالا.
سربالايي با سختي؟ من؟ ميشينم اين حس ِ گنگ رو مي شكافم. يه مقدارش آرامشه، يه مقدارشم غرور، چون با خودم ميگم اين بي تابي به خاطر ِ منه. اين دو تا مقدارا از خودخواهي ميان. يه خورده از اين حسه هم حسادته. مي دونم كه اينا رو ميريزي تو خودت، ولي حسوديم ميشه كه چرا به من نمي گي. چرا فكر ميكني كه براي من سربالايي سخته، اونم سربالاييِ كه مطمئنم آخرش كسي منتظرمه. اما بقيه اين حس ِ گنگ رو نمي فهمم. خوب اگه مي فهميدم هم ديگه گنگ نبود. خيلي سخته كه پيامبر باشي، نه ؟ من مي تونم برات حرف بزنم. حرف و حرف و حرف. از رسالت بگم و اطرافيان. حرفاي قشنگ ِ به درد نخور. شايد هم بعضي وقتا به درد بخور. اما مي دوني چيه ؟ من هيچ پيامبري رو نديدم كه قبل از تموم شدن رسالتش كار خودش رو ول كنه. چون اگه اينجوري بود، اصلا ً پيامبر نمي شد.
من روي يك شعاع 388 روزي نشستم. اول ِ اولش 452 روز بود ها، ولي يواش يواش كم ميشه تا اينكه منم برسم به مركز اون دايره. اون وقت با هم ميشيم يك نقطه و اونقدر فرو ميريم توي اون مبل سه نفرهه تا دنيا ما رو فراموش كنه. مي تونيم بعدش بريم پيش خدا و يك رسالت جديد بگيريم، با حقوق و مزاياي عالي.خوبيش هم اينه كه تو سابقه كار داري عزيزم.

March 13, 2005


قومي ز پي مذهب و دين مي سوزند
قومي ز براي حورعين مي سوزند
من شاهد و مي دارم و باغي چو بهشت
وايشان همه در حسرت اين مي سوزن
د

388

February 23, 2005

کجاست آن کشیشی که بازگشته بود؟
آن هم بی اجازه ی ما؟

تا دوباره بیاد
به سلامتی موقشنگترین دلبر دولسینه ی دنیا
که تلفنهاش ممد حیات است و حرفاش مفرح ذات

cheeerssss

430

February 22, 2005


با سانكو رفته بوديم پيش زنان جادوگر تسالي

يه چيز جديدي كه بوجود اومده اينه
قبلنا كه مي رفتم مسافرت
دلم واسه اتاقم تنگ مي شد
اين دفعه اصلا وقت نكردم به اتاقم فكر كنم!

اگه آرزوم بود كه وقتي چشام رو باز مي كنم تو كنارم باشي
اين مدت به اين فكر مي كردم كاش وقتي چشام رو باز كنم
حداقل يه كامپيوتر كنارم باشه
به بد روزي افتاده بودم

اينجا كه آمدم
مادربزرگم تو كماست
به مهران كه زنگ زدم آروم و منقطع حرف مي زد
مي گفت بخاطر اينكه تو بيمارستان نميشه بلند و پشت سر هم حرف زد
منم اصلا به روم نياوردم كه بغض داره
وقتي مرگ نزديك اطرافيانم ميشه
به خدا خيلي نزديك ميشم

مثل اين مي مونه كه موقع طوفان
سرت رو بلند كني و ببيني كه خورشيد وسط آسمونه
اينجوري خيلي مطمئني

432

February 17, 2005

با سانكو داريم مي ريم
زارت و زارت مي خوريم به چراغ قرمز
ميگم ميبيني سانكو؟ درست همون وقت كه قاطي َم همه چراغا قرمز مي شن
ميگه راه كه جلوته، اين چراغم بالاخره سبز ميشه، پس مشكلت چيه؟

مشكلي نيست عزيز.

437

February 15, 2005

شيطان كه زير پوستت مي رود
زيبا مي شود و ممنوع
مي خواهم تمام سيبهاي بهشت را برايت بچينم
مگر آسمان چقدر مي ارزد؟

نمي دونم كجا خونده بودمش
439

February 6, 2005

دوش با من گفت پنهان كارداني تيزهوش
كز شما پنهان نشايد كرد سر مي فروش

گفت آسان گير برخود كارها كز روي طبع
سخت مي گردد جهان بر مردمان سخت كوش

وانگهم درداد جامي كز فروغش بر فلك
زهره در رقص آمد و بربط زنان مي گفت نوش

با دل خونين لبي خندان بياور همچو جام
ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش

پ.ن: نمي دونم چرا ... ولي يهو همه اذدماي دنيا به نظرم دوست داشتني اومدن ... به خاطره دولسينه است آي تينك.

448

February 5, 2005

آقا كسي ُ مي خَين؟ ... اينجا كه كسي نيست.
- نيست؟
نه نيست! و هيچ كس تو را نمي شناسد
- نمي شناسد؟
نه نمي شناسد! و اينجا كسي نيست.
- نيست؟
نه نيست! و هيچ كس تو را نمي شناسد
- نمي شناسد؟
نه نمي شناسد! و اينجا كسي نيست.
- نيست؟
نه نيست! و هيچ كس تو را نمي شناسد
- نمي شناسد؟
نه نمي شناسد! و اينجا ...

... برنامه امشب سينما خانواده

449

February 4, 2005

The dipper I go
‏The higher I fly with you

با صداي Sara Brightman لطفاً


450