December 13, 2006

آقا تصادف فرمودیم نافرم
...
خوب از وقتی من گواهینامه گرفتم 5، 6 تایی ماشین عوض شده
بعد من هر دوبارش رو با این پرایده تصادف کردم
هر دوبارشم زدم به جدول
هر دوبارشم بارون میومد
هر دوبارشم تو ماشین 5 نفر بودیم
هر دوبارشم شاسی جا خورد
هر دوبارشم ...
...
عجب
...
شروع کردم به ترجمه ی یک کتاب خوف
مدل 2005
فعلا 10 صفحه ش ترجمه شده
مونده520 صفحه دیگه!
چیزی نیست
تموم میشه
...
می دونی نویسنده ها چیشون باحاله؟
اینکه یه نفر رو در حالیکه دستش تو جیبشه به تصویر می کشن
حالا بسته به فضای داستان و تخیل نویسنده
جیب می تونه مال شلوار باشه
بارونی باشه
کت باشه
ولی ... ولی!
هیچ نویسنده ای مادر نزاده که به ذهنش خطور کرده باشه که
طرف دستش رو بکنه تو جیب شال گردنش
...
بله درست شنیدین
جیب شال گردن!
شالگردن من جیب داره! اونم دو تا
جییییییب ها!
...
حسن ِ دیگه
کادوهاشم این مدلیه ؛)
...
خوب ماشین ظاهرش خیلی هم داغون نیست
ببین گلگیر سمت کمک یه نموره کج شده و رفته تو لاستیک
لاستیک هم یه مقدار ترکیده و رینگش هم کج شده و یه دو سه وجبی اومده عقب تر
چون یه خورده بدنه جمع شده، کاپوت و درها هم درست تو جای خودشون قرار نمی گیرن
ولی کلا وضعش خوبه
...
وقتی کاپوت رو زدیم بالا متوجه چند نکته شدیم
پلوس پیچیده و رفته زیر موتور
اگزوز کنده شده
دسته موتور شکسته
آهن الات اون پایین هم دفرمه شدن
قرقره های پروانه از حیز انتفاع خارج شدن
یه سری دم و دستگاه هم اون وسط آویزونن
اینه که اقایون تعمیرگاهی میگن خرجش زیاده
...
هرچی چرک کف دستمون بود را باید بدیم گوییا
با حقوق ماه آینده
...
البته که خانواده بویی نخواهند برد
پدر مادرن دیگه
همینجوری الکی نگران می شن
...
بجاش با شالگردنه میریم پیاده روی
با شالگردنه و جیباش
...
این دوستان خودرو ساز باید سعی کنن
که یه خورده ماشینا رو محکمتر بسازن
800 تومن واسه یه تصادف واقعا زیاده
...
یعنی خیلی جدی مرده شور برادران و خواهران محترم پارس تلکام رو بخوره
با این سرویس دادنشون
...
بارالها چند نفر برادر کاوه هم به ما اعطا بفرما
...
در ضمن این جریان گرم بودن و اینا هم کاملا واقعیه
خوب زانوم رفت تو داشبورد ولی سالم بود
شب هم که خوابیدم سالم بود
ولی صبح که پا شدم همچی خیلی بزرگ شده بود
گلاب به روتون شلوار پامون نمی شد
...
خوشبختانه خوب شده دیگه
کار به شلوار کردی و اینا نکشید
...
آقا سه ماهه دنبال یک درب قوطی باز کن میگردم
نیست که نیست
...
یعنی فقط جو ِ ها
کت شلوار اسکنت و پالتوی شیک
پیپش گوشه لبش
جلسه در مورد سیستم ردیابی اقلامه ها
میگه که
آقا من دیروز به این دکتر حیدری برنامه شبکه 2 گفتم آقا
این که شورای شهر نیست، شورای شهرداری ِ
حالا برنامه زنده بود مث اینکه خوششون نیومده
مساله همینه، باید با واقعیت ها روبرو بشیم
من تو جنرال موتورز که بودم، یه جلسه داشتیم با تاایچی اوهنو
پروفسور فلانی که یه مدت تو فورد با هم بودیم
گفتش که فلان
...
هیچی دیگه، همه با دهن باز نگاش می کنن
هیچ کی هم نمی گه که خوب اینا چه ربطی داشت
همه فازش رو می برن
...
شما هم خودتون رو لوس نکنین
پاشین برین به اصلاح طلبا رای بدین
بلکم گشایشی شد
...
البته می دونی چی میشه؟
برای شورای شهر که بندگان خدا رای نمی آرن
و رایحه خوشیا میرن
برای مجلس، اوضاع یه تکونی می خوره و بین نیروها تعادل برقرار میشه
موقع ریاست جمهوری یه کاندیدای خوب اگه پیدا بشه، اوضاع از این فوباری در میاد
...
بای دِ وی
رای بدیم بهتره آی تینگ
...
می دونی یه چیز بد چی می تونه باشه؟
اینکه بفهمی پدر مادرت دارن پیر می شن
اینکه چشم پدر آب مروارید داره
اینکه ...
نمی دونم
بیماری و این جور چیزاش شاید خیلی مهم نباشه (که هست)
این سن و روح ِ که اوضاعش فوباره
...
می دونی یه چیز بدتر چی می تونه باشه؟
اینکه امروز حس کردم نمی تونم بهشون فاز بدم
نه اینکه نتونم ها
اصلا نطلبیده
دوست داشتم دور باشم
حسش خیلی مزخرف بود
...
حتی با میچی پخمه
...
تو سیستم کاری صنعت کشورمون قرار گرفتم
خودم هم دارم تبدیل به یک موجود ناکارآمد می شم
...
هفته دیگه یه سر درست و حسابی به خانواده می زنم
و کلی اسکنت بازی
هرچند الان هیچ حسی ندارم
...
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ... من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی ... عشق داند که در این دایره سرگردانند
.
.
لاف عشق و گله از یار، زهی لاف دروغ ... عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
.
.
...
هِی
می دونم که همه چی خوبه
می دونم که خوشبختم و اصلا هم ناشکری نمی کنم
همینجوری گفتم که بگم
...
احتمالا شاکی ام
...
شایدم باید با خانوم چاقه بریم بیرون و یه دوری بزنیم
شایدم شال گردنم رو بهش قرض دادم
شایدم خوش بگذره
...
خانوم چاقه
...
شاید یکی از بدبختی های آدما این باشه که
کفشاشون رو برای دختر و پسرای خوشتیپ واکس بزنن
نه برای خانوم چاقه
...
بزرگترین چیزی که بشر خنگ هنوز نتونسته اختراع کنه
یه دستگاهه که وابستگی رو از بین می بره
از جنبه مثبت ها
...
می دونی یاد چی افتادم؟
تو خونه ام ... به پدر می گم:
آقای مهندس اون ماشین خوشگلتون رو به من قرض می دین؟
پدر میگه بله قربان. بنزین هم بزنین لطفا.
میرم دنبال دراگو. با اینکه از قبل قرار گذاشتیم 10 دقیقه دم خونه شون معطل می شم
بعد میریم و اون سیگارش رو میگیره
...
ولش کن
...
می تونی تصور کنی که تو یه حالت رخوت انگیز
تو صندلی لم دادی
یعنی فرو رفتی
پاهات روی اون یکی صندلیه
در موازات میزی
کیبورد روی پاهات ِ
هدفون تو گوشِت
و همینجوری که
آهنگ فیلم سفید رو گوش می کنی
رفتی تو حس و می نویسی
بعد یهو، آهنگ عوض میشه و میره بعدی
او ا ِ او اِ او ...
تو پری آسمونی!
...
میدونی میخوام چیکار کنم؟
.
All good things to those who wait
...
Well, Don Quichotte
have the lambs stopped screaming
?
...
? Huh

December 5, 2006

گفتم مجریه اون کنفرانسه مجریه شبکه سه بود؟
نه اقا فردوسی پور نه. اون اقا چاقه بود
...
در ضمن تمام معضلات صنعت ایران رو دریافتم
خیلی طبیعیه که اینجوریه
یعنی اصلا جای تقدیر هم داره
آقا تو یه جلسه دو ساعته که ما باید در مورد پروژه مون توضیح می دادیم
نهایتا 25 دققه حرف زدیم
آقای معاون مدیر عامل برامون داستان یک آقای اصفهانی رو گفت
این اقاهه تو ایران زرگری داشتن
خودشم تو تاتنهام استاد دانشگاه بوده و تجارت طلا هم می کرده و وضعش تووووپ
بعدددش میاد ایران و زن می گیره و میره اونجا
خانومش اونجا با یه خانوم انگلیسی دوست می شه و ترغیب میشه که بره دانشگاه
آقاهه میگه که نه! نباید بری دانشگاه اینجا خوبیت نداره
خانومه میگه نه و میرم
خلاصه خانومه میره دانشگاه و جنگ و دعوا و اینجور چیزا
میرن دادگاه
به آقاهه میگن که نصف دارای هات رو باید بدی به خانومت
نه تنها دارایی های اینجا رو که داراییهای ایرانت رو باید بدی
اگه ندی ال می کنیم و بل می کنیم
آقا و خانومی که شما باشین، این دوست اصفهانی ما هم قال می کنه
کلی فن می زنه و راههای مختلف و نمی شه که نمی شه
آخرش همه جیزش رو اونجا ول می کنه و میاد ایران
و دوباره ازدواج می کنه!
...
خیلی جلسات خوب و اموزنده و پرباریه
اصلا به نظر من این جلسات باید به طور زنده پخش بشه
تا جوونای ما با معضلات و مشکلات بیشتر آشنا بشن
و گول زرق و برق فرنگ رو نخورن
...
Coooooooooooooooooool
...
یه بار تو زبان سرا با مسدِر غلامی ( و بلکه هم مصدِر غلامی)
در حال انجام کار بودیم که یکی از مدرسا اومد
بعد جناب غلامی که از مشکلات و فاشری که روشه گفت
و برادر همکار هم موافقت نمودن
سشپس جناب غلامی گفت
(یه چیزی تو همین مایه ها)
آیم کووول ویت دیس
بعد کووول رو خیلی خوب گفت
خیلی خوب ها
...
حررررررصی
...
پسر عمع شنبه اومد و امروز رفت
از قطارش جا موند یعنی
دوباره بلیط گرفت و رفت
...
نتیجه اینکه دست از دختر بازی بردارین
...
خوب آدمیزاده ذاتا خودخواهه
و خیلی باید کارش درست باشه که یه جاهایی خودش رو هماهنگ کنه
و البته این توجیهی بیش نیست
ولی ... ولی ...
امممم
سخته دیگه
...
ولِمان کنین
...
یکی از بزرگترین شکنجه های عالم بشریت می تونه شکم داشتن باشه
البته این شکم اون شکم نیست ها
این یک شکم مجازیه
...
اوضاع خوبه
و باید رفت
و من خوف ترین گزارش نویس هزاره ی سوم خواهم شد
و البته هنوز خوب تف نمیدم
...
انی وی
ایم کوووول ویت دیس

December 1, 2006

حالم خوب نیست پسر
هیچ خوب نیست
...
فخ فخ + سردرد + بدن درد + گلو درد + پهلو درد + .... = اندکی کسالت
...
بعد جالب اینجاست که دیگه هیچی نمونده که بخورم
حسش هم نیست که برم بیرون چیزی بخرم
البته فکر کنم جایی هم باز نباشه
...
اصلا اگه حسش بود می رفتم و ماشین رو میزدم تو
...
هر چی بوده خوردم
سوپ تموم شده، ماکارونی تموم شده، چیپس تموم شده
خامه تموم شده، میوه تموم شده، هندونه که خراب بود اصلا
ولی بجاش
عناب داریم، با چایی و شیر و کوکتل و نون و ماست و پنیر و گردو و ...
نه بابا
خیلی چیز هست هنوز
...
امروز هواشناس رو دیدم با ودینگ پلنر با در امتداد شب
دیگه حس فیلم نیست
...
نه بابا کار کیلو چنده؟
...
دندونام هم درد می کنه
یعنی کل فکم درد می کنه
...
آقا شش هفت سال پیش که کامپیوتر خریدیم
کلی طول کشید تا قطعه قطعه عوضش کنیم و برسه به اینجا
سه تا هارد هم تو بازه چنج شدش
بعد هرچی رو هارد قدیمیا بوده رو ریختیم رو سی دی
بعدش حالا دارم اون سی دی ها رو میبینم
جالبه
...
فکر کن!
Evanescence

Playground school bell rings again
Rain clouds come to play again
Has no one told you she´s not breathing?
Hello, I am your mind giving you
Someone to talk to
Hello

If I smile and don´t believe
Soon I know I´ll wake from this dream
Don´t try to fix me, I´m not broken
Hello, I'm the lie, living for you so you can hide
Don´t cry

Suddenly I know I´m not sleeping
Hello, I´m still here
All that´s left of yesterday
...
یعنی تو این شرایط دپ زدن و فوبار شدن بدفرم می طلبه ها
علی الخصوص با این شعر همشیره
...
اِی بِگردُم!
...
این اینترنت هم با این سرعت تیمی ش رو اعصابه
...
هِه!
فکر کن خانومه (یا دخترخانومه) که اسمش پروانه! است
میل زده با این عنوان: اسکیزو؟
بعد گفته آقا شما همون اسکیزویی که مشد درس می خوند و چیزای بامزه مینوشت تو وبش؟
یادمه که سه چار سال پیش می خوندمش. بابام هم می خوند. کلی طرفدارت بود.
شاسکول هم افتاده بود تو دهنش. ماجرای برف بازی و امتحان و اینا.
اگه همون باشی که کلی لحنت عوض شده. امشب دوباره وبت رو خودنم و فهمیدم اومدی تهران و کار و ...
اینجوری ننویس! ادم فکر می کنه اومدی غربت و تنهایی و حس خوبت رفته
یادته یه چیزی نوشته بودی واسه سریال پلیس جوان؟ خیلی باحال بود.
خدافظ!
...
فکر کن!
نه ... جاست،جاست یه مین فکر کن
پوووووووف پسر
همینه دیگه
رد انداختن که شاخ و دم نداره
؛)
...
اووووووووووووووووووووووووووووه
...
باحال بودا
حسم خوبه
اسکنننننتتتت
...
This taste of heaven
So deep
So true
...
اکی داداش
تیک ایت ایزی!
...
تو هواشناس پسره به باباش گفت که
دلش می خواد فیلمبردار فوتبالای دوشنبه ها بشه
...
دلم می خواد ...
...خوب نمی دونم
عکاس جنگ شاید
ولی مثل پسره خاص نیست
...
بلند شدم برم چایی بریزم
هدفون تو گوشم بود
سیمش کنده شد
...
شتر
...
سیم پاره رفت شعار نیه
...
شایدم خبرنگار حوادث مجله ی خانواده ی سبز شدم
یا اپراتور تلفن های شرکت سایپا یدک
...
تو دنیا خیلی شغلای خاص و هیجان انگیز هست
مهندسی یکی از عام ترین و چیپ ترین هاش ِ
یهویی برا خودم متاسف شدم
...
هی پسر فکر کن بابای یک دختری سه چهار سال پیش نوشته های منو می خونده
بعدشم تیکه کلامم شده تیکه کلامش
...
یه میل بزنم به دختره
بعد پدرش رو به شام دعوت کنم؟
...
ولی خوب من با من سه چار سال خیلی فرق کردم
شاید دیگه حال نکنه پدره
...
دامن کشان ساقی می خواران
از کنار یاران
مست و گیسو افشان میگریزد
...
بر جام می از شرنگ دوری
بر غم مهجوری چون شرابی جوشان
می بریزم
...
زندگی خیلی پیچیده ست
نمی دونم چی چیک حوضچه ی اکنون است
خلاصش اینکه خوفه
و تو نمی تونی با میزان پدر پروانه بسنجیش
نه آقا ... نمی تووووووووونی
...
تب دارم
دارم هذیون می گم
...
خوابم نمیبره لامصب
وقتی هم می خوابم نمی تونم نفس بکشم
So what?
...
دقیقا از همینجا تا اونجایی که تابلو زده
به سمت چالوس
بیست و پنج شش دقه بیشتر راه نیست (تقریبا نه دقیقا)
الانم که خلوته کمتر
...
اگه ضبط ماشین روال بود
شک نکن که تا اونجا می رفتم
جدی می گم
...
یکی از هم اتاقیا
12 سال امریکا بوده
تیکه کلامش هم گلاب به روتون مادرفاکر ِ
بعد تعریف می کنه که
_ هر بیست دقه یه خاطره می گه دوستمون _
رفته بودیم کانزاس دنبال دیسکو می گشتیم
بعد دم دیسکو پلیس یه مرده رو گرفته بود
یعنی یه مکزیکی رو که تو ماشین بود
با یه دختر چینی (آسیایی)
بعد پلیسا به طرف یارو نشونه رفته بودن
مکزیکی هم دستش رو در داشبورد بود
مونده بود در رو باز کنه یا نه (احتمالا توش تفنگ بوده)
بعد ملت مست هم از دیسکو اومده بودن بیرون
همه در حال قیلی ویلی رفتن به پلیس می گفتن:
شوت هیم! شوت هیم!
مادر فاکرایی بودن آقا
...
این فرانسوی ها هم اصا یاد ندارن انگلیسی صحبت کنن
در حد میچی پخمه ن
آره .. تو همون مایه ها
...
بعدش همش میان پیش آقای دوازده سال امریکا مونده
و بساط گوگل ارس (ارث) به راهه
همش هم تکرار می کنن که:
مای پِلِیس! مای پلیس!
...
مث اسب عرق کردم
درس مث اسب
اونم بعد از مسابقه
...
پاشم پاشم برم
ماشین رو بزنم تو
بعدشم یه دوش داغ ِ داغ
...
شایدم حسن رو بیدار کردم و رفتیم چالوس
حسن نشد بابای پروانه
...
Who cares?

November 25, 2006

امشب نیز به انتظار اخوی بیدار می نشینم
تا ساعت سه شود و به دنبالش برویم
بامدادان نیز همچنان به انتظار مهران بیدار می نشینیم
تا ساعت هشت شود و به دنبالش برویم
بعدشم خدا بزرگه


عکس هم میگیریم









جریان نامه و پشم و پرز بود
یادته؟
حالا به شدت تکذیب می شود

مادر یه دوست داشته به اسم راضیه
بعد چون دوستمون بیش فعال! بوده
یازده سالگی عروسش می کنن
بعد یه مدت شوهرش رو می برن سربازی و راضیه مورد نظر می رفته پیش مادر
تا برای شوهرش نامه بنویسه
راضیه خانوم همچی بگی نگی طبع شعر هم داشته و
به مادر می گفته وقتی داری شعرامو می نویسی نوک خودکارت رو خیس کن تا آقامون فکر کنه دارم گریه می کنم
بعد یکی از شعرایی که همیشه ته نامه می نوشته این بوده:
نگهبان در هنگی عزیز جان ... اسیر دست سرهنگی عزیز جان
نه یک ماه و نه دو ماه و نه سه ماه .... چگونه صبر کنم من بیست و چهار ماه

آره این از محتویات نامه است

یه دوست دیگه مادر که بنا به روایت اندکی کم داشته طاهره خانوم بوده
...
نه بذار همونای نامه رو بگم:
..." یکی دیگر از دوستانم که اتفاقا او هم اندکی کم داشت به نام طاهره، شوهرش در تربیت حیدریه دلاک حمام بود و قرار بود اوستایش در مشهد یک حمام بسازد و اصغر آقا شوهر طاهره منتقل مشهد شود. اصغر آقا هم بی سواد بود و جواب نامه های طاهره را جامه دار حمام می نوشت. طاهره همیشه مرا قسم می داد و تهدید می کرد که اگر از محتوی نامه هایش به کسی، مخصوصا به خواهرش اشرف چیزی بگویم آن دنیا سر پل سراط جلوی مرا خواهد گرفت. من هم از ترس اینکه دوباره با طاهره حتی سر پل سراط مواجه نشوم به کسی چیزی نمی گفتم، غیر از مواقعی که او در یک قل دو قل از من می برد ... "

الهی من قربون اون لفظ قلم نوشتنت بررررم

فکر کن، سی و چار پنج سال پیش، دختره زن یه دلاک حموم شده که دویست کیلومتری خونشون کار می کرده و سواد مواد هم نداشته و کلی هم برای خودش اصغر آقا بوده و تازه طرف واسه اصغرخان نامه عاشقانه هم می نوشته ... حالا این آقا نیمای ما، مهندس نیست که هست، تو یه شرکت معتبر کار نمی کنه که می کنه، حقوقش مکفی نیست که هست ... بعد این دختره این جور باهاش برخورد کرد ... امان از این روزگار ... امان

می فرماید که:
بر ما گذشت خوب و بد، اما روزگار! .... فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست!

مادر در نامه توصیه کرده اند بر خواندن کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی
...
چشم

و نوشته ند که:
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟ ... پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند ... عیب جوان و سرزنش پیر می کنند

پدر هم برام نقاشی کشیده
نقااااااااااااشی ها

خیلی حسش خوب بود
خیلی زیاد

و یقین بدارید که من خدای DFD شدم
در زمینه ی IDEF هم میشه گفت به قداست رسیدم

باری ...

یه مشکل این جور خونه ها اینه که آشغال خیلی تولید میشه
یعنی نصف ظروف یه بار مصرف دنیا انگار که تو سطل آشغال باشه
روزی دو بار باید بزاری دم در
آشعالا رو میگم

WIGWAM یعنی چادر سرخپوستی
راست و دروغش با حسن


هِی! سه چار روز پیش تو خونه یک عدد لپ تاپ کشف شد!
به اخوی گفتم این دیگه چیه؟
گفت مال شرکت بوده، حالا مال ماست!
خوشحال شدیم ...


یعنی واقعا چی؟
نه کیبورد درست و حسابی داره
نه موس داره
نه هیچی
اصولا چیزی که نشه باهاش کار کرد پس به چه درد می خوره؟
هان؟
ها؟


البته که من یک بچه شهرستانی ساده دل بیش نیستم
...
این قضیه در اولین تئاتر رفتنمان (کوری) نمود زیادی داشت


شکر نعمت نعمتت افزون کند


Life has to go on Jack
With or without God

November 18, 2006

کَعَنهو اسب خوابم میاد
بات ایف آی اسلیپینگ، دیگه بیدار شدنم با خداست
...
اخوی ساعت 3 اینا می رسه، بیدار می مونم تا برم دنبالش
بعدشم خدا بزرگه
...
یه نموره عذاب وجدان هم هست
از چهارشنبه ظهر تا همین الان هیچ کاری نکردم
هیچ کاری ها
...
منظور از کار، بیزینس ِ!
...
البته فیلم خوب دیدم
آبی، سفید، قرمز
این وسط بلو دیگر چیزی ست
سفید هم خیلی
قرمز هم همینطور
...
دم کیشلوفسکی گرم
...
بازیگر مرد سفید مثل برادرمون در کمرا باف بود
به شدت
...
دارت بازی هم می کنیم
...
آهنگ بلو افتاده تو دهنم و ول هم نمی کنه
دِد داری دادا ... دادارا دادا
...
توی این دو ماه که اینجام
(اَ پسر چه زود دو ماه شد!)
فقط یکی از بچه ها رو دیدم
فقط یه بار رفتم تو خیابونا و پاساژها قدم زدم
...
تازه فقط به چند نفر گفتم که تهرانم
...
الان حس کردم که دارم تبدیل به جانور مخوفی می شم
...
خوب تِرای می کنیم که از لاکمون بیایم بیرون و چِنج شیم
...
این افعال جمع در مورد منه
وقتی خودم رو جمع می بندم، کمبود توجهام جبران میشه
یه جورایی البته
...
دارت بازی هم می کنیم
...
این بسته های سوپ آماده روشون نوشته برای چهار نفر
اون وقت توی دو روز 5 بسته مصرف شده
بمیرررم برات حسن که اینقد سوپ خوردی
...
خدا همه ی مریضا رو خوب کنه
گلوم مزه ی لیمو شیرین میده هنوز
...
من مریض نبودم
...
اصن مشکل یه چیز دیگه ست
اگه بیرون نمیرم
تلفن هم جواب نمیدم
و این خیلی زشته
خیلی زششششششت
...
خوب این پسر عمو هم به سلامتی داماد شد
...
توی 6 ماه گذشته در مراسم دامادی یک فروند پسر عمو
و یک دستگاه پسر عمه که هر دو هم سن بودن غایب بودم
و این هم خیلی زشته
خیلی زشششششت
...
پسرخاله هم که همسن ِ اومده اینجا و خونه و زندگی
و توی این دو ماه ما هیچ خبری ازش نگرفتیم
حتی من تلفنی هم صحبت نکردم
باز محمد یه آدرسی گرفت
...
خیلی زشته
خیلی زشششششت
...
اون فامیل خارجیمون! که تو دامادی پسرخاله برای فرست تایم زیارت گردید
خواهان عکسهاست و هیچ پاسخی از ما نگرفته
...
خیلی ... ولش کن
اگه همینطوری بخوام ادامه بدم، همش می نویسم که خیلی زشته و خیلی زشششششت
و این تکرار خیلی زشته
...
منزوی ِ بدبخت ِ مردم گریز ِ داغون ِ یابو
...
خیلی دلم می خواد بابای آیدا رو ببینم
...
هِی!
جی جی داگوستینو!
...
I STILL BELIVE IN YOUR EYES
...
اتاق بغلی دو تا فرانسوی َن
خیلی هم هیجان انگیز نبودن ولی
...
فرانسوی ها به قطارای سریع السیرشون می گن:
تژو (ت ِ ژ ِ و ُ)
ولی یادم نیست مخفف چیه
...
این هفته کنفرانس لجستیک ِ
از این کنفرانسا که برای شرکت توش باید صد تومن بدی
خلاصه که خیلی شیک ِ
منم میرم اونجا!
...
یه بار دو تا مار داشتن می رفتن
یه کرمه میره وسطشون راه میره و میگه:
ما مار ها داریم کجا میریم؟
...
یه ایمیل اومده خیلی باحال
اینجوریه:
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق، پسرت، John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
...
اینجا همه چیز تلفنیه
حتی مونیتور رو با تلفن سفارش میدی و برات میارن
کی بورد هم اشانتیون میدن
اینه که آدم بیرون نمیره
وقتی هم میره می مونه تو ترافیک
...
فکر کن هر روز به آقای پارک بان برای پارک جلوی ایران خودرو هزار میدیم
زیاده ها
نیست؟
...
مدیرعامل، معاون، مدیر، رییس کل، رییس، کارشناس ارشد و ...
این سیستم زیردست و بالادستیه
بعدش یه رییس ماهی دوتومن میگیره
آخر سال هم یه پاداش 16 میلیونی
خوبه ها!
نیست؟
...
اینجا به ما دوتا خیلی خوش میگذره ها
فقط بی زحمت سوپش رو کم کنین یه مقدار
...
ساعتم که نمیگذره
منم که خوابم
...
چه کنیم؟
...
دارت بالزی هم می کنیم
...
پسر واسه ابوی و میچی و مادر نامه نوشتم خدا
یعنی خنده بازار و توپ و مجموعا در 12 صفحه
پشم هم حساب نکردن
پشم که هیچی
در حد پرز هم تحویل نگرفتن جریان رو
...
خورد تو پَرِمان!
...
راستی اگه رفتین نمایشگاه کتاب
غرفه مجله ما هم برین ها
...
یه برنامه بزارین و بیاین اینورا
تا چند هفته دیگه یه نمایشگاه عکاسی خوف برگزار می شه با عنوان فرم در اشیا بیجان
با آثاری از من و باقال و صبا
بی نظیر خواهد بود!
...
یک کار دیگه که میشه کرد اینه که
تا برم دنبال اخوی
ظرفای سوپ رو بشورم
...
آدیوس
یا یه چیزی تو همین مایه ها

November 4, 2006

به یه بابایی میگن خسته نباشی
میگه حالا اگه خسته باشم می خوای چه گهی بخوری؟
...
هه!
...
خسته م
خسته ی جسمی ها، درونا شادم
پسر عمو رفته بخوابه
اخوی تو قطاره و داره بر می گرده
حسن هم تو قطاره و داره میره
من؟ هیچی نوشیدنی مجاز و کارای نکرده
...
پسرعمو داشت Davinci Code رومیدید، که منم به تقلید از اخوی نشستم چند صحنه از Cinderella man رو ببینیم. اون صحنه ه هست که جیمز بر می گرده به رینگ و نفر دوم دنیا گریفن رو میزنه و بعدش که تو رختکنه، مربیش میاد و همینطوری که هیجانی میچرخه میگه: اُه مسیح! خدای من! ماری! جوزف! ماری مک دالن! هرچی قدیس و شهید و مسیح هست! .. بعد وای میسته و میگه: مسیح رو گفتم؟ پسر باید ببینی با چه حس ِ باحالی میگه
...
چی می خواستم بگم؟ آها بعدش مبارزه ی جیمز و لسکی رو دیدم و خلاصه تیریپ ِ مصمم بودن و دورنمای اتفاقات بد و این صوبتا. لامصب بد جوی هم داشت و ما ر گیریفت. خلاصه گفتم که الان میشینم و کار بچه مشد رو می نویسم و میل می کنم و بعدشم میرم سراغ گزارش و تا صبح میشینم کاملش می کنم!
...
خب دیگه. درسته که هنوز هیچ کدوم رو انجام ندادم، ولی کلی با پسر عمو گپ زدیم و اینا ... انجام می دم ... بیلیو می!
...
اینجا پشه داره و من نمی دونم این لعنتیا از کجا میان
...
تو یه ماه 120 تومن خرج همینجوری شده. فکر نمی کردم گوشت و نون و پیاز سیب زمینی اینقدر بشه. عجیبه
...
پول تخت و صندلی و مونیتور و پرینتر و اینا بماند
...
پس این ملت چه جوری پس انداز می کنن؟
...
ایران خودرو هم باحاله، هم سرگرم کننده و ه امیدوار کننده ... خوشمان می آید
...
همش میرم تو یه سایته و دیالوگای فیلما رو می خونم
مثلا تو آیز واید شات یه جاش میگه:
من تاحالا یکی دو تا چیز تو زندگیم دیدم، ولی هیچ وقت، هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم!
...
فکر کن!
من تاحالا یکی دو تا چیز تو زندگیم دیدم
یکی دو تا
...
I have seen one or two things in my life
But never never anything like this
....
یا تو Dreamers میگه:
من به خدا اعتقادی ندارم، ولی اگه داشتم
He would be a black left handed guitarist
...
خوب واقعیت اینه که به جزئیات گیر می دم تا فکر کلیات رو نکنم
اینجوری خوب میشه دودر کرد
خوب آقا
....
هی! بیاین و یه قول مردونه بدین
اگه یه زمانی پدر مادر شدین، جوری زندگی نکنین که وقتتون با بچه هاتون پر کنین
چون وقتی یه روزی بزارن برن دنبال سرنوشت خودشون و از شما دور باشن
شما تنهای بیکار میشین و بچه ها بدجوری احساس گناه می کنن
خیلی بدجوری
...
اگه به حسن قول نداده بودم نمینوشتم ها
...
دوش با من پنهان گفت کاردانی تیزهوش
کز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت بر خود آسان گیر کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش
...
برف پاک کنای ماشین رو عوض کردم
ولی دیگه پول نداشتم روغنش رو عوض کنم
داغونه
...
زدم صحرای کربلا به شدت
...
پیلیز جیمی
آی سی یو ات هُم؟
...
از این جور زندگی خوشم میاد
حداقل فهمیدم که دیگه نمی تونم بگردم
...
اصلا این تنهایی بدجوری می چسبه
بعد وقتی از خونه میری بیرون و یه عالمه آدم شاد و خوشتیپ می بینی
کلی همه چی باحال تر می شه
مخصوصا با این بارونا
...
میدونی چیه ایران خوردرو باحاله؟
این تیریپ عرق ملیشون
میری تو جلسه، معاون لجستیک و زیر دستاش هستن
بعد همه کاپشن مخصوص ایران خودرو رو پوشیدن
همه مث همن
در ضمن ماشین غیر ایران خودرویی رو هم تو راه نمیدن
زانتیا و مزدا و ماکسیما و کمری و اینا رو باید دم در گذاشت بعد رفت تو!
باحاله
....
نگران؟
نیستم خداییش ... بیشتر کنجکاوم که ببینم چی میشه
آخه یه جورایی خیلی مطمئنم
...
یه زمانی چه حالی می کردیم از اینکه پرسپولیس می برد
اگه ش هفت سال پیش بود، فردا تو مدرسه دهن رسایی و دل ربایی رو سرویس می کردیم
فازی می داد ها
...
ساعت نزدیک سه شده
تا ده صبح فردا هفت ساعت وقته که گزارش و بچه مشد رو ردیف کنم
اووووه هفت ساعت
...
فعلا یه چایی مشدی می چسبه
...
بزرگترین اختراع بشر موزیک بوده
شک نکن
...
البته دوربین هم اختراع بزرگی بوده
...
انی وی
...
میرم که شاید کاری کردم
شایدم صبح ساعت 8 بیدار شدم و اون موقع کار کردم
حالا تا بیس سی ثانیه دیگه خدا بزرگه
...
مهم اینه که به این قولم عمل کردم
قول چیز مهمیه
خیلی مهم

September 20, 2006

اِتصلَ يَتصلُ اِتصال
وصل ...... نقطه وصل .... نقطه وصل يه گروه .... يه خانواده .... مركز ... لعنت به همه ي اينا
وقتي مركز يه دايره از دايرهه مياد بيرون و ميره واسه خودش، ديگه دايره اي نداريم ... يه شكل عجيب غريب باقي مي مونه مثل بارباباپا ... شايدم عجيب تر .... اصلا نمي توني پيش بيني كني كه چه شكليه .... فقط مي دوني كه بي مركزه ... نه اينكه اون مركزه واسه خودش پُخي بوده ها .... نه! .... اونم يه نقطه بوده مثل نقطه هاي ديگه، تا چشم وا كرده ديده كه اي داد بيداد اون مركزه ... اصلا يه جورايي انگاري الكي الكي مسئوليت دار شده ... يه جور وظيفه ي اجباري ...خيلي هم بد نيست ها ... يعني نمي دونم وقتي اون نقطهه مركز نباشه اون وقت ميشه در موردش حرف زد نه الان ...
اگه مركز يه دايره از اون دايرهه مياد بيرون، بايس يه دليل خوب داشته باشه ... يه هدفي چيزي ... بگه كه من ميرم و يه سال و نيم يا دو سال ديگه بر مي گردم و دايره رو تبديل مي كنم به كره ... يا اون قر و دبه بودنش رو صاف و صوف مي كنم يا خودم رو تبديل مي كنم به يه نقطه ي پررنگ تر يا هر چي ... ولي اگه بعد يه مدت برگرده و هنوز رد سوزن پرگار باشه، اون وقت بايد نشست رو زمين و انگشت اشاره دست راست رو گذاشت روش و الفاتحه ...
نمي دونم ها ... ولي دايره بي مركز رو نمي تونم تصور كنم ... اصلا اون مركزه اگه براي جنگ و جدال باشه هم لازمه ... بدون مركز همه چي سوت و كوره و غير قابل فهم .... فرصت ... آخ آخ اگه يه وقت چشاتو باز كني و ببيني كه چه همه فرصتا رو از دست دادي، ببيني كه چقدر مي تونستي نقطه اتصال تر باشي ... چقدر مي تونستي اسكنت باشي و فاز بدي ... اون وقته كه چشات پر از اشك مي شه ... جريان خيلي عميق تر از تاسفه .... يه جور حيف نون بودن ... از خودت بدت اومدن ...نه ... يه چيزي خيلي داغون تر از اينا ... چيزي كه تو صدا و نگاه محيط دايره هه ميبيني ... باش ... باش ... حتي مزخرف هم باش ... تو مركزي احمق جون ... بدون مركز كه نمي شه
ميدونم كه بازم يادت ميره ... نه .... بزار خيلي ه منفي نباشه ... مي دونم كه مي ترسي يادت بره، ولي خواهش مي كنم خواهش مي كنم كه بدون يه مركز چه وضيفه هايي داره ... دنبال چرايي مركز بودن و مغلطه و اين حرفا هم نباش ... فقط به وظيفه اي كه داري عمل كن ... فرصت ...
هوا داره روشن مي شه ... نمي دونم قل قل كتريه يا پمپاي اكواريوم ... همه رفتن و من موندم و حوضم ... شايدم من موندم و همه رفتن با حوضاشون ... بايد پا شم و قبل از هر چيز يه دايره ي گنده رو ديوار بكشم .... يه دايره ي گنده ي بدون مركز

September 10, 2006

تو اتاقم می چرخم و به این فکر می کنم که چه چیزایی رو ببرم و چه چیزایی رو بزارم ... کلی درگیری دارم با این قصیه ... کوچیکی خونه ی جدید و اتاق جدید و این حرفا ... همینجوری گیج میزنم و میزنم تا میرسم به یه کاغذه که به دیواره ... روش کلی نقل قول از دوستان و آشنایان و غیره ست که در پای تلفن گفته شده ... مثلا ... امیر: یه چیز تو این مملکت به موقع باشه اذونشه .... باقال: به جای اینکه تو اوج تموم کنی، تو اوج نگهش دار .... علی: دخترا در دو صورت گریه می کنن، یا یکی سرشون کلاه گذاشته، یا می خوان سر یکی رو کلاه بزارن .... فکر می کنم که با خودم می برمش ... چشم میفته به " حسن: کلاغا وسایل و تیکه های طلایی و براق رو جمع می کنن و میزارن تو لونشون ولی هیچ استفاده ای براشون نداره. فقط می خوان که داشته باشنشون، درجالیکه متوجه نیستن دست و پاشون رو تنگ کرده" ... یه نفس عمیق می کشم و میرم سراغ سی دی ها ... حدودا سی تا سی دی رو میندازم دور ... بعدش نوبت کمدها و کاغذ ماغذا میشه و همشون دور ریخته میشن ... نفر بعدی یه کیف سامسونت قدیمیه .... سوغات پدر از دوبی، مجهز به دزدگیر و چهار تا رمز و .... واقعا نمی فهمم به چه دردی می خورده، ولی الان توش پر از چیزای شخصی و مخفیه .... حالا نوبت این و محتویاتشه.
پسر توش هر چی بخوای هست ... اولین مطلبم که توی روزنامه چاپ شده ... دعوتنامه ی تئاترمون ... پوستر بزرگداشت گل آقا .... چند تا عکس یه هوا کارت پستال و نامه های عاشقانه! ... قدیمی ترینشون مال 6،7 سال پیشه .... یه کارت پستاله که لاش هم یه گل رز خشک شده است ... بعد نوشته که: دوستت دارم را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام ....یادم نمیاد جریان چی بوده ... فقط تاریخ داره و یه امضا بدون اسم .... یه لبخند لایت می زنم و میزارمش توی پلاستیک کاغذلی باطله ... نوشته های دوستانه نگه داشته میشن و بقیه هم میرن ... نامه ی سوگل هم هست .... عکس باقال از ماسوله .... اووووه! یه عکس هست! از کادوهای لاله به خودم! ده تا سی دی و سه بسته شکلات! .... مال اون موقعی بود که لاله و امید و شهرزاد اومده بودن اینجا .... چقدر باحال بودا ... قبضای موبایل و کارنامه ها و اخطاریه کمیته انضباطی و سوالای پالایشگاه و .... متاسفانه حافظه م خیلی ضعیفه و چیزی یادم نمی مونه مگر اینکه ازش مدرک داشته باشم ... بعد وقتی مدارک رو میبینم و یادآوری می کنم خیلی باحاله، حیف که حسش نیست واسه همین خیلی چیزا رو بدون مرور کردن میفرستم برن ... اگه بهم بگن دلت می خواد برگردی و از اول شروع کنی؟ خیلی مشتاق نخواهم بود ... فکر می کنم جای خوبی واستادم .... اینکه برگردم و اشتباهاتم رو هم جبران کنم، قضیه کاملا چیپ میشه ... پس بیخیال بازگشت و هر چی که اون قبلا بوده و یادم رفته ... اگه مهم بود احتمالا یادم می موند ... کیف تقریبا خالی شده و سه قسمت کوچک می مونه که جای نوشت افزار بوده ... اولی رو باز می کنم توش 5،6 تا کلیده که نمی دونم مال چی بودن .... تو دومی ش دو تا سیگار ِ ! .... تو سومی هم 10، 12 تا قرص ِ ... احتمالا یه موقعی می خواستم خودکشی کنم! ...



یه چیز رو واقعا نمی تونم تحمل کنم ... ورود بی اجازه دیگران به حریم شخصی آدما
از نشر من آدما دو دسته ان ... آدمای فهمیده و آدمای نفهم ... آدمای فهمیده بی احازه وارد این حریم نمی شن ... آدمای نفهمن سرشون رو بزنی، تهشون رو بزنی تو اون حریمه دارن قدم میزنن ... بعد جالبیش هم اینجاست که اکثرا ورود به این منطقه رو از سر خیرخواهی می دونن ... تو تعریف من 90% آدما نفهمن و غیر قابل تحمل ... گور بابای همشون



اتاق در همین وضع باقی می مونه تا عصبانیت ناشی از حضور افراد نفهم بر طرف بشه ...



صلوات


آرام و خوشحالیم

September 3, 2006

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


امشب عروسی دختر دایی دوازده ساعت از من بزرگتر بود
کوچک که بودم همیشه فکر می کردم وقتی بزرگ شدم و کلی واسه خودم چرخیدم، اون آخر ِِ آخرش میام و با اون ازدواج می کنم! ولی آخر ِ آخر من خیلی طول کشید و به دختر دایی نرسید.
حسش هیجان انگیز بود.


تو باغ نشستیم و هوا مثل اسب سرده ... هم همین امشب اینجوری سرد شده .... عروس و داماد از روی فرش قرمز میان که بشینن رو تختشون ... طوی مسیر یه عالمه فشفشه و آتیش بازیه و ملت هم دارن رو سرشون گل میریزن .... داماد علاوه بر مهندس کامپیوتر بودن بچه مایه دار هم هست ... یه دسته ده دلاری رو هوا داره چرخ میزنه ... بچه مچه ها هم در حال وول خوردن زیر دست و پای دو کفتر عاشق و جمع کردن پول .... پسرخاله و پسر دایی ها در حال ادای توضیحات ... و من کز کرده روی صندلی با کلی حسهای نوستالژیک و آن سفر کرده و .... هوا هم مثل اسب سرده.


ملت دارن به هر نحو ممکن یه جوری ورجه وورجه می کنن ... احتمالا این حرکات که هیچ موزونیت نداره تنها برای گرم شدنه .... فیلمایی که چهار ساعت پیش از عروس داماد تو آرایشگاه و باغ گرفته شده روی دیوار در حال پخشه .... هی خانوم کجا کجا؟ ... یه جفت چشم سیاه و یه حلقه ی طلایی ... پدر بزرگ داماد 5 میلیون پول و یه سرویس جواهر .... خدا بیامرزه هر دو پدربزرگم رو که قسمت نشد از این کادوها به من بدن ... برادر عروس مکانیک فردوسی می خونه و در مورد روباتیک با من صحبت می کنه .... قیافم در حد ِ ولمان کن ... اصلا تو باغ نبودم ... تو فکر سفر چین بودم ... و اینکه با پول این مراسم یه ماه میشه اروپا رو گشت ... بلکم بیشتر


وقت ِ شام و سلف سرویس .... مدعوین محترم افتادن به جون چند تا بوقلمون بدبخت ... دارم با اس ام اس برای محمد شرح عملیات میدم اصلا گشنه م نیست ... دارم به مهران فکر می کنم و جشن عروسی ش! .... می ترکونیم، حالا ببین ... حتی اگه هوا مثل اسب سرد باشه


Hot,
sick,
dreams.
Images,
and memories,
blended
in my dark hot-sick dreams.
Hot,
sick,
dreams.
Images,

September 1, 2006

حدود سیصد تا آهگ ِ که خیلی هم باحاله. مثلا اهنگای فرهاد که توش آهنگای امین و حسن و اسکیزو هم هست! بعد اینا همه سلکشنن دیگه. فک کن این سیصد تا سلکشن 10 تا آدم دیگه ن و آخر فازوری. باحاله.


ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دست توست
نمیدونم چی چی توست (داری داری داری دست توست!)
یه چشَم به چشمت و یه چشم دیگم به دست توست
داری داری داری دست توست!


ایول به این فرانچی با این اهنگاش و اون خواب توپی که دیده
از این اطمینانای ماورایی خوشمان می آید
اصلا فکر کنم بعضی وقتا خیلی لازمه
جدی میگم
ایول


ساعت 4 تا صفر رو نشون میده. گوشی رو قطع کردم چشمم افتاد به ساعت. موقع حرف زدن اومد رو آهنگ مرغ سحر. خیلی حس خوبی بود سکوت و میوزیک و جریان.
وقتی این شرایط الان یعنی شادی توام با آرامش و آسودگی یه چیزی تو مایه های 4 ساعت در روز اتفاق بیفته فکر کنم خوشبخت ِ خوشبخت بشم. الان ساعت چار تا صفر و یک دونه چهاره. آقای شجریان داره ایران ای سرای امید رو می خونه و امروز 4 دقیقه از اون چهار ساعت رو داشتم.


خوب تصور من این بود که اگزیستانسیالیست یه چیزی تو مایه های پوچ گراییه. خدا رو قبول نداشتن و بی سرانجامی. ولی این کتابه یه چیز دیگه میگه. الحاد اگزیستانسیالیستها به معنی انکار خدا نیست. این بنده خدا ها می گن که چه آفریننده ای باشه چه نباشه توی اعمال ادمیزاد توفیری نداره و آدم باید خودش نجات بخش خودش باشه. جریان پوچی هم اونجورا که من فکر می کردم نبود. جریانشون اینه که آقا مثلا این مارکسیستها که دارن انقلاب می کنن و سوسیال بازی و این حرفا همش بر می گرده به این امید که روز به روز و در آینده این جریانات بهتر میشه. مثلا کم کم برژواها از بین میرن و پرولتاریا کامل جریان رو به دست میگیره و عدالت و غیره. بعد این اگزیستانسیالیستا میگن آخه چرا آدم باید به این جریانات که کلی احتمال از بین رفتنشون هست (در سالهای متمادی) امید داشته باشه؟
بعد من نفهمیدیم که اگه سیستمشون اینه چرا اعتقاد دارن که تنها وسیله ای که انسان رو زنده نگه میداره کار و فعالیتشه. به هر حال توی هر کاری امید وجود داره. آدمبه امید یه چیزی شروع به کار می کنه. بقیه ش رو می خونم بلکم فهمیدم.


خوب الان یادم نمیاد که کی اینو گفته. ولی یه نفر گفته که:
امیدواری بدترین بدهاست، زیرا درد انسانها را تمدید می کند.
شاید اگزیستانسیالیست بوده
انی وی


اَاَاَاَاَاَاَ ... سن پیترز گیت!
اولین ترم حافظ با مهران و رضا بودیم که استاد زبان اومد تو کلاس و خودش رو معرفی کرد. آقای گلاب. همونجا مهران ترمه کرد و گفت مسدر واتر فلاور! بعد این آقای واتر فلاور برای اینکه اون آخرا خسته می شد و می خواتس که جریان رو دودر کنه میرفت از تو ماشینش نوار میاورد و واسه ما میذاشت تا لیسننیگ مون قوی بشه. جلسه ای که نوبت من بود و هی میزد رو پاز و میگفت چی گفت چی گفت، آهنگ سن پیترز گیت رو گذاشته بود. خیلی باحاله ها.


"این مطلب که یک اسنان حق دارد نسبت به انسان دیگر قضاوت کند قابل قبول نیست. اگزیستانسیالیست انسان را از هر گونه قضاوت معاف می کند."


تو سقوط کامو میگه که (نقل به مضمون!) : شما در مورد روز قضاوت الهی و ترسناکی آن سخن می گویید؟ پس اجازه بدین تا با کمال احترام به حرف شما بخندم. من چیزی دیدم که به مراتب سخت تر و دردناک تر از آن بوده. من قاضوت انسانها را دیده ام.
خیلی حال می کنم از این کامو. خیلیم خوشحالم که اگزیستانسیالیست نبوده و با انسان طاغی ش با سارتر کل انداخته و این صوبتا.
کارش درسته.


این اگزیستانسیالیست ها به احتیار انسان هم اعتقاد کامل دارن. بعد یه چیز خیلی باحالی که گفته اینه که وقتی ادما خیر سرشون میرن که مشورت کنن با بقیه، تصمیم نهایی با اختیار خودشونه. مثلا شما بین سه تا انتخاب موندین. سه تا دوست هم دارین که نظرات و ایده هاشون متفاوته. برای تصمیم گیری یکی از اونا رو انتخاب می کنین! بعد این انتخاب ِ با اون انتخاب ناخودآگاهتون همخونی داره. شما در اصل میرین پیش یکی از اون سه تا تا انتخای ناخودآگاهتون رو تائید کنه. بعد اینجوریه که چون همه چی طبق اختیار آدمیزاد ِ پس دهنش سرویس و باید خیلی حواسش جمع باشه. میگن که اون بابایی که تو یه محله ی فقیر نشین به دنیا اومده و باباش تو زندانه و مامانش هرزه ست، هیچ توجیهی نداره که به خاطر شرایط آدم بدی بشه. شرایط براش نسبت به یه اشراف زاده خیلی سخت هست. ولی اگه بد شد با اختیار خودش بد شده.


!Let there be more light


گشنمه
اندرون از طعام خالی دار .... تا در او نور معرفت بینی
الان ته بامعرفتای دنیام
مراممو

خلاصه که اگزیستانسیالیست یه چیزی تو همین مایه هاست.

August 29, 2006

فکر کنم بهترین دوران تحصیلم دوران راهنمایی بود ... خوب تو دبیرستان و داشنگاه خیلی تغییر کردم، ولی تغییرات شخصی بوده ... مثلا دیدن کلی ادم و خوندن کلی کتاب و تفکر و اینجور چیزا باعث تغییرات بودن .. اما تو راهنمایی این معلما بودن که تغییر ایجاد می کردن. مثلا آقای پاکزاد با اون ماشین آریا و ریش پروفسوری که اون زمان نادر بود و تشویق هاش و معرفی کتاباش بود که منو به سمت ادبیات سوق می داد. آقای شده مدیرمون و آقای صانعی کلی تاثیرات مذهبی داشتن. آقای مهبود و چوب و آهن و موتور ماشین.
حالا همه ی اینا هیچی یه درس اضافه داشتیم به اسم مشاوره. آقاهه که فامیلش یادم رفته همیشه یه کت شلواز تمیز و ذغال سنگی داشت با یه سررسید که زیر بغلش می گرفت و خیلی آروم و ترو تمیز میومد تو کلاس. اون جلو رو به همه وا میستاد و یه لبخند لایت می زد و می گفت: منت خدای را عزوحل که طاعتش موجب قربت است و شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و ... همیشه همینجوری شروع می کرد. همیشه ها. بعد هر جلسه سررسید رو باز می کرد و از توش یه چیزی می گفت. بعد اون چیز ِ رو با داستان و قصه و شعر می گفت. یه جلسه اومد و اون شعری رو خوند که امشب حسن برام خوند. شعر دکتر خانلری. قبلش هم همون نوشته ی کتابی رو خوند که عقاب سی سال عمر می کنه و کلاغ سیصد سال. بعد شروع کرد به خوندن:
گشت غمناک دل و جان عقاب ... چو از او دور شد ایام شباب
دید کش دور به پایان رسید ... آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد ... ره سوی کشور دیگر گیرد
...
خوب من ِ اسکل که همش رو یاد داشتم، یادم رفته.
ولی جریان اینه که عقابه میره پیش یه کلاغ
آشیان داشت بر آن دامن دشت ... زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده .... جان ز صد گونه بلا در برده
عقابه بهش می گه که پدرم از پدرش شنید که هر چی زور زده نتونسته تو رو بخوره و خود بابام هم موقع مردن تو رو دید و گفت این لامصب از دست منم در رفته. حالا که منم دارم می میرم ولی تو اول جوونیت ِ . بیا و بگو که جریان چیه که عمرت این همه ست. کلاغه هم میگه آخه شماها بالا بالا میپرین و باد ضرر داره و عمر رو کم می کنه و از طرف دیگه مردار عمر رو زیاد می کنه و ... ور میداره عقابه رو میبره تو یه کوه زباله و میگه سفره ی گسترده ای هست و بفرما بزن تا روشن شی ... عقابه یه نگا به دور و بر می کنه و با خودش میگه یه عمر تو اوج آسمون بودم و سینه ی گرم کبک می خوردم، حالا این کلاغ اسکل می خواد به من آشغال خوردن یاد بده ... بعدش:
شهپر شاه هوا اوج گرفت .... زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد .... راست بر مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود ... نقطه ای بود و دگر هیچ نبود


چقدر خوب بود. پسر این شعر ِ کلی نوستالوژیکمون کرد و رفت. فکر کنم یکی از بزرگرین کمبودای دورانمون معلم نداشتن بوده. داشتن معلم یه نعمته. یه نعمت ی خیلی خیلی خدا. صان خوب که نگا می کنی واسه نسل ما چیز زنده ای وجود نداره. نیما و سهراب و شاملو و اخوان رفتن و جاشون رو مداح های اهل بیت پر کردن. شریعتی و مطهری ها رفتن و حسنی شده امام جمعه. آموزش قرآن و دیوان حافظ و گلستان و مثنوی خوانی تبدیل شده به مسابقات حفظ قرآن و انتگرال دوگانه و فیزیک نور و دنیا دیگه مث تو نداره. خداییش نسل بی هویتی هستیم. و بی معلم. (معلم های قدیمی خوبن ها، ولی معلم روز یه چیز دیگه ست)

August 27, 2006

خوب امشب سیستم نوشتن ِ
موازی میز کامپیوتر تو صندلی فرو رفتم و پاهام روی یه صندلی دیگه ست
کیبورد رو هم گذاشتم رو پاهام و میوزیک و خلاصه همه چی اسکنت


بعضی وقتا کاملا می تونم بفهمم که اسکندر بعد از اینکه یه امپراطوری رو سرنگ
ون می کرد و سرزمینی رو فتح می کرد چه حسی داشته .. وقتایی این حس رو می کنم که یه عالمه کارای متفاوت رو انجام میدم. همیشه تو کف اون ادمایی بودم که درسشون رو می خوندن، دختر بازیشون رو می کردن، تفریخشون رو می کردن و از همش هم راضی بودن ... من اگه بخوام دو ساعت درس بخونم، 8 ساعت طول میکشه ... می فهمین منظورم رو؟ یعنی این دو ساعت توی 8 ساعت پحش می شه و اصلا نمی تونم بشینم و پشت سر هم دو ساعت بخونم. وسط همه ی کارام اون قدر خیالبافی و حرف زدن و تلفن و زورنامه خوندن و قدم زدن و چیز خوردن و استراخت و تلویزیون و آهنگ و غیره هست که اون چیزه 6 برابر تایم می بره.
ولی امروز کارای زبان سرا رو کردم ... کارای بچه مشد رو کردم ... بانک رفتم ... ورزش کردم ... برو بچز رو هماهنگ کردم ... دوش گرفتم ... غذا خوردم و این یعنی مثل اسکندر کبیر بودن. ایول


تقریبا توی 3 دقیقه و از سریق دستگاه خودپپرداز 350 تومن رو دادم و رفت ... دوباره بی پولی


نمی دونم که چم شده
...
سمفونی مردگان معروفی ... اولین عشق ساموئل بکت ... ژاندولین ژاک تورنیه ... یگانه ریچارد باخ ... ماجراهای آغاجری حسینیان! ... صدایشان را می شنوید؟ ناتالی ساروت ... لیلی و مایاکوفسکی .. اگزیستانسیالیست سارتر ...
همشون چند وقتیه که دستمن و من هیچ کدوم رو تا آخر نخوندم ... یه مدت که پایه شون نیستم ... سختن! .. می دونی؟ .. مثلا دیروز و امشب نشستم و فیلمای هیولا و بچه ی رزماری رو دیدم ... اونام سخت بودن ... بعد کاملا ترجیحم اینه که بشینم و یه فیلمی تو مایه های sweetest things ببینم ... یا یه کتاب راحت مثل دور دنیا در هشتاد روز ژول ورن رو بخونم.
...
واقعا نمی دونم چم شده.


یادآوری:
... هیچ وقت بهم نگفت خانوم چاقه کیه. اما بعد از اون هر وقت برنامه داشتم کفشم رو بخاطر خانوم چاقه واکس زدم ...
... من اهمیت نمی دم بازیگر کجا بازی می کنه. تو نمایش های تابستونی، تو رادیو، تو تلویزیون یا تو برادوی با شیک ترین و شکم سیر ترین و آفتاب سوخته ترین تماشاگرای دنیا. اما بذار یه راز وحشتناک برات بگم. گوش می کنی؟ همه ی تماشاگرا همون خانوم چاقه ی سیمورن. پروفسور تاپر تو هم جزوشونه رفیق. به اضافه ی تموم پسر عموهای کوفتی ریز و درشتش. هر جا هر کسی هست همون خانوم چاقه ی سیموره. اینو نفهمیدی؟ این راز رو هنوز نفهمیدی؟ نمی دونی؟ خوب بهم گوش کن. نمی دونی خانوم چاقه واقعا کیه؟ ای بابا ... ای بابا. مسیحه دیگه! خودِ مسیح رفیق ....


Nobody is your friend
Nobody is your enemy
Everybody is your teacher


پسر خیلی گشنه بودم رفتم سر ِ یخچال
سه قاچ هندونه، یه هلو، یه گلابی، یه شیرینی خامه ای و یه ساندویچ پنیر
خوب اونا مجموعه غنایم مننن که الان همزمان با نوشته شدن دارن خورده می شن.


خوب خیلی وقت بود که متالیکا گوش نکرده بودم
فکر کن کل آهنگای آلبوماش رو بیاری و بزنی رو رندوم
اون وقت اولین اهنگی که می خونه Fade to Black ِ !
نمی دونم کی بود ... یه نصف ِ شبی خیلی داغون بودم و خواستم برم حرم
مادر بیدار شدن و گفتن که میان
تو ماشین ( که من همچنان خیلی داغون بودم) مادر گفتن که تو چرا گریه نمی کنی؟
گفتم چرا گریه کنم؟
گفتن آدمیزادگان وقتی داغونن گریه می کنن تا تخلیه بشن و اوضاع روبراه بشه
گفتم خوب من گریه م نمیاد
گفتن پس چی کار می کنی؟
گفتم آهنگ گوش میدم
گفتن مثلا چی؟
گفتم مثلا این .... بعد Fade to black رو گذاشتم و براشون ترجمه کردم
خلاصه که مادر گرامی کلی دارک متال شد اون شب
می فرماید که:
Life it seems, will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free

Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deathly lost, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filing me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone

No one but me can save myself, but it to late
Now I can't think, think why I should even try
Yesterday seems as though it never existed
Death Greets me warm, now I will just say good-bye
آخر داغون پسنده ها


دلم یه بسته دارک شکلات لیندت می خواد
از اون ورقه ایها ترجیحا
فکر کنم چون نوشتم دارک متال یاد این افتادم


خوب بزار یه اعترافی بکنم ... در مورد تهران رفتن ِ
می دونم که یه کار جدید ِ با در آمد ِ خوب
می دونم که یه خونه ی جدید ِ و کلی استقلال و تنهایی
می دونم که یه عالمه دوستای خوبن
می دونم که تجربه ی خیلی باحالیه و دیگه حوصله ی این دو هفته ی باقی مونده ی مشهد رو ندارم
می دونم که دلم می خواد هر چی زودتر همه ی وسایل رو جمع کنم و شیرجه بزنم تو شرایط ِ جدید و هیجان انگیز و فوق العاده
ولی اینم می دونم که اینا رو دارم ترک می کنم
اینم می دونم که خانواده و دراگو و ایمان و رو تنها می زارم
اینم می دونم که اونجا هر چیم دوستای خوبی داشته باشم مث مهران و علی و بروبچز نمیشن
اینم می دونم که یه جورایی دارم مسیر اصلی رو انتخاب می کنم
خیلی دلم می خواد که این انتخاب ِ درست باشه و کار و بار ش خوب باشه.
اعتراف اینه: نگراااااااااانم


ولی خیلی باحاله


پام خواب رفته و الان تصمیم می گیریم که دیگه سیستم نوشتن نباشه
...
به سلامتی خانوم چاقه .... چیررررررررررررز

July 20, 2006

مرگ .... فقدان ... ترس

دو سه روزه که تصورم اینه:
ایران با آمریکا وارد جنگ میشه ... من وارد این جریان میشم و میمیرم
بعد میشینم و به خودم وقت می دم
مثلا سه ماه
خوب حالا که قراره سه ماه دیگه کشته بشم، چی کاره ام؟
اولین حسش ترس ِ ... ترس شدید ها


گاهی اوقات میشینم و با خودم مرگ دیگران رو تصور می کنم
خودم رو تصور می کنم که تو مجلس خیتمشونم ... یا موقع خاک کردنشون دارم نگاشون می کنم


حوصله نوشتن نبود رفتم و Dreamers رو دیدم
آقای برناردو برتولوچی هم خیلی بی دین و مستهجن فیلم ساخته
ولی خوب، چیزهای خفن بسیاری داشت
از جمله اینکه:
تئو داشت واسه ماتئو می گفت که یه فیلم بساز که میلیونها سرباز پشت سر مائو حرکت می کنن و دست همشون کتاب ِ. همون کتاب ِ قرمز. فکر کن کتاب به جای تفنگ!
و ماتئو جواب داد که این خیلی وحشتناکه
تئو گفت چرا؟
ماتئو گفت: چون همشون یک کتاب دارن.
میلیونها آدم و فقط یک کتاب!


ایزابل به ماتئو گفت:
You know what someone once said?
There’s no such thing as love, there are only proofs of love


از فیلمایی که وسطش کلی میوزیک داره خوشم میاد


داشتم می گفتم:
تصور می کنم که آدما مردن و بعد فکر می کنم که خودم در فقدان اونها چی کار می کنم. بعد شرایط رو برای خودم کلی سخت می کنم. مثلا فکر می کنم که پدر و مادر و خواهر و برادر تو یه تصادف مردن. الان دارن اونا رو دفن می کنن و من کنار قبرها واستادم.
وقتی به این برسی که نهایتا هیچ کی باهات نمی مونه و همه میرن ( رفتن نه به معنای مردن ... بلکه به معنای رفتن) وقتی بهش رسیدی، اون وقته که می فهمی چقدر داغونی و چقدر به همه چی نیاز داری. همینطور که پیش میره و جیانات رو تصور می کنی، یه جور بیتفاوتی میاد سراغت. یه چیزی مثل مردن. انگار که تو هم مردی. اون وقته که خودت رو تصور می کنی که بعد از مرگ نزدیکانت توان انجام هیچ کاری رو نداری. و این ناتوانی منجر به یه جور بی تفاوتی می شه. میشی مورسو تو بیگانه.
به نظرم اینکه مورسو بشینه کنار تابوت مادرش و به این فکر کنه که روز بعدش با دوست دخترش بره شنا، خیلی هم غیر انسانی نیست ... اتفاقا کاملا انسانیه. اونقدر جریان شدیدا انسانیه که اون رو به این بی تفاوتی سوق داده.

شایدم نباید زیاد کتاب بخونم. جنبه ی این جور شخصیت ها رو ندارم.


خلاصه که قدر همه ی زنده های دور و برت رو بدونین ... شاید از سه ماه هم کمتر وقت داشته باشین.


یه چیز دیگه:
فهمیدم که اگه روز مرگم رو به طلاعم برسونن، تقریبا کار ویژه ای نخواهم داشت ... همین برنامه های روزانه رو ادامه خواهم داد


اینکه نصف شب بری سر یخچال و یه تیکه پیتزا با یه لیوان آب پرتغال توش پیدا کنی
درس مثل اینه که تو بهشت باشی
مطمئنا مورسو هم در مقابل این جور مائده ها بی تفاوت نیست.


دیر وفته دیگه
بریم بخوابیم.

July 19, 2006

لذت می برم از لیوانی که
یک سومش یخ ِ یک سومش کف ِ و یک سومش باواریا
لذذذذذذذت ها


قبلنا فکر می کردم که دلیل ننوشتن اینه که چیزی واسه نوشتن نداری
اما حالا دیگه مطمئنم که
بزرگترین دلیل ننوشتن، حرف زدنه
وقتی یه حرفی رو به زبون میاری، دیگه نوشتنش لطفی نداره


اینم فرق می کنه که تو یه نوشته رو خودت بخونی یا اینکه برات بخونن
مثلا پایه بودم که جریان دفترچه پانداهه رو براتون تعریف کنم
ولی اگه تعریف می کردم، اون وقت نمینوشتمش
ضمن اینکه من خوب هم تعریف نمی کنم


خوب اون دفترچه پانداهه رو اختصاص دادم به نوشتن تیکه های باحال فیلما
مثلا تو فیلم Blue مامان ِ که تو آسایشگاه همش تلویزیون نگاه می کرد به دخترش گفت:
Now I have only one thing left to do
Nothing


این اسپیلبرگ هم کارش خیلی درسته ها
توی صدتا فیلم برتر ِ معنوی و امیدوارانه 5 تا از فیلماش بود:
ئی تی، برخورد نزدیک از نوع سوم، رنگ ارغوانی، فهرست شیندلر، نجات سرجوخه رایان


توی نجات سرجوخه رایان، آخرین دیالوگ فیلم رو رایان (در حالیکه کنار قبر گروهبان میلر واستاده) میگه:
ارزشش رو داشت؟


کاملا پایه ی این تک جملات پایانی ِ تکان دهنده ام!
مثلا توی 21 گرم آخر فیلم که شون پن داره میمیره، میگه که:
چند دفعه باید زندگی کنیم؟
چند دفعه باید بمیریم؟
همه میگن که ما 21 گرم از دست میدیم
خوب دقیقا لحظه مرگ ما چقدر مناسب 21 گرمه؟
چه وقت ما 21 گرم از دست میدیم؟
چقدر با اونا میریم؟
چقدر به دست میاریم؟
چقدر به دست میاریم؟
21 گرم ...
وزن 5 سکه ... وزن یک مرغ مگس خوار ... وزن یه تیکه شکلات
( و بعد در حالیکه صداش فالینگ اینتونیشن داره! ضربه نهایی رو میزنه)
How much the 21grams weight?


و البته هیچ کدوم از اینا به خدایی فیلم Memento نیست.
آخر فیلم، اول ِ فیلم ِ و آخرین دیالوگی که گفته میشه اینه:
خوب! کجا بودیم؟


حال نمی کنم با لیوانی که
توش نه کف داره، نه باواریا


حال نمی کنم با این روزای کشدار تنبل
حال نمی کنم با این شلوغیا
و حال نمی کنم با بی خیالی


ولی با خودم خیلی حال می کنم ها
خیلییییییییی

June 16, 2006

دارم به میچی میگم که سفر، جاده، تنهایی، مادر بزرگ، تنور ....
میگه در ضمن شنبه فوتبال داره و تلویزیون مادر شبکه سه رو نمیگیره
...
مممم ... چیزه
میشه من نرم؟


What the hell was that all about then?



تو فیلم ماتریکس بود فکر کنم
یا یه فیلم دیگه
خانومه به آقاهه گفت که:
شیش ساعت پیش بهت گفتم هر کاری که بتونم برات انجام می دم
حالا می دونی تو این شیش ساعت چه اتفاقی افتاده؟
آقاهه گفت نه نمی دونم
خانومه گفت: هیچی!


سفرت بخیر
اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
...
در مورد شهرهای نزدیک نظری ارائه نشده
شاید به یک دو سه سطلی نور رسیدم


We should look out for each other



میدونی چی عجیبه؟
یعنی عجیب هم نیست
ولی این فیلما و زیر نویس انگلیسی و اصطلاحات و اینا
جذابیتش توی فحشا و مسائل سخیفشه
مثلا از همه ی فیلم همین جمله ش یادم مونده

Shut the fuck off, will you?



شرمنده

Don’t give up on me




ما که رفتیم
ولی زود برمی گردیم
جوری که انگار اصلا نرفته بودیم
وقتی بر میگردی به شهرت هیچی تغییر نکرده
نبودنت رو شهر احساس نکرده
شایدم احساس کرده و عادت کرده
مثل چرخ و فلک که رفت سفر دور دنیا



البته به ابوی هم توضیح دادم که رسی نانت پلوس هاش خرابه
ولی توجهی نکردن
اگه اتفاقی افتاد تدی رو میبخشم به سانکوپانزا
کتابهام هم مال کشیش
فقط به شرطی که آتیششون نزنه
دلبر دولسینه هم
میتونه با هرکس که دلش خواتس ازدواج کنه
اما منو فراموش نکنه


Ok! Now what?

June 13, 2006

هر ادمی برای خودش یه سری قوانین داره. مهم نیست که خودش این قوانین رو ساخته یا از بیرون کسب کرده. مهم اینه که این قوانین رو اجرا می کنه. حیطه ی اجرای قوانین متفاوته. یکی از بزگرتین ِ این حیطه ها اجتماعه و بطور خاص تر روابط اجتماعی.
برخورد ما با ادما بر اساس قوانین هست که داریم. تو کارای اداری یه نفر قانون رشوه دادن رو داره، یکی صبر کردن، یکی داد و بیداد کردن و ...
حالا اگه بریم تو حوزه ی روابط شخصی می بینیم که این برخوردها بعضی جاها قانون شکنانه عمل می کنن. مثلا قانون تو اینه که اگه یه نفر در مورد تو اشتباه برداشت کنه، تو اهمیتی به موضوع نمیدی. میگی که حیف نون بعد از این مدت هنوز منو نشناخته. اما این وسط یه سری افراد پیدا می شن که اینجوری باهاشون برخورد نمی کنی. سعی می کنی که اونا رو از اشتباه در آری. جریان ر توضیح بدی و سوءتفاهم برطرف بشه.
حالا چرا آدما عادلانه برخورد نمی کنن؟ شاید یه جواب اینه که: چون ادم نمی تونه تمام وقتش رو صرف این موضوع نه که افراد دیگه رو از اشتباه در آره و نمی تونه تمام مدت برای همه همه چیو توضیح بده.
خوب اگه اینو جواب قانع کننده ای بدونیم، باید بگردیم دنبال یه عیار که این تفاوت ادما از کجا میاد.
چرا مهمه که یه نفر اشتباه کنه و یه نفر مهم نیست. میشه جواب داد که خوب یه نفر خاص تر و متفاوت تره. لایه های فکری و حسی و شخصیتی ش به من نزدیکتره. و به همین دلیل برام مهمتره. این جواب اتفاقا همه چیو برعکس می کنه. اون ادم که به تو نزدیکتره، کمتر از ادمای دیگه حق اشتباه داره. اگه اون ادم نزدیک درست مثل آدم دور اشتباه کنه، پس یه جای کار می لنگه.
اصلا بیا اینجوری نگاه کنیم که چی شد که اون ادم به تو نزدیک شد. مگه تو سطح فکری تو آدمای محدودی وجود دارن؟ توی این همه ادم بالاخره 10 نفر، 200 نفر پیدا میشن که تو سطح تو باشن. تو وقت نداشتی که کشفشون کنی درسته؟ اصلا باید وقت میگذاشتی؟ ادمایی که به نزدیکن چطور نزدیک شدن؟
تو ناراحتی. به شدت هم ناراحتی. دنبال یه گوش می گردی. از بین 10 نفر آدم نزدیکت توی اون زمان خاص یه نفر پیدا می شه که به حرفات گوش کنه. اون آدمای دیگه سر کارن. سر کلاسن. با یکی بحثشون شده و حوشله ت رو ندارن. ولی اون یه نفر وقتش خالیه خالیه و حالا به حرفای تو گوش می ده. حرفات که تموم شد، حس خیلی بهتری نسبت به اون نفر داری. حسی که نسبت به 9 نفر دیگه نداری. دلیل اینکه نسبت به اون 9 نفر این جس رو نداری مسائل خیلی ساده و پیش پا افتاده ای هستن. همه ی اون 9 نفر ساعت 3 بعد از ظهر روز پنج شنبه گرفتار بودن و فقط یه نفر وقتش آزاد بوده. و همین ازادی وقت باعث ایجاد یه حس خاص شده. حالا بعد از یه مدت که این حس تقویت میشه ( ما خودمون تو تقویتش خیلی نقش داریم) ... نه اینکه اون یه نفر ادم کمتری نسبت به 9 تای دیگه باشه ها. نه. ولی شروع این حس ِ خیلی به اون ادم ربط نداشته. حالا دیگه این ادم نسبت به بقیه مستثنی شده. بقیه حق اشتباه ندارن و اگه اشتباه کنن بی اهمیت می شن، ولی این یه نفر می تونه اشتباه کنه و اگه اشتباه کنه توجیه و روشن میشه.
یه نفر این وسط توسط ما تقویت میشه و بقیه کمرنگ می شن. این تقویت و کمرنگی هم مرحله به مرحله بی عدالتی در رفتار رو تشدید می کنه.
آیا این بی عدالتی درسته؟
اول باید یه چیز رو مشخص کرد. اونم اینکه مسائل پیش پا افتاده و ساده ای که جرقه ی اولیه رو می زنن، در عین سادگی خیلی هم مهمن. چون اگه اون مساول نبودن کل جریان هم بوجود نمیومد. اون مسائل بودن که پتانسیل ایجاد جریان رو به ما دادن. شاید ساده تر باشه که این جریان رو به تصادف ربط ندیم. اگه اون موضوعات ساده رو تصادفی بدونیم دهنمون سرویس خواهد شد. نزدیکی حوزه های انرژیف همزمانی رویدادها، تقدیر یا هرچیزی که اسمش رو بزاریم. مهم اینه که این وسط برای ما اتفاق افتاده و ما هم تقویتش کردیم.
اما فکر کن اگه این بی عدالتی تو رفتارت رو حذف کنی، اون وقت به جای یه نفر یا دو نفر یا سه نفر آدم فوق العاده می تونی ده نفر آدم ِ نزدیک کنارت داشته باشی. می تونی یه خونه 12 نفری داشته باشی، اما صرف اینکه اون بی عدالتی رو نداشته باشی.
حالا اگه عدالت داشته باشی چی؟ اولین مشکلی که بهش بر می خوری مشکل زمان و اعصاب ِ. برو بابا کی حوصله داره که جریان رو واسه همه توضیح بده. اون صرفا یه عابر یا غریبه بوده ه از کنار هم رد شدیم و حتمالا دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید. یه لحظه تصور کن اگه اون عابر تو رو درست بشناسه و با هم ارتباط پیدا کنین می تونه بهترین دوست زندگی ت باشه. ولی احتمال این مساله چقدره؟
خیلی مهمه که تو آدمای زندگی ت رو انتخاب کنی، نه اینکه اتفاقی بیان جلو. خیلی وقتا این اتفاقی جلو اومدن خیلی خوبه و موثر و مهم. اما شاید اون ادمی که ساعت 3 بعداز ظهر سر کلاس بوده، آدم مناسب تری باشه. اشتباهات اون و بی عدالتی تو اون رو کمرنگ کردن و هیچ وقت اینو نمیشه فهمید. اینجاست که ادم گه گیجه می گیره. امیدوار بودن به اینکه روح جهان اتفاقای مناسب رو جلوی پات میزاره، یا اینکه ....



درس امروز این بود که من وقتی درگیر یه مساله میشم بهش فکر نمی کنم. خیلی مرام بزارم میشینم و مینویسمش. مثل بالا. بعد از این نوشتنه لذت می برم. ته نوشته هم همه چیو بهم میریزم و مغلطه و هیچ نتیجه ای نمی گیرم از این کار. صرف همون لذته بیخیال درگیری میشم و فراموش میشه میره پی کارش.
لذا لازمه که ادمیزاد اهی اوقات هم به جای دودر کردن فکر کنه. برای من کار سختیه. ولی میشه از نوشتن کمک گرفت.
بعد از فکر کردن میشه گفت که: آدما به خاطر ضعف ها و محدودیتهاشون نمی تونن با تمام افراد موجود در اطراف با تمام ظرفیت برخورد کنن. نمیشه همه رو به یه اندازه دوست داشت، با همه به یه اندازه مهربون بود و به همه به یه میزان توجه کرد. حالا باید به ادما با دقت نگاه کرد و اونایی رو که هماهنگ تر و لایق تر می دونیم انتخاب کنیم. انتخاب کنیم که باهاشون مهربون تر و دوست تر و متوجه تر باشیم. توی این مسیر انتخاب هم یه سری مسائل کوچیک و به ظاهر پیش پا افتاده می افتن که نباید آسون از کنارشون بگذریم. باید متوجهشون باشیم و نزاریم که اونا تنها عامل باشن. ضمن اینکه وجودشون رو هم انکار نکینم. اونا بوجود اومدن تا فکر کنیم و انتخاب کنیم.

June 9, 2006

اون کتابه بود که ترجمه می کردم ... اسمش اصول طراحی مهندسی بود
یکی از مزایای رشته مکانیک .. یعنی تنها چیز باحالی که داره اینه که قدرت تحلیل آدم رو بالا میبره
همیشه برای طراحی یه جریان فکر می کردن که طراحی از خلاقیت میاد
و این خلاقیت یک طراح ِ که می تونه اون رو موفق کنه
تو درس روشهای طراحی مهندسی اینو یاد می گرفتیم که برای چیدن یک سیب از درخت باید 50 تا طرح داشته باشیم
... از نردبوم بریم بالا و سیب رو بچینیم
.... با اره درخت رو قطع کنیم و سیب رو بچینیم
... با هلیکوپتر بریم بالا و سیب بچینیم
.... با تفنگ دم سیبا رو نشونه بگیریم و بندازیمشون
.... میمون تربیت کنیم که بره سیب بچینه
....
اون وقت از بین این هم طرح، طرح مناسب رو انتخاب می کردیم.
کتاب اصول طراحی مهندسی می گفت که انتخاب و طراحی این طرحها باید طبق اصول خاصی باشه و فقط خلاقیت مطرح نیست. یعنی خلاقیت باید تو مسیرهای درستی باشه.
ما یه FR داریم. یه DP داریم و یه محدودیت.
FR ها در حقیقت همون اهداف طراحی هستن. DP ها مسیر رسیدن به هدف یا طرح رو تشکیل می دن. محدودیتها هم موانع سر راه هستن.تو اصول طراحی کلی اصل و بدیهه و لم و قضیه داریم. اما از همه مهمتر دو تا اصل یا بدیهه هستن.
بدیهه 1: بدیهه استقلال: FR ها باید ازیکدیگر مستقل باشن.
بدیهه 2: کمینه اطلاعات: هر چه DP ها کمتر باشن بهتره.

مثالهای کتاب استفاده از این اصول رو تو ساخت در یخچال و قالپاق ماشین کادیلاک و توسعه بخش سازمانی ارتش آمریکا و تفکر فازی در صنایع ژاپن و غیره بود.
میشه این مثالها رو همه جا گسترش داد.
مثلا توی یه رابطه.
یه اشتباه بزرگی که ادما در طراحی رابطه شون می کنن نادیده انگاشتن! بدیهه استقلال ِ.
درس و کار و پول و وقت و خودشون رو درگیر می کنن. حالا اگه این رابطه کات بشه، اتفاقی که می فته اینه که بر می گردن و میگن: اِ اِ اِ دیدی؟ دو سال درسم و پولم و کارم و خودم و اطرافیانم رو ول کرده بودم به خاطر هیچی! خوب این اشتباهه. باید توی طراحی رابطه همه چیو مستقل کنیم و بزاریم که جایگاه خودش رو داشته باشه. بعضی وقتا به خاطر نوع FR یا به خاطر محدودیتها ما نمی تونیم همه چیو مستقل کنیم، اما حداقل باید از وابستگی کلی بپرهیزیم و نیمه مستقلش کنیم.
طراحی های موفق دو حالت دارن. اول اینکه طرف کارش خیلی درست بوده و از همون اول یه طرح ایده آل داده. حالت دوم اینه که با توجه به ایرادات طرح قبلی، یه طرح جدید می ریزیم.
در مورد رابطه ها معمولا آدما همیشه چند تا تجربه بد رو دارن. با پدر و مادر، در و همسایه، دوست و فامیل و همکلاسی و غریبه و ... توی این همه رابطه مسلما ادما خیلی اشتباه می کنن.
کجاها می فهمیم که طراحی رابطه مون اشتباه بوده؟ وقتایی که پشیمون میشیم. وقتایی که ناراحت می شیم. وقتایی که عذاب می کشیم. وقتایی که خوش نیستیم. وقتایی که با خودمون میگیم کاش اینجوری نبود.
کافیه که برگردیم به اون و بینیم که آیا اصول رو رعایت کردیم یا نه.
یه رابطه داریم. برای این رابطه اول باید FR یا FRهایی تعیین کرد.
FR می تونه گزینه های مختلفی باشه. تنها نبودن. شاد بودن. ازدواج. ارتقای تحصیلی. پیشرفت کاری. رابطه جنسی. فعالیت سیاسی. همدست داشتن و غیره.
معمول اینه که یه FR اصلی تعیین میشه و بعد به زیر مجموعه FR ها طبقه بندیش می کنیم.
فرض می کنیم که FR اصلی ما ازدواج ِ. دو تا ادم همدیگه رو دیدن و یک دل نه صد دل عاشق شدن! و حالا تصمیم میگیرن که با هم ازدواج کنن. حالا برای رسیدن به این هدف اصلی ما نیاز به یه DP داریم. ساده ترین DP که به نظر میرسه اینه که این دو نفر بقیه رو در جریان بزارن و بعد از یه سری مراحل شناسنامه به دست برن یه محضر و با هم ازدواج کنن. برای این DP یه سری محدودیتها وجود دارد. نظر خانواده و اطرافیان. پول. یه جا برای زندگی. وسایل زندگی و ... . این محدودیتها باید برطرف بشن که اون DP اجرا بشه و FR ما رو تامین کنه. پس با برطرف شدن یه سری محدودیتها به هدف می رسیم.
اما آیا این یه طراحی موفق ِ؟ علما میگن نه. اون هدف ما یه سری پیش زمینه ها می خواد که باید اجرا بشن. یکی از مهمترین عناصر شناخت ِ. پس ما باید برای رسیدن به FR اصلیمون یه سری مراحل رو طی کنیم.
پس ما میایم یه FR دیگه تعیین می کنیم که رسیدن به شناخته. برای این FR جدید مجبوریم DP های جدیدی تعیین کنیم. گفتگو، بررسی گذشته، آشنایی با طرز فکر و اینجور چیزا. برای رسیدن به این DP ها یه سری محدودیتهای جدید داریم. فاصله، وقت، کار و غیره ... ( بدیهه 2 میگه که تو باید سعی کنی که DP هات رو هم کمینه کنی. مثلا شما یه FR دارین که تحصیل ِ. حالا اگه اون رشته ی مناسب و مورد علاقه تون جایی باشه که فرد مورد علاقه هم هست. شما با DP رفتن به اون مکان تحصیلی، هم FR درس خوندن رو برآورده کردینف هم اینکه به شناخت از اون فرد نزدیک تر شدین)
این وسط طراح باید خلاقیت هم به خرج بده. مثلا ادما در شرایط عادی همه شون خوبن. تو شرایط سخته که میشه شناختشون. در شرایط عادی همه همدیگه رو دوست دارن، واسه هم میمیرن، خیلی کارا انجام میدن و ... حالا فرض کنیم یه شرایط ویژه بوجود بیاد. تو شرایط ویژه می تونن از هم متنفر بشن، همدیگه رو حذف کنن، برای همدیگه کاری انجام ندن، بی احترامی کنن و ... می تونن این کارها رو هم نکنن. یه ادم خلاق می تونه توی اون پروسه ی رسیدن به FR ِ شناخت این شرایط ویژه رو محک بزنه. DP ها شو از این مسیر بگذرونه.
اما نکته ایکه معمولا فراموش میشه اینه که این FR جدید رو مستقل نمی کنیم. یعنی FR ازدواج منوط به این شناخت نمیشه. (همکاری بدون شناخت، ارتقای تحصیلی بدون شناخت و حتی رابطه جنسی بدون شناخت!) .... وقتی ما نتونیم FR شناخت رو برآورده کنیم، بدیهه میگه که نباید ازدواج کنی. آدما این کار رو نمی کنن. به بهانه های گوناگون میرن سراغ هدف بعدی.... ( من دوسش دارم پس ازدواج می کنیم، درسش خوبه، پس با هم درس می خونیم، آدم پرتلاشیه پس با هم کار می کنیم، دو تا جنس مخالفیم پس میریم سراغ رابطه جنسی و ...) ... این دوست داشتن و پرتلاش بودن و درس خوندنه اونقدر بزرگ میشه که بقیه چیزا رو تحت تاثیر قرار میده و ما اصلا FR نادیده گرفته شده رو فراموش می کنیم.

حالا این FR ها همینطور به زیر شاخه های گوناگون تقسیم میشن. در مورد درس و کار و رابطه و آدما و حتی غذا خوردن. و ما همیشه اشتباهاتمون رو تکرار می کنیم. چون انتظار داریم که از این به بعد فن خواهیم زد و خلاقیت به خرج می دیم و غیره.

من یه سری طراحی های اشتباه انجام دادم. حالا اونقدر دور و برم شلوغه و مدام برای کارای مختلف دست به طراحی می زنم که اون طرح اشتباها رو فراموش می کنم. هر از چند گاهی رد هاش رو میبینم و ناراحت می شم. عذاب. غم، نا آرومی یا هر چیزی. اون وقته که یادش می افتم. ضعف خودم تو طراحی رو می بینم. ضرباتی که خوردم. ضرباتی که زدم. اشتباهاتی که معمولا جبران ناپذیر ِ و چیزی که بیش از حد ادم رو داغون می کنه اینه که روی یه طرح مدتها کار کردی، وقت گذاشتی، خوش گذشته، در گیر شدی، از کارت لذت بردی و غیره ... حالا می بینی که به واسطه ی اشتباه کردن هیچ اثری از اتو توی اون طرح وجود نداره. انگار که دو سال هیچی. مگه نه اینکه توی مدت پروسه همه چی خوب بوده. پس چرا حالا همش انکار میشه، یا قلب میشه یا بد جلوه داده میشه. درسته که تو اشتباه کردی و گند زدی و مستحق تقدیر نیستی. اما این طراحی مال تو نبوده، مال یه تیم بوده که بقیه اعضا تیم هم متوجه این اشتباهه نشده بودن. حالا اونا همه زدن زیرش و رفتن. نمیان بگن که چی به چیه و کی به کیه. چرا طرح خراب شده و چرا تو اشتباه کردی و چرا .. فقط اون طرحه انکار میشه.
همین انکار کمک می کنه به فراموش کردن.
یه وقت هست، مثل پویا همون اول طرحش به بن بست رسید. خیلی راحت با چیدن چهار تا چاقو و گفتن اینکه این خلا عاطفیه منه، بروز داد که خوب این طرح بوده و نشده، اما شما هنوز همون همکارا و دوستای قبل از طرحین. طرح رو انکار نکرد. غزال رو نادیده نگرفت.
یا یکی هست مثل پاشا، اگه طرحش عملی نشده، همچنان روش کار میکنه و امیدواره. این وسط هم هیچی براش از بین نرفته. اما یکی طرحش رو انکار می کنه. یکی بر می گرده به طرح قبلی و یکی هم مثل من ِ اسکل اون رو فراموش می کنه. هر از چند گاهی یه ردپاهایی می بینه و اذیت میشه و همین. بدون اینکه اصول رو اجرا کنه میره دنبال خلاقیت و اینکه کلی طرح میزنه بلکه یکیش گرفت.

یه چیز خوبی که میتونی بهش امید داشته باشی اینه که اگه دیگران فراموش کنن تو فراموش نکنی. و بعد تو یه وضعیت سیال، بتونی اصول رو پیاده کنی و از اون سیالیت به بهترین شکل برای خلاقیتت استفاده کنی. اینجوری می تونی که ایدوار باشی یه طراح خوب بشی. یه طراح در حد دُن کیشوت.

June 7, 2006

از وقتی که یه سری کتابا از تو کمد در بسته اومدن تو قفسه ی باز و کنار دست قرار گرفتن، خیلی خوب میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد
میشینم رو تشکچه و به کتابا نگاه می کنم ... کتابای کامو ... بیگانه، طاعون، سقوط، کالیگولا، پشت و رو، افسانه سیزیف، انسان طاغی ... تهوع سارتر ...1984، قلعه حیوانات ... فراتر از بودن، غیر منتظره، همه گرفتارند ... تمدن، بار دیگر شهری که دوست می داشتم، صید قزل آلا در آمریکا، صحیفه سجادیه، فاوست، یک شاخه گل برای امیلی .... سلینجر کنار زویا پیرزاد ... صمد بهرنگی با صادق هدایت ... کتاب جیبی های پائولو کوئلیو تو بغل خداوند الموت ... فروغ و اخوان و سهراب و نیما و حافظ و سعدی و خیام و مولانا و اوووووووووووه
....
کتابای جدید کاملا بی استفاده موندن، کتابای قدیمی رو بر می دارم و می خونم ... خوشحالم که گوشه های صفحه هایی که دوست داشتم رو تا زدم تا جاشون معلوم بمونه ...
....
همه گرفتارند:
همه گرفتارند. همه، همه جا، همه وقت گرفتارند و همه فقط یک گرفتاری دارند. آقای لوسین توسط همسرش تسخیر شده است. آقای گومز تمام ذهنش گرفتار مادرش است. خانم کارل فقط به کارش فکر می کند. ممکن نیست ادم بتواند دوکار را با هم انجام دهد. جای افسوس است ولی خوب، اینطوری است.
...
باری این است اتفاقی که وقتی همه گرفتارند می افتد: یک قتل
...

بیخیال. کتاب رو میزارم کنار و حس می کنم که ... حس می کنم. خوب من همیشه حس می کنم .. میدونی؟ حس می کنم که باید این کار رو انجام بدی. حس می کنم که اشتباهه ... حس می کنم ... فکر نمی کنم. چرا این کار رو کردی؟ خوب حس کردم که کار درستیه. یه حس خوبی داشت. حسش نبود اصلا.
...
گاهی هم فکر کن پسر
....
یه عالمه از کتابا جاشون خالیه ... میشه برشون گردونین
...
می تونم ساعتها تنها بشینم و با کتابا و محیط خوش باشم
نمی دونم که این موهبت ِ یا مشکل
دوست دارم ادما باشن و وسط اونا، تو تنهایی وسط اونا، بشینم و این کتابا رو بخونم
فکر کنم اگه آدمی وجود نداشت، دیگه اون تنهایی هم مزه نمی داد
...
من می تونم وسط همه آدما به تنهایی زندگی کنم
به شرطی که آدما زندگیشون رو نیارن وسط تنهایی من
...
دلم می خواد بشینم پشت ماشین و با سرعت 218 تا برم
دلم می خواد وقتی رسیدم به این سرعت از عقربه سرعت شمار عکس بگیرم
خوب دلم می خواد
شایدم می خوام با این کار تظاهر کنم
در هر صورت دلم می خواد
....
تو اتوبان اصفهان 183 تا رفتم
ولی از این بیشتر نرفتم تا حالا
با اون پراید ِ هم 160 تا رفتم
...
اونجاییش رو دوست دارم که فرمون به شدت شروع می کنه به لرزیدن و تو مطمئن میشی که با کوچکترین اشتباه یا انحراف یا دست انداز ماشین از کنترلت خارج میشه و فاتحه
تنها ترسیه که هیجان و انرژی داره
...
در مورد ماشین و سرعت و اینا
حس می کنم که باحال باشه
فکر رو نمیدونم
همین الان هم حسش نیست که فکر کنم
...
فکر کن!
حسش نیست که فکر کنم
هیچ وقت نیست
...
دودر
...
دلم یه مانیتور درست و حسابی می خواد
ال سی دی ترجیحا
...
ساعت 12 گذشته و آرین زنگ میزنه
میگه که فکر کردم خوابی
بیدار ِ بیدارم
...
وقتی کم می خوابم یاد صد سال تنهایی می افتم
وقتی بیخوابی اومده بود و همه نمی تونستن بخوابن
اول خوشحال شدن چون می تونستن به کاراشون برسن
اما بعد شروع کردن به فراموش کردن همه چیز
....
حتی با اینکه خوب می خوابم
بازم خیلی چیزا رو فراموش می کنم
چیزایی که خیلی از قندون و مسواک مهمترن
...
فکر کنم قبلا هم گفتم
اسمش هست
Pathetic Oblivion
....
یه عدد می گم
مثلا 12
از راست و بالا
میشمارم و میرسم به کتاب <گزیده مقامات حمیدی>
خوب همیشه هم شانس با ادم یار نیست
یه صفحه همینجوری باز می کنم
المقامه فی الوعظ
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که وقتی او اوقات به حکم ضیق بال و اختلال حال از مسقط الهام و مثبت الاقدام، قصد ارتحال و رای انتقال کردم.
شعر:
الحر لا یرضی بذله نفسه .... و بما یوخر یومه من امسه
....
گفتم که همیشه هم شانس با ادم یار نیست
می خوام کتاب رو ببندم که چشمم می خوره به صفحه اولش
اهدایی مدرسه سلمان فارس
به دانش اموز دن کیشوت (سوم 2)
به مناسبت مسابقات قصه نویسی
سال تحصیلی 1374-75
.......
با اینکه خوب می خوابم اما خیلی چیزا رو فراموش کردم
اصلا چیزی در مورد مسابقات قصه نویسی و راهنمایی یادم نمی آد
....
مهم نیست
...
یه عدد دیگه و یه کتاب دیگه
افسانه سیزیف:
اگر دوست داشتن کافی بود همه چیز بسیار آسان می نمود.
هر چه بیشتر دوست بداریم پایه های پوچ محکم تر می شود.
این نبود عشق نیست که سبب می شود دون ژوان زن باره شود.
خنده اور است اگر او را یکی از پویندگان عشق ناب بدانیم.
او همه زنان را به یک اندازه و با تمام وجود دوست می دارد
و بنابر این ناگزیر به تکرار است
.....
اگر استاو روگین باور کند
باور نمی کند که باور کرده است
اگر باور نکند
باور نمی کند که باور نکرده است
....
تفکر فازی
فیثاغورث و اصل عدم قطعیت
...
یه بادوم هندی میزارم تو دهنم
حالا باید دوباره برم مسواک بزنم
خوابم میاد
اگه نخوابم همه چیو فراموش می کنم
نه
فکر نمی کنم
حس می کنم
...
All night long

That's it

June 2, 2006

یعنی این مجید سی دی هاش و انتخاباش خداست. یه جیزای عجیب و غریبی داره که تو دکون هیچ بقالیپیدا نمیشه. و از همه باحالتر، چیدن این اهنگا و سبکهاشون کنار همه.
دیشب 5 تا سی دی از تو ماشین اورده که سی دی اول این فولدر های رو داره
خاک، M2 ، مهرداد کاظمی، ماهان، مسعود، محسن دنیایی، امید عراقی، پویان عسگری، یاسن، رضا پور رضوی ، System of a down
سی دی دومی:
جواد & رضا، کیارش، لیدا، محسن یگانه، محمد زارع، نیو فولدر! ، سلکشن، آرمین، دی جی شروین، افشین توتون چی، Gigi- dagostino
می گم به نظرت تو هر سی دی یه فولدرش خیلی نامانوس نیست؟
میگه: واژه ها رو رها کن ... حالش رو ببر.



دکوراسیون اتاق عوض شده در حد خدا
سه قسمت
فیرست: یه فضای ده متر مربعی که توش فقط یه میز ِ با یه صندلی و یه چراغ مطالعه و چند تیکه قلم و کاغ
دُیُم یه فضای هفت هشت متری متشکل از تخت و میز کامپیوتر و یه دکور و کلی جهیزات، این فضا کاما بسته ست و میز و دکور و تخت اونو از بقیه اتاق جدا کرده
سوم: یه فضای هشت متری که از پشت میز کامپیوتر شروع میشه و با دو تا دیوار و یه مبل از بقیه جاها جدا میشه.. این فضا شامل دو عدد تشکچه ست که یه میز کوچک 25 در 40 با ارتفاع 15 سانتیمتر بینشون قرار گرفته. اون طرف تر هم چهار تا قفسه پر کتابه.
بعد جریان اینه که قسما میز کامپیوتر رو روشن می کنی و نورش یه نموره اون طرف رو خیلی رمانتیک روشن می کنه. بعد میشینی رو تشکچه و دستت رو دراز میکنی و هر کتابی که بخوای بر می داری و با آرامش می شینی به خودن. اروم ِ آروم. جدای جدا.
ابتدای امر! که اتاق این شکلی شده بود، واسه خودم چایی می ریختم و بعد اعضای خونه رو یکی یکی دعوت می کردم که بیان تشک روبروی بشینن و با هم چایی بخوریم. همه یه نگاهی می کردن و می رفتن.
اما ... اما!
ساعت دوازده شب شده. من رو تشک اولیم، مادر روی تشک دومی، ابوی روی مبل و میچی هم رو تخت. دو ساعته که براشون انواع و اقسام فال رو گرفتم. کلی چیز خوندم، حرف زدیم و هنوز محل رو ترکنمی کنن.
می گم که خوب ساعت 12 شده و دیگه کم کم باید این محفل انس خانوادگی تعطیل شه، چون من کار دارم. ابوی می فرمایند که شما کارت رو انجام بده، ما راحتیم.
ساعت دوازده و نیم همه رو به زور بیرون می کنم و می بینم که چقدر راحت میشه با خانواده ارتباط برقرار کرد. اونم با دو تا تشکچه و چند تا کتاب!


Gawky یعنی پخمه


نشستم روی تشچکه و کتاب می خونم و چای می خورم. میچی کیم به دست وارد شده و میاد میشینه روی تشکچه ی جلویی. میگم اووووووی اینجا جای چایی خوردنه، جای بستنی خوردن نیست. میگه بیخیال و جون ما و این حرفا. میگم باشه، حالا یه گاز میدی؟ .. بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم و بلند براش کتاب می خونم ... یه پاراگراف می خونم و میگم: یه گاز میدی؟ ... بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم ... باز براش می خونم و دوباره می گم: یه گاز میدی؟ ... بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم ... هنوز براش دو صفحه نخوندم که بلند میشه و میره. دم در اتاق که می رسه می گم کجاااااا؟ درحالیکه به چوب بستنی تو دستش نگاه می کنه، میگه: اونجا جای چایی خوردنه!

May 28, 2006

اعتراف می کنم تا حالا هیچ فیلمی مثل Head in clouds اذیتم نکرده بود. از بند دوم انگشت شصت چپم درد شروع میشه و میاد تا پشت دستم. خوب نمیشه که نمیشه. باید این حالت عصبی، این اذیته، این درگیریه بره. نسیم می گفت که: کاش می شد ادما می تونستن تنها تو غار زندگی کنن. پایه این کارم، ولی نمیشه لامصب. نیاز داریم. به خانواده، دوست، اشنا. حتی به غریبه ها هم نیاز داریم. یعنی تو لنگ آدمای دیگه ای. هر چی هم کارت درست باشه، هر چی هم که خودت برای خودت بس باشی، اما نیازمند روابطی.

رابطه! .. خوب می تونی انتخاب کنی، می تونی بهش جهت بدی، می تونی تو مسیر دلخواهت قدم بزنی. اما اینا یه طرف قضیه ست. نمیگم 50 % ها. فرض کن تو از نظر شخصیتی اونقدر قوی و تاثیر گذار هستی که توی یه رابطه، سهمت بیشتر از 50% باشه. ولی هیچ وقت کامل نیست. خدا که نیستی. فوقش می تونی 98% تو یه رابطه تاثیر بزاری. اون 2% رو چی کار می کنی؟ اعتماد؟ ... ما ادما هممون مریضیم. خودمون رو نمی شناسیم. من به خودم اعتماد ندارم. به بقیه چطور اعتماد کنم؟ اصلا من خودم رو خیلی جاها نمی فهمم. بقیه رو چه جوری بفهمم. تازه اینو هم در نظر بگیر که همه در حال نقش بازی کردن و وانمود کردنن. کی خودشه؟
می دونی چیش بده؟ اینکه اون حالت ایده آل به هم بریزه. می دونم که ترس از آینده نباید مانع خوشی باشه. اما لجم می گیره. یه جنگ می تونه همه چیو به هم بریزه. جنگی که تو بوجود اومدنش نقشی نداشتی. اما اعتقاداتت باعث میشه بری به سمتش. می دونی؟ مصائلی که مال تو نیست و دیگران برای تو بوجود می آرن. اصلا از اون مشکلاتی که توی رابطه بوجود میاد و به دو نفر هم ربطی نداره. از اینکه این قدرت رو ندارم که یه رابطه رو بطور دلخواه و 100% حفظ کن شاکی ام.

عدالت! ... توی رابطه ها باید عدالت برقرار باشه. عدالت یعنی همونقدر که تو راحتی، طرف مقابلت هم راحت باشه. راحتی رو هم میشه اعتدال در تبادل انرژی تعریف کرد. یا نه. می تونیم بگیم، یعنی کاری که دوست داری رو بتونی توی رابطه ت انجام بدی. حالا اگه راحتی تو باعث ناراحتی دیگری بشه، یعنی این رابطه عادلانه نیست. مشکل داره و میره سمت ترکستان و اون طرفا. چند نفر ادم میشناسین که تو رابطه باهاشون راحت باشین و اونا هم راحت باشن؟ یک نفر؟ دو نفر؟ سه نفر؟
به قول ازاده تنها موندن خیلی بدتر از تنها بودنه. ترس از دست دادن ادما و رابطه های راحت. ترس تنها موندن.چیز جدیده که بعضی وقتا حس می کنمش. من محمد رو تحسین می کنم. خیلی وقتا دلم میخواد مث اون باشم. حتی دلم می خواد که دوستایی مث دوستاش داشته باشم. مثلا یکی مثل حامد. می گفت هرچقدر هم که موفق باشی و پیشرفت کنی و احترام و اعتبار داشته باشی، بازم تنهایی به هیچ دردت نمی خوره. اصلا این موفقیت و پیشرفت و پول و اینجور چیزا رو می خوایتا با ادمای بالاتری رابطه داشته باشی.
وقتی کتاب " و نیچه گریه کرد" اروین یالوم رو می خوندم. با خودم همش می گفتم یعنی چی؟ مگه میشه؟ نیچه؟ بابا اون ابر مرد و این صوبتاست، پس چطور در مقابل عشق و یک زن و یک رابطه اینقدر داغونه؟ ... بعدت ها به خودم می گفتم بابا بیخیال. فلاسفه هم توش موندن، تو دیگه چی میگی؟

تو به روابط نیاز داری. می تونی یه آدمایی رو پیدا کنی که رابطه ت با اونا خوب باشه. (احتمالا تو این مدت باید روابط اشتباه رو هم تحمل کنی یا تاوانشون رو بدی). می تونی به این رابطه شکل بدی. اما لامصب یک رابطه ست. می تونی دو تاش کنی. یا سه تا. یا چهار تا. بقیه چی؟ تازه تو سعی خودت رو ردی اما نگرانی و ترس از به هم ریختنش رو چی کار می کنی؟

ساعت سه و نیمه ... بعد از یک فیلم اذیت، در حالیکه هنوز دستم درد می کنه. یه لیوان شیر کنار دستمه. تو یه حالت خیلی اروم و ریلکس نشستم . از اون حالتا که سیگار میطلبه تا مثل آدمای فیلما بشی. به مدت یک ساعت و نیم آهنگ پنج دقیقه و بیست و سه ثانیه ای One last goodbye رو گوش دادم. حدودا 15 بار مکث کردم و با خواننده خیلی کش دار گفتم In my dreammmmm . جواب اس ام اس دادم. از یه حشره ی عجیب و غریب عکس گرفتم. ادما رو دوست داشتم. بی تفاوت شدم. دستم رو گرفتم تو اون دستم و بوسیدم. (ولی خوب نشده!) می دونم که اذیتم. گذاشتم که کامل اذیت بشم و حالا می تونم بگم که: خوب آدما تنهان. تو رابطه هاشون مشکل دارن. لنگ همدیگه ن. ولی چیزی که هست اینه: ...تو هر جور که باشی و هر اتفاقی هم که بیفته ... زندگی در جریانه ... پس تا جاییکه به تو مربوطه خوب بازی کن.

May 24, 2006

زبان ماس ماسکی ست 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) که در دهان واقع شده
و آدمیزادگان با تکان تکان دادنش با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند
و شرم بر کسانی باد کین ماس ماسک 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) را استفاده نتانند
و ننگ بر انان باد کین ماس ماسک 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) را استفاده ی نابجا کنند
و تفو بر انان باد کین ماس ماسک 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) را غلاف کرده و استفاده ننمایند
و خوشیهای عالم نصیب انان باد کان را به درستی تکان تکان داده و فاز دنیا و اخرت می برند.
و ... دم ما گرم ... به تمام معنا!



می دونین باحالترین صحنه ی تفهیم اتهام و بازجویی کجا بود؟
اونجا که ما وقتی رفتیم تو جو فهمیدیم که همه چی رله ست و اونقدرها هم ترسناک نیست
بعد دم اتاق بازجو، هنوز یه تقه بیشتر به در نزده بودم که یه نفر از تو داد زد:
حسینیییییییییییییی ... دستبند!
بعدش یه سرباز لخه بدو بدو و دست بند به دست اومد و رفت تو
...
...
آقا ما ر ِ میگی ... سوسمار ِ میگی
کپ کردم .... فطیر ها


مست شد خواست که ساغر شکند عهد شکست
فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند مست؟


اسمش رو میزارم Pathetic oblivion
بهش هم نمیگیم "فراموشی رقت انگیز"
بهش می گیم Pathetic oblivion
و چون این اسم یکی از دشمنای بزرگه
نباید هیچ وقت یادمون بره
...
فکر کن! چیزی رو که می دونی، مساله ای رو که قبلا حل کردی
حالا نمی دونی، نمی تونی حلش کنی ... به مشکل می خوری
چرا؟
چون فراموش کردی
رقت انگیزه!

رئیس بودن سخته ... چون مسئولیت داره

دلم می خواد عاشق ِ عاشق ِ عاشق ِ عاشق ِ عاشق ِ زار بشم
از اون عاشقا که یه لحظه دوری معشوق را تحمل نتوانم و این حرفا
بعد یه روز سرد زمستونی معشوقه ی مدام ما ر ِ ترک کنه و بره
بعد من بشینم و one last goodbye گوش بدم
فقط در این صورت می تونم حق شنیدن آهنگ رو ادا کنی

با صدای خیلی خیلی خسته و آروم و غمگین و خدا میگه


Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away


و دیگه اینکه این Anathema خداست. مخصوصا آلبوم 99 ش.
فکر کن! 14 تا ترک داره، که همشون پشت سر همن و به هم مربوطن.
مثلا تو اهنگ one last goodbye اخویمون می خونه که:


Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way
And I still feel the pain
I still feel your love


و ترک بعدی اهنگ Parisienne Moonlight ِ که همشیرمون در جواب اخوی می خونن که:


And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel...


و نکته اخلاقی اینجاست که وقتی به آخرین ترک می رسی و منتظر می مونی تا همه چیز معلوم بشه، با یه آهنگ خالی طرفی! ... فکر کن!

آهنگ سومش forgotten hopes ِ. بعد این آهنگ با هی یو شروع میشه!
آنچنان ما ر ِ گیریفته که نگو.
می فرماید که:


Hey you
rotting in an alcoholic empty shell
Banging on the walls of your intoxicated mind
Do you ever wonder why you were left alone
As your heart grew colder and finally tourned to stone

Did I punish you for dreaming?
Did I break your heart and leave you crying?
Don't you ever dream of escaping...



خلاصه اینکه خداست. مخصوصا emotional winter ِش. و هرکس که حداقل این 4 تا آهنگش رو نشنونه و با اونا محشور نشه، نصف عمرش بر فناست.
مال ما که به حمدلله بر بقاست.
تا شما چی بخواین.

May 12, 2006

بار دیگر شهری که دوست می داشتم


چرا همه شاکی ان؟ چرا بد برخورد می کنن؟ می دونین چه جور ادمایی رو دوست دارم؟ اونایی که بعد از سه ماه بی خبری از هم، جوری برخورد می کنن که انگار همین دیروز از هم جدا شدیم ... یکی ش همین مهران

نوشتم بار دیگر شهری که دوست می داشنم، بعد یاد کتابش افتادم ... رفتم و برداشتم و به جای صفحه ی اول صفحه ی اخر رو خوندم ...

" در من شمعی روشن کنید! مرا به آسمان بفرستید! مادر! دست بچه ات را به من بده! آیا تو خواب رنگین دیده ای؟ خسته هستم. می خواهم بخوابم آقا! تو مرگ سبز می دانی چیست؟ هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند. ورق ها را دور بریزید! اینجا زلزله خواهد شد. اینجا یک شب ماه خواهد سوخت. جورابهای ابریشمی خواهد سوخت. در خیابان ملل ستونهای عشق را از بلور بدل ساخته اند. چه فرو ریزنده است ایمان، چه عابر است دوستی. سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوس تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید! روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند. دایه آقا! این منم که برگشته ام. اسم این شهر چیست اقا؟ پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت – نوشیدنی موجود است. قانون دود و نور و فلز- مرغهای اویخته – سینما – فرار از جهنم – من خیس شده ام، من خیلی خسته هستم آقا. خواب ... تنها خواب... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد ... چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی ست هلیا ....
شب از من، و تصویر پروانه ها خالی ست ..."

توی یک بازه ی سه ماهه برای شیش هفت نفر این کتاب رو خریدم و قبل از اینکه بهشون بدم، خودم یه دور می خوندمش ... خیلی جاهاش رو حفظ شده بودم
"... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را ازار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رویای عابری را که از ان سوی باغهای نارنج می گذرد پاره می کنن. شب از من خالی ست هلیا.
.....
هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار می نشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد؛ زیرا که نفرین بی ریاترین پیام اور درماندگی ست.
شبهای اندوه بار تو از من و تصویر پروانه ها خالی ست."


با اینکه از عاشقانه ی ارام خوشمان نیامد، اما این کتابش خداست. اصلا برای خودش تمدنیه. هر صفحه رو که باز کنی، یه حرفی برا گفتن داشته.
"هلیا بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست. من گفتم که باز نگردیم."


تو بعضی فیلما یه صحنه داره که ادم خوبه دماغش قرمز شده و داره فخ فخ می کنه و اشک هاش رو پاک می کنه ... بعد دوربین میره روی آدم بده ... اون وقت این ادم بده جوری به دوربین نگاه می کنه که انگاری داره می گه: I’m the bad guy ... خوشمان می آید.
ببین باید همیشه خودت رو بزاری جای طرفت تا ببینی که جریان چی بوده. تو از احضاریه ای که براش اومده، از دادگاهش، از خاله ی در حال مرگش و از کلی چیزای تاثیرگذار دیگه خبر نداری، پس یه طرفه به قاضی نرو و اگه میری حکم صادر نکن و اگه حکم صادر می کنی، به طرف ابلاغ نکن ... و اگه ابلاغ می کنی مرده شورت رو ببرن ...
در ضمن اگه خوشحال میشین ... ( در حالیکه دارم به دوربین نگاه می کنم): Ok . I’m the bad guy


" آه هلیا ... چیزی خوفناکتر از تکیه گاه نیست. ذلت، رایگان ترین هدیه ی هر پناهی است که می توان جست."


چشمای آدما خیلی چیزا رو میگه ... یکی از ابتدایی ترین چیزاش وضعیت جسمانی فرده ... امروز چشمای خاله هیچ نوری نداشت. مثل چشمای یه مجسمه بود. همینکه چشماش رو دیدم به ذهنم رسید که باید براش کتاب سه شنبه ها با موری رو ببرم. .... خداوند از سر تقصیرات همه بگذره.
در خف ترین موقعیت ممکن کتابش رو خوندم. تاثیر گذار اقا. تاثیر گذارررر


"آنچه هنوز تلخ ترین پوز خند مرا بر می انگیزاند" چیزی شدن" از دیدگاه انهاست. انها که می خواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای دهند."


خودمونیم ها
Am I the bad guy?
Really?


"دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند"


چاو!

April 29, 2006

Message not send … Try again later


دستم رو محکم زدم پشتش و گفتم ایووووووووول
گفت: هوووو یواش تر
گفتم: @#$$%$%#$
گفت: @$@%#%#&&*^&!@!$^$%^&%^
گفتم: @$#$%^$%&%^*^&)^*)&*)&*)%^$%#%#%#
گفت: @#$@$@$*^&)#$^#%@$@$%@
گفتم:*^&*%^#$%@$@$!
.........
......
....
..
.
ببینین، اگه دهنتون چاک و بست نداره، نزنین پشت هم .. ایوووووووول هم نگین
خوب؟
..... ایول


بی توجهی به امر مثبت
نتیجه گیری شتاب زده (ذهن خوانی)
درشت نمایی
استدلال احساسی
باید
برچسب زدن
شخصی سازی
(درستشون می کنم ... حالا ببین)


می فرماید که:
نه بسته ام به کس دل ... نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج .... رها رها رها من!



نمی دونم چرا همش احساس می کنم، استیل َم اشتباهه


وِن یو تراست دیس گاد دَمن کِریچر
یو کلوز یور آیز ، اند گُ دیپر اَند دیپر
یو سِد اُه هانی! د ِ دیپر آی گُ ... دِ هایر آی فلای ویت یو
.. بات!
وان دِی یو اُپن یور آیز اند سی دَت یو آر اِلُن
دِر ایز نُ هانی ... نُ سوئیت هِرت ... نُ لاور
دِر ایز ناتینگ
اند یو آر اِلُن این دِ اَبیس!
...
س ُ جاست فِلای ... اُکی؟
... و همه در حالیکه متفکرانه سر تکون می دادن، گفتن اُکی ...




تو Green Mile َم و دارم می دوم
هوا خیلی عالیه
شبه و خلوت و ساکت
منم و Green Mile و صدای پاهام
تدی هم نیست حتی
همینطوری که می دوم، آروم سرم رو میارم بالا
آسمون و شاخه های درخت های چنار و اقاقی
نفس عمیق می کشم
نفس عمیق می کشم و لبخند میزنم
نفس عمیق می کشم و همم
نفس عمیق می کشم و ههههمممممممم
نفس عمیق می کشم و هه هه هه
نفس عمیق می کشم و هه ها ها ها
احساس می کنم که توم پر از هوای تازه ست
نفس عمیق می کشم و بلندتر می خندم
تو Green Mile َم ... می دوم .... سرم بالاست ... همه جا آرومه
و من از خوشی قهقهه میزنم ....



ببین دُن. نوشتم که یادت نره
یادت نره ... خوب؟

April 26, 2006

آقا تاریخ ساخت این خونه ی ما بر می گرده به دوران پارینه سنگی ... منم اصلا دل خوشی ازش ندارم ... درب و داغونیش در این حد که دختر عمه ی گرام اومده خونه و موقع شام یه نموره بیش از حد استاندارد جیغ و ویغ کرد ... بدون هیچ گونه پیش درآمدی، گچ های سقف بالا سرش ریختن رو سرش ... در حالیکه با یهت تمام نزدیک بود از ترس سکته کنه ... ابوی فرمودن خوب بیا بشین اینور ... همه ی خانواده به همین COOL ی برخورد کردن، چون چیز عجیبی نبود ... خلاصه منزل در همین حد ِ و هر روز صبح که بیدار میشی و میبینی که زنده ای خودش یه معجزه ست ... ولی .. ولی! ... یه حیاط داره که اونم بر می گرده به دوران پارینه سنگی ... و بلکه هم قبل تر ... اما این حیاطه با همه ی بیچارگی ش طرفای اردیبهشت همچین بگی نگی گرافیکش می ره بالا ... بعد شب که میری تو حیاطه ... بوته های رز همچین میزنن تو چشت و بوی اونا با بوی اقاقیا قاطی میشه و یک جو سنگینی ایجاد می کنه که نگو و نپرس ... اون وقته که ادمیزاد دلش می خواد کلی آب بپاشه به در و دیوار و دار و درخت ... بعدشم بشینه اون وسط و همینجوری تنهایی (بعضی وقتا هم با تدی) یا خودش کلی حال کنه ... با خودش و نسیم لایت و جو و بوی اقاقیا و گلای رز و کلاغ و چشم و لب و بوی خاک و دوران پارینه سنگی ...

April 24, 2006

نیما بهم یه کتاب داده به اسم " سرخپوستان بزرگ میگویند"
این کتاب تشکیل شده از نقل قولهای بزرگان و روسای قبایل مختلف سرخپوستی، مثلا رییس قبیله ی "چی ری کاهوآ آپاچی" گفته: " مرگی وجود ندارد، فقط تعییری در جهان هاست"
بعد این وسط اسمای باحالی دارن ... مثلا:
دو ماه ... ایستاده خرس ... گوزن سیاه ... رئیس عقاب ... پا چوبی
ابر سرخ ... کبوتر سوگ ... آهن تخت ... تندر بزرگ ... عقاب نیک
دنبال شده با خرسها ... بوفالوی شجاع ... رئیس گرگ


مردم چه آفلاین هایی میزارن ... آخرالزمون شده


نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکي سازند.
گلويم سوتکي باشد به دست طفلکي گستاخ و بازيگوش
و او يک ريز و پي در پي
دم گرم گلويش را در گلويم سخت بفشارد
بدين سان بشکند او سکوت مرگبارم را


حکیمی پسران پند همی داد که جانان پدر، دودر آموزید که ملک و دولت دنیا را اعتبار نشاید ...



نکته اینکه میزان افزایش دودر کردن های من
رابطه ی مستقیمی با بی پولی داره
بی پولی رابطه ی مستقیمی با کار کردن داره
نتیجه اینکه، دودر کردن های من از سر بی مرامی نیست
به علت گرفتاریست و لاغیر
...
بدیش اینه که این دودره شامل خود کار هم میشه


فکر کن، وقتی مردی بری پیش خدا و ازش بپرسی
بالاخره جریان این آفرینش ِ چی بود؟
اون وقت خدای مهربون تو چشات نگاه کنه و آروم بگه:
جاست کیدینگ ...

April 19, 2006

اقا این Anathema خداست
میره تو مغز ها
ایولزززز



How I needed you
How I bleed now you're gone
In my dreams I can see you
But I awake so alone

I know you didn't want to leave
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way

Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away

هوا در حد خدا، دوربین در حد خدا، بارون در حد خدا، گلای رز حیاط در حد خدا
و چه فازی می ده عکاسی در این شرایط


SMS ارسالی

سفید = ساکت
آبی = گوشه گیر
سیاه = مشکوک
قرمز = هات
صورتی = لاولی!
سبز = جذاب
ارغوانی = قشنگ
قهوه ای = سرد
نارنجی = باهوش
من چه رنگی ام؟

پاسخ های دریافتی:

- نارنجی، سبز و صورتی به ترتیب
- اُسکل چه رنگیه؟ (جواب میدم رنگ ابومسلم ... جواب میده: تو راه راه قرمز و مشکی هستی!)
- سبز
- قابل پیش بینی نیست. عینهو آفتاب پرست می مونی
- نارنجی
- قهوه ای. نه به خاطر سرد بودنش. به خاطر چیزی که تداعی می کنه
- صورتی و نارنجی
- نارنجی راه راه سیاه
- سبز و نارنجی
- مشکی متالیک
- نارنجی و سبز و صورتی
- نارنجی
- راه راه آبی و سفید با زمینه سیاه
- گوجه ای
- آبی کمرنگ با رگه های نارنجی
- نارنجی جیگری
- سیاه و سفید
- سبز قهوه ای و نارنجی
- صورتی
- سفید خال خال سبز، با یه نوار نارنجی

April 17, 2006

اخم می کنم و به نیما میگم که الان موقعیت اصلا نمی طلبه که بخندیم ... قرآن بر میداره و دستاش رو میگیره تا توش گلاب بریزن ... بعد میپاشه تو صورتش و رو لباس من و گند میزنه به همه چی ... امیر میاد جلو، همدیگه رو ماچ می کنیم و تسلیت میگم و ... نیما همچنان تو مود ِ خنده ست ... صورتم رو برمی گردونم و خیلی جدی کاغذای تسلیت رو نگاه می کنم ... پایین یه کاغذ ِ نوشته:
همکاران شما در شرکت تحقیقات و خدمات زراعی چغندرقند خراسان رضوی


مثلا تو مدرسه از پسره میپرسن پدرت چی کاره ست؟
جواب میده: بابام سردفتر معاون اول شرکت تحقیقات و خدمات زراعی چغندرقند خراسان رضویه!


به نظر من منفورترین شغل، همین نوحه خونی و روضه خونیه ... یعنی واقعا لجم میگیره ... همه چیو ربط میدن به صحرای کربلا و تن تیکه تیکه و تشنه و بی کس و پهلوی شکسته و چاه و چی و چی و چی ... خوب که چی؟ منظور؟ ... تازه همه ی اینا با نکره ترین صدای ممکن گفته میشه ... یعنی هروقت تو مایه های صاحب عزا بودم، بدرقم به خونشون تشنه شدم ... اگه یه زمانی یه کاره ای شدم، میدم سر همشون رو ببرن ... بعدشم یه رسم جدید میزاشتم


فکر کن تو مجلس عزا، یه خانوم خوش صدا و با احساس بره پشت میکروفن و شروع کنه به بوبن خوندن (تو مایه های غیر منتظره با صدای نیکی کریمی!) بخونه که:
" واقعه ی مرگ تو، تمام وجود مرا از هم پاشید
تمام وجود جز قلبم را
قلبی که تو ساختی، قلبی که تو هنوز می سازی، قلبی که تو هنوز با دست های گم گشته ات شکل می دهی، با صدای گم گشته ات آرام می کنی، با خنده ی گم گشته ات روشن می سازی ... "


فکر کن!


تازه میتونه، بعدشم صداش رو بلند کنه و خیلی کشدار بخونه
کبوتر بچه بودم مادرم مرد ... مرا بر دایه دادند دایه هم مرد ..


اِ اِ اِ ... خائن به این میگن .. رفته رو کاست لینکین پارک، بنیامین ضبط کرده ... قرار شد اسبش رو بکشیم، ولی از گروه بیرونش نکردیم. خائن هست، ولی بچه باحالیه ... فقط عشق خونش بالا رفته که اونم ردیف می کنیم.


پسر از این جریان انرژی ها تو " پیشگویی آسمانی" کلی خوشمان آمد


میشه اینجوری توجیه کرد: روابطی که من توشون فقط دهنده ی انرژی بودم ( و بلکه هم گیرنده) روابط ناموفق من بودن. چون یه زمانی آدم خسته میشه. رابطه های پایدار من روابطی بودن که بین این رد و بدل انرژی تعادل وجود داشته. ... رابطه های دوست داشتنی روابطی بودن که توش انرژی ها رو به اشتراک میذاشتیم ... ولی یه رابطه ی خاص! رابطه ایه که توش انرژی تولید میشه ... و این خیلی وحشتناک ِ . وحشتناک به این علت که تو از جریان بی خبری. یا اصلا ظرفیت این همه انرژی رو نداری. اصلا تجربه ش رو نداری ... حالا کم کم می فهمم داستان چیه. شایدم تو بقیه کتاب نوشته باشه.


شرط می بندم که تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکردین ... اسکنت و فوبار و گرافیک همه با هم
همه چیز تحت کنترل ِ ... به جز ترجمه ها و خودم.


به قول کشیش ... موچاس گراسیاس
و بعدش هم آدیوس!

April 13, 2006

سیگار، مشروب، سکس ... همشون مسائل ِ کاملا شخصی هستن. از سیگار خوشت میاد؟ ایول ... مستی رو دوست داری؟ دمت گرم ... از روابط جنسی لذت میبری؟ خدا قبول کنه ... ولی همش مال ِ تو ِ ... می فهمی؟ مال خود ِ ادم ِ . من، تو نیستم. پس نمی تونی اونا رو واسه من تجویز کنی. اگه تو خوشت میاد دلیل نمیشه که منم خوشم بیاد. من حس خوبی نسبت به اونا ندارم. ناراحت هم میشم که تو دنبالشونی، اما جلوت رو نمی گیرم. فقط در حد خودم وارنینگ میدم. همین. تو هم در حد خودت توصیه کن. همین!

مثل این می مونه که تو خونه با پیزامه راحت باشی، بعد بیای گیر بدی به یکی که شلوارک می پوشه و مجبورش کنی پیژامه بپوشه ...

ولی خودمونیم ها، به نظرم بعضی چیزاش خیلی احمقانه ست. یکی ش اون تقدسی که واسه عالم مستی میسازی ... و تیریپای مردونگی و ایناش ... در حد 14 سال ِ

یه خواهش دیگه هم دارم ... برای بدست آوردن مستی یا لذت جنسی، جوری عمل نکن که همه بفهمن چقدر ضعیفی و براشون حاضری هرکاری بکنی ... خلاصه که مست قلندر رو به مست زپرتی ترجیح می دم!

انی وی!

و اما امروز ... سخت بودها! ... جوری سخت بود که من ترجیح می دم به این آهنگ Heartattak in layby گوش کنم و کلا از مرحله پرت شم ...


به قول سحر به نقل از " مای بست فرند ودینگ"
?Is it something about dreaming or love


یه نکته دیگه هم اینکه، زمانیکه مست می باشین و بدن گرمه و ضمنا کاپشن هم تن مبارکتون هست ... از گروه مستانه تون هم جدا شدین و به یه ادم ِ "می نخورده مست" میرسین ... بعد از یکی ، دوساعت حرف زدن، به این هم فکر کنین که طرف با یه لا تی شرت داره از سرا می لرزه ... فکر کنین .. خوب؟

مچکرم!

April 10, 2006

اون جوری که تو دوست داری اون تو رو دوست داشته باشه اون تو رو دوست نداره ...
- دیر وقته مسعود جان برو بخواب


فکر کن از چهار راه خیام تا رسیدم به اون گل فروشیه سرعته شده بود 130 تا
خوشمان آمد
ولی فکر کنم مهران و رضا خوششان نیامد


بابا دوربین 185 گرمی رو با دستش بلند می کنه
قبل از هرچیزی میگم که وزن به قیمت ربطی نداره
بعد از هرچیزی بابا برام متاسفه

اسمش شد Corbu
کُربُی ِ سیاه!


آزی آزبُرن یادته؟

April 8, 2006

خوب اول میری اینجا
بعد تاریخ تولدت رو وارد می کنی
بعد مشخصات تو رو تو زندگی قبلی ت میده

اینا مال من!



Your past life diagnosis:
--------------------------------------------------------------------------------
I don't know how you feel about it, but you were male in your last earthly incarnation.
You were born somewhere in the territory of modern South of Latin America around the year 1825.
Your profession was that of a warrior, hunter, fisherman or executor of sacrifices.
--------------------------------------------------------------------------------
Your brief psychological profile in your past life:
You always liked to travel and to investigate. You could have been a detective or a spy.
--------------------------------------------------------------------------------
The lesson that your last past life brought to your present incarnation:
You should develop your talent for love, happiness and enthusiasm and you should distribute these feelings to all people.
--------------------------------------------------------------------------------
Do you remember now?


+ six hours ago I said that I can do everything for you
You know what happens in that 6 hours?
- No
+ Nothing

همه ی اتفاقای بزرگ از جایی شروع می شن که ذهن ما تموم میشه

April 6, 2006




قرمز
نارنجی
راه
راهی که خودت میسازی
راه قرمز و نارنجی
!!!



April 3, 2006

مثلا نوشته که:
The difference between the principle of maximum entropy and the minimum information axiom is that the former looks for a probability distribution for the {pi} which will maximize the function I of Eq. 5.8 subject to constraints, whereas the information axiom requires that we choose a set of pis that will minimize the function I subject to constraints.

خوب ترجمه ی این جمله میشه:
تفاوت بين اصل بيشينه انتروپي و بديهه كمينه اطلاعات در اين است كه اولي به¬دنبال توزيع احتمالي براي {pi} است كه تابع I در معادله 5-8 را با توجه به محدوديت¬ها بيشينه نمايد، در حالي كه بديهه اطلاعات خواهان اين است که مجموعه¬اي از piها که تابع I را با توجه به محدوديتها كمينه مي¬کنند، انتخاب شوند.


اما علمای اعلام میگن که یه جمله نباید اینقدر طولانی باشه و این مقبول نیست. لذا وقت میزاری و فکر می کنی که چیکار کنی که این جمله درست بشه و در ترجمه هم مشکلی پیش نیاد. برای حل ساله چیزی در حدود 5 دقیقه وقت صرف میشه. (که اکثر اوقات جوابی هم پیدا نمیشه) ... حالا هر صفحه از 45 خط تشکیل شده و معمولا 5 جمله مشابه جمله ی فوق داره که ترجمه ش خیلی دراز میشه. اگر فرض کنیم برای هر صفحه 25 دقیقه وقت بزاریم. برای سیصد صفحه ی باقیمانده باید 7500 دقیقه وقت گذاشت. که میشه 125 ساعت معادل پنج شبانه روز و 5 ساعت.
حالا مشکل چیه؟
اینه که من تنها 3 شبانه روز و 11 ساعت فرصت دارم.
نتیجه اینکه:
@#$&*%^#$@#@%^%&^&*^*!@^*^ هرچی آدم ِ تنبل ِ