March 28, 2006

...
Understand what I’ve become
It wasn’t my design
And people everywhere think
Something better than I am
But I miss you, I miss
’cause I liked it, I liked it
When I was out there
D’you know this, d’you know
You did not find me, you did not find
Does anyone care

Unhappiness was when I was young
And we didn’t give a damn
’cause we were raised
To see life as fun and take it if we can
...

مادر(اسم هنری مادربزرگ) میگن که اسم این نون ها سرموک ِ و اگه الان بخوری، تابستون هیچی تو رو نمی گزه ... حالا این سرموک ِ یه نون ِ سیاه ِ کلفتیه که نگو .. البته توش سبزی هم داره
بدمان نیامد

کلا خیلی خوبه که یه مادربزرگ داشته باشی که بری بغلش بشینی و خودت رو لوس کنی
تازه کلی چیزای باحال هم میشنوی
مثلا اینکه ده سال پیش نوه ی عذرا خانوم از پشت وانت افتاده و مرده
یا اینکه شوهر این عمه کمالی ( که الان 85 سالشه ) اون موقع ها چه جوری عمه رو از جلوی گرمابه دزدیده
یا اینکه عمو حسین چه جوری رفته خواستگاری
جریان مردود شدن بابا هم که خداست
خلاصه اینکه کلی باحاله

از پارسال که از تو طرقبه برای مادر عصا خریدم
دیگه هیچ وقت فرصت نشد که خودم رو لوس کنم
اما حالا مادر میگن که تلفنشون خرابه
و نکته اینجاست که همه بیخیال ِ این موضوع می باشند
و ربطش میدن به شنوایی
و این منم که میرم براشون یک گوشی جدید میخرم
و چه شیرین عسل بازی ِ در بیارم من
اُه اُه ... چه شود

دیگه چی؟

فامیل؟
در تاریخ ثبت شد که من و محمد و شادی و هانی و سمانه و رضا و آسیه و علی و مجید و مژده و مریم بدون هیچ گونه تاخیر و تجدید نظر در تصمیم گیری و ناز و قر و غمزه و قمیش و غیره برای اولین بار در ایران به راحتی رفتیم سینما ... بی سابقه بود

تنیس؟
خوب اگه اون سایته که گفت 65 سال عمر می کنم
بازی کردن امروز و نفس نفس زدن و اینا رو میدید
نظرش عوض میشد
خیلی خوشبینانه به قضیه نگاه کنیم، میشه 38 سال

هانی؟
پایه میشه و میریم شله می خوریم
قلیون چاق می کنه و میکشیم
حالمون بد میشه و ...
کلا فکر کنم قلیون رو به همه چی ترجیح میده

تدی؟
ساکت و آروم

دوربین؟
Nikon 7900

دُن کیشوت؟
شدیدا خواب و تنبل و ترجمه نکن

من؟
خلی خوب با تردیدهایی که سعی می کنن نذارن برم جلو
و من اون بدبختا رو ندید میگیرم

تو؟
.........
(لطفا جای خالی را با انرژی فراوان پر کنید... مچکرم)

March 27, 2006

I look into the mirror
See myself
I’m over from me
I need space for my desire
Have to dive into my fantasies
I know as soon as I arrive
Everything is possible
Cause no one has to hide
Beyond the invisible

اگه " پدی کثیفه " خیلی مهربونه، بجاش پسر دایی ش خیلی بچه ردیفیه
اسمش هم شد " تدی ردیفه "


دارم تو "من ِ 85" می نویسم تا یادم بمونه
هر روز یه چیزی میره تو مغز و همون رو مینویسم
می نویسم تا دیگه یادم نره
هرچند یه روزمیرسه که یادم بره بنویسم
یا یادم میره که بخونم تا یادم بیاد
یا اصلا یادم میره که خوب جریان این جمله هه چی بوده؟
اینام مال 6 روزه اول:
1- بازی چهار نفره
2- دلم می خواد شایعه نباشم
3- حالا بیا اینجا ... بیا اینجا ... بیا اینجا ... اونجا نه
4- شایدم داریم وانمود می کنیم گول خوردیم و نمی خوایم قبول کنیم که انتخاب خودمونه
5- وقتی شروع کردی به جفتک انداختن
6-خوب تو واقعا چی می خوای؟



هاها ... 00:00 ... چه انرژیی!



فرهاد ... شیراز ... حافظیه ... نیت ... و فال ِ من:
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
... حالتی رفت که محراب به فریاد امد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
... کان تحمل که تو دیدی همه بر باد امد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
... موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم... شادی اورد گل و باد صبا شاد آمد


پسرم! تو که روزی یک لیتر دوغ می خوری
کاملا طبیعیه که اینقدر خوابت بیاد
So اصلا خودش رو ناراحت نکن
...
اینو الان کشف کردم


راستش من اصلا نفهمیدم که چی شد ... ولی من اون خونه و خدا و بازی و آدما رو می خوام
دلیلش هم هر چند مهمه
اما فعلا مشخص نیست
بنابراین تا اطلاع ثانوی بزارین خوش باشم


بارالها کمی به ما جنبه ی عملی بیفزا ... آمین!

March 23, 2006

سلاااام ... خوب ما داریم میریم دنبال مامان. الان واکمن قشنگ روی جلو داشبورد. جای سرعت شمار، حالا بردمش روبروی دور موتور تا صدا رو خوب بگیره و می خوایم در مورد ... در مورد تعهد صحبت کنیم. ادامه ی حرفای دیشب و اینکه آقا! داداش ِ من! تعهد یه چیز خوبیه. خوب؟ ولی تعریفش نادرسته ... آدم ... نه! ... تعهد چیز خوبی نیست! چون من نمی خوام تعهد داشته باشم. تعهد یه فشار ِ مضاعف ِ .. یه فشار ِ .. همین! یه چیزی که همش به تو میگه: تو تو تو باید باید باید این کار رو انجام بدی. تو باید تعهد داشته باشی اینجوری باشی اونجوری باشی بلاب بلاب بلاب برو کنار داداش .. و من نمی خوام تعهد داشته باشم. می خوام هر زمان اراده کنم مسیرم رو عوض کنم ... ولی یه چیزایی هست که ناخودآگاه تو بهشون تعه ... یعنی ... مممم .. ببین نمیشه واژه ی تعهد رو استفاده کرد مثلا ... چقدر گرمه اگه شیشه رو بدم پایین صدا چیز میشه .... خوب می تونیم اینجوری بحث رو شروع کنیم که ... الان این پرایده میرفت تو شکم پیکانه ... اینجوری باید بحث کرد در موردش که تعهد .. ببین مسعود سعی کن اروم باشی و با دنده خوب برخورد کنی و خیلی آروم به این قضیه فکر کنی و یه نظر بیشتر نداشته باشی ... البته من تعهدی هم ندارم که فقط یه نظر در مورد تعهد داشته باشم.. اقا، داداش ِ من، من میگم که باید جوری زندگی کرد که هر زمان اراده کنی بتونی عوض شی. خودت رو عوض کنی، کارت رو عوض کنی زندگی ت رو عوض کنی همه چی رو عوض کنی و وقتی که این حس ِ باشه که من هر زمان که اراده کنم می تونم بچرخم ... با راهنما البته .. یه راحتی ِ خیلی خاصی بهت میده ... خوب مثال بزن ... من تو یه رابطه م و نمی خوام اسیرش باشم و هر وقت بخوام بتونم شکل رابطه م رو عوض کنم، بهبودش بدم، کمش کنم، زیادش کنم، بالاش کنم، پایینش کنم . کاملا تو این قضیه مختارم و به هیچ عالم و ادمی هم ربط نداره. اون وقت این رابطه برا من میشه یه رابطه ی دوست داشتنی. برای چی؟ برای اینکه من توش یه نقش خلاقانه دارم و نه تعهد. بحث تعهد میاد جلوی این خلاقیت رو میگیره ...
آقا تو روزنامه نگاری ... نه روزنامه نگار نه. تو نویسنده ای و مخت کار می کنه و هر روز چیزای جدید و باحال و تکون دهنده و شگفت انگیز می نویسی و کلی همه باهاش حال می کنن که اااااااایوی ایول ... من مجبورم پنجره رو بدم پایین چون خیلی گرمه... ببخشین... همه میگن ااا ایول عجب چیز باحال ِ توپی نوشتی. ولی حالا تو میشی یه روزنامه نگار و مجبوری هر روز ساعت مثلا هشت شب یه مطلب تحویل بدی به مدیر مسئولت، سردبیرت. حالا اومد و یه روز مطلب نوشتنت نگرفت، ولی تعهد داری که هر روز این مطلب رو بنویسی. و این موضوع چقدر کیفیت کارت رو میاره پایین. اصلا دیگه از نوشتنت مثل سابق لذت نمیبری. بجای اینکه نوشته مال تو باشه تو میشی مال نوشته. بر وزن فرشته. برای چی؟ برای اینکه تو از رو اجبار نوشتی نه از روی خلاقیت نه از روی چیزی که تو ذهن تو هست.ممکنه تو یه ماه بتونی هر روز اون مطلب رو برسونی و این تعهده مانع کار تو نشه، اما بالاخره یه روز میرسه که تومیگی، برو آقا من می خوام تعطیل کنم. اصلا یعنی چه ساعت 8 شب ، میخوام ساعت دوازده شب بنویسم، اصلا نمی خوام در مورد مطالب روزمره با قالبهای مشخص بنویسم می خوام امروز یه موضوع خاص رو بنویسم با کلی کلمه های عجیب و غریب که این خط قرمزا نمی زارن. این محدودیت شاید شاید شاید ... البته خوب تا حدودی خلاقیت ایجاد می کنه ... اما می تونه خلاقیت رو هم بکشه. خفه ت می کنه .. پس چی؟ ... اُه این میکروفونش از اون ور شد ... پس چی؟ پس آدم میره دنبال اینکه هیچ تعهدی نداشته باشه. سعی می کنی خودت رو از قید تعهدها و اون چیزایی که همش باید خودت رو بهشون وصل کنی جدا کنه. جدا کردنش درد داره آقا درد داره. حالا یا واسه من درد داره. یا برای طرف مقابلم درد داره یا اصلا پذیرفته نیست. اقا من از اینکه این بی تعهد بودن رو بقیه نمی تونن تحمل کنن دردم میاد. ولی، ولی اینکه تعهد داشته باشم دردش بیشتره. بنابراین من این بی تعهدی رو به دیدگاه دردآور دیگران در مورد بیتعهدی خودم ترجیح می دم. So من نمی خوام تعهدی داشته باشم.
از طرفی ادم مجبور ی یه جاهایی تعهد داشته باشه. یه کار رو قبول می کنی. کارفرما بهت پول می ده برای انجام ان کار. یه تایمی رو مشخص می کنین و تو متعهد میشی که تو اون بازه اون کار رو انجام بدی تا پولت رو بگیری. این یه تعهد کوچولویه برای یه بازه زمانی کوچولو. مثلا من یه هفته میرم سر کلاس. هر روز از ساعت 7 صبح تا 4 بعدازظهر درس میدم و آخر هفته هم میرم و حقوقم رو میگیرم. خوب من فقط برای این یه هفته متعهد شدم. اینو میشه تحمل کرد خداوکیلی. اما اینکه بیام و بگم از این به بعد سی سال میشم معلم هر روز میرم دم مدرسه از ساعت 7 صبح تا دوازده و به بچه ها درس می دم. این چیه خوب؟ اومد و دو سال بعد دلت خواست نجار بشی. چی میگی ؟خب؟ چرا همچین تعهدی بدی؟ البته اون تعهده نمی تونه خیلی مانع انجام کارت بشه. مثلا میری استعفا میدی و میری دم دکون ی نجاریت. اما خیلیا هستن که به خاطر تضمینی که اون تعهده میده، به خاطر حقوق ماهیانه ی ثابت به خاطر اون رابطه ... چقدر بده که این پیچید جلوی من ... و بخاطر اینجور چیزا، اون تعهد مانع رسیدن به خواسته هاشون میشه. اصلا باید برای شکستن تعهد جریمه داد. پس چی؟ پس ما سعی می کنیم که تعهد ندیم. چون وقتی تعهد نمی دیم، خیلی راحت تر change میشیم برادر ِ من. چرا ترمز نمیگیره. خیلی راحت تر می شه عوض شد. خیلی راحت تر می تونی چیزای جدید رو امتحان کنی، چیزای جدید تری که افق خیلی گسترده ای دارن برای تو. پس تعهد چیز خوبی نیست کلاً
... حالا بحث ما چیه؟ این تعهده از کجا اومد اصلا؟ ... ببین من که الان صدام رو میارم پایین بخاطر اینه که من میترسم که مردم منو فیلم کنن چرا؟ چونکه الان تو ترافیکم و همه ی ماشینا بغل دست منن و من دارم داد میزنم که آی! تعهد فلان و بیسار تا صدام خوب ضبط بشه، درحالیکه ماشین بغلی نمی فهمه که من چرا داد می زنم و احتمالا با خودش میگه که من اسکلم، در حالیکه اصلا برای من مهم نیست که اون چی فکر می کنه و من هیچ تعهدی نسبت به فکرای دیگران ندارم.
داشتم در مورد این صحبت می کردم که این مشکل تعهده از کجا اومده؟ آقا ما داریم یه بازی میسازیم، یه خونه می خوایم بسازیم ... یه ایده ی کاملا خام داریم... ببخشین که من پیچیدم جلوی شما ... این یه ایده ی کاملا خام ِدر مورد خلق یه دنیای بی تعهد. یعنی ما می خوایم خدا بشیم و یه دنیای دیگه واسه خودمون بسازیم. حالا مساله اینه که خوب! تو که این دنیای بی تعهد رو ساختی، باید به اون دنیای بی تعهدت تعهد داشته باشی یا نداشته باشی؟ ما که عمرا نداریم و حالا که ما مثلا 4 تا خدا ها ... ایول عجب لایی کشید ... من ترجیح میدم که تعهد داشته باشیم اما این همه چی رو نقض می کنه که ما به بی تعهدی مون متعهد باشیم. شاید یک سال دیگه من به این نتیجه رسیدم که تعهد چیز خیلی خوبیه و من باید تعهد داشته باشم. مثلا بحث ازدواج. یک زندگی و رابطه ی دونفره. من ترجیح میدم که به اون متعهد ... نه من ترجیح نمی دم که به اون رابطه متعهد باشم. خوب؟ اما یه رابطه تا زمانیکه جذاب ِ منو تو خودش نگه می داره و به محض ِ اینکه جذابیتش رو از دست بده، هیچ توجیهی نیست که من تو اون دایره بمونم برای اینکه من تعهدی ندارم نسبت به اون دایره و اگه تعهد بدم یعنی که کار احمقانه ای کردم. یعنی که اقا من تعهد میدم که تو زندگی اگه بهم خوش نگذشت به این خوش نگذشتنه ادامه بدم ... البته! البته این مانع از این نمیشه که ادم سعی نکنه ... وقتی یه رابطه جذابیتش رو از دست میده تو سعی میکنی که جذابیت رو به اون رابطه اضافه کنی ... ببین من وقتی وارد یه رابطه میشم، خوب بخاطر جذابیتش وارد شدم دیگه، مگه غیر از اینه؟ خوب حالا بعد یه سال بعد یه هفته بعد یه روز بعد دو سال بعد پنج روز اینا چرا این رابطه جذابیتش رو از دست داده؟ it depends on me و اون طرف دیگه ی قضیه. ادم عقل داره شعور داره، خداوند متعال به من شعور اعطا کرده و با استفاده از اون میشینم و تصمیم میگیرم ... میگم که خوب پسرم تو که رابطه ت بد شده چرا بد شده؟
یه موقع هست .. مثل همین کامیون ِ جلویی بارش خالی شده. تو یه رابطه هم هر چی که بوده گرفتی و دادی و تموم شده. دیگه هیچ باری توش نیست و نه من و نه طرف مقابلم میلی به برداشتن بیل و پر کردن دوباره با چیزای جدید نداریم. اصلا این رابطه پتانسیل لازم رو نداره. خوب این تموم میشه و از اونجایی که هیچ تعهدی هم نبوده با فراغ بال و خوشحالی تموم میشه و دم هر دومون هم گرم.. اما یه کامیونی هست که این پتانسیل رو داره. ادما بر اساس اشتباه، طرز تفکر نادرست حس بد تو یه برهه زمانی تحت فشار بودن و مسائل جانبی دیگه ، چون ما زندگیمون یک بعدی که نیست هزار تا درگیری در یک زمان داریم و قاطی پاتی اینا، بعد باید در اونمورد تصمیم بگیریم. خوب؟ مثلا، مثلا من توی یک رابطه م. یه رابطه ی خیلی ردیف و فلان و بیسار. حالا به خاطر امتحانا، بخاطر کار، بخاطر بی پولی، فشار خانواده اینور اونور بالا پایین تصادف مصادف اینا اون رابطه ناخوداگاه تحت تاثیر قرار میگیره. براچی؟ چون من ادم کاملی نیستم. اونقدر کامل نیستم که بتونم همهچیو از هم جدا کنم و به حساب همدیگه ننویسم. بنابراین من باید سعی کنم که ... این زبون بسته چرا اینقدر صدا میده؟ ... سعی کنم که آقا داداش من تو اون رابطه ت رو اگه یه وقت رسیدی به اونجایی که خوب دیدی مثل قبل خوش نمیگذره شاید تقصیر ِ تو ِ شاید تقصیره طرف مقابلته. می تونی برگردی و اینو بازسازی کنی. ادمیزادی دیگه. اشتباه کردی... برو کنار آبجی ... و این اشتباهت رو دوباره برمیگردونی تصحیحش می کنی. می خوام همین کار رو بکنم. می فهمی. و من هیچ تعهدی ندارم که اونو باز سازی کنم ها. نه به خاطر تعهد نیست. به خاطر پوئن های مثبتیه که داره. این جهانی هم که ما میسازیم اگه یه جهان جذاب و پرانرژی ردیفی باشه خوب ما هیچ وقت نسبت به اون بی تعهد .. بی تعهد نه .. منظورم اینه که دنیامون رو ترک نخواهیم کرد. ضمن اینکه مجبور به موندن هم نیستیم. میفهمی ... اه ... پس ما باید اون بازی رو اونقدر اسکنت کنیم که این بحث تعهد ازش بکشه کنار. اقا این بازی اونقدر خوب هست که من توش هستم. و بهتر از اون هم فعلا سراغ ندارم که بخوام ترکش کنم. البته یه سری چیزای جذاب هم هستن که چون خیلی جذابن دافعه ایجاد می کنن. بالاخره جذابیت زیاد هم می تونه خسته کننده باشه.
میدونی باید یه دنیا بسازی همونی که می خوای. وقتی ادم همونی که می خواد رو داره چرا باید ازش ببره؟ ادم وقتی از یه چیزی میبره .. هاااا ایول عجب نتیجه ی باحالی ... ببین! من چرا مثلا از یه رابطه میبرم؟ چون اون رابطه دیگه اونی که من می خوام نیست. درسته؟ ها؟ ایول. حالا اون جهای که من می سازم دقیقا همونی باشه که من می خوام.. ضمن اینکه بدونه که خواسته های من تغییر میکنه. امروزش با فردا فرق می کنه. پس جهان منم امروزش با فرداش فرق می کنه و مطابق خواسته ی من میشه. اگه این جهان قابلیت تغییرات انی رو طبق خواسته ی من داشته باشه من عمرا اون رو ترک نمی کنم و هیچ تعهدی هم بهش ندارم. صرفا به خاطر خواستنم توش می مونم و این نکته ای بود که من الان از اینکه بهش رسیدم خیلی لذت بردم و تعجب می کنم که چرا چیز به این سادگی رو نمی دونستم تا حالا .. اِ چرا مامان دم در واستاده؟

March 16, 2006

حس یک سرخپوست رو دارم
یه سرخپوست ِ پیر
اونقدر پیر که اتوشویی هم نتونه چین و چروکای صورتش رو درست کنه
موهای بلند ِ بلند ِ سفید
اسمم هم میتونه باشه" ایستاده متفکر" یا " همچنان درگیر" یا هرچی که دوست دارین
بالای صخره ها آتیش درست می کنم و کنار آتیش میشینم و چپق میکشم
و چهره ی متفکری به خودم میگیرم
اون پایین میشه دو تا آدم رو دید که با هم خداحافظی می کنن و دیگه بر نمی گردن
بدون هیچ توضیحی
اصلا خداحافظی هم نمی کنن
صرفا از هم جدا میشن تا فردا برگردن، ولی بر نمی گردن
به قول "ساکن در شهر سرد" مشکل ارتباطی دارن
نمی دونم چیچی رگرسیو یا یه همچین چیزایی (سحر! می تونی تصحیح کنی؟)
با هم حرف نمی زنن
و حسشون رو نمی گن
همش بر می گرده به ذهنیت ها
چپق با دستم میاد رو زانوم و یه کپه دود می دم بیرون و نگاهم میره سمت افق
از اون مدل نگاها که چشم آدم تنگ میشه
چشام رو که بر می گردونم
یکی از اون دو تا اومده بالا و پیشم نشسته
نگاش می کنم
نگام می کنه
نمی تونم بفهمم چه حسی داره
چپق رو بهش تعارف می کنم
به این میگن چپق دوستی
یه پک عمیق میزنه و پشت بندش سرفه می کنه
روی پیشونیش یه دایره ی قرمز می کشم و یه خط سفید هم وسطش
ورود (اکیداً و شدیداً) ممنوع
و اینجاست که من مثل یه سرخپوست همه چیزدان لبخند میزنم
یه لبخند ِ کاملا light
..
..
..
اسمش رو گاذشتم "دُن کیشوت"
... و حالا شدیم دو تا سرخپوست
..
فقط یه عقاب کم داریم
همین!

March 12, 2006

رفتم سی و دی نوارای سفارش داده شدم رو گرفتم و بعدشم رفتم دکتر
ناپرهیزی کردم و کلی بیشتر از جیبم خرید کردم
پول ویزیت دکتر رو کامل نداشتم
دکتر گفت که پسرم تو تقریبا کوری و باید همیشه عینک بزنی
چشام 2.5 ِ! .. بارون میومد
نوار اخوان ثالث تو ضبط
صداش رو که میشنوی اولش ضدحال می خوری، چون انتظار داری اینجوری نباشه
ولی لهجه ی مشهدی حرف زدنش تو مصاحبه خیلی باحاله
دختر و پسرای خوشتیپ تو ریس
ماشینای قشنگ
بارون
همه جا تمیز
جیب خالی
صدای اخوان
" ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت، اما ... آه
بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد"
آدمای خوشحال
این اخوان طفلکی با اینکه اسمش رو گذاشته بود امید
اما ته ِ ناامیدی
دلم یه جورایی میسوزه براش
آدمای خوشتیپ و خوشحال رو بیخیال می شم
میام خونه
حالا 9 تا آلبوم ANATHEMA دارم
آلبوم 99 ش رو قبلا هم داشتم
Emotional winter ش خداست
از شعر کوتاه های اخوان بدم نمیاد ها ...
ولی اون طولانی هاش ... اونا که عشقولانه نیست و خیلی خفه
اونا رو خیلی شدید تر دوست می دارم
شهر سنگستان و چاووشی و درحیاط کوچک پاییز در زندان و مرد و مرکب
طبق معمول صفحه ی 153 رو میارم و می خونم

مرد و مرکب

" ... گفت راوی: راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روزها رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد

چون گذشت از شب دو کوته پاس،
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که: شما خوابید، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار"

بعد یه نفر بلند میشه و گرد رو از رو شونش میتکونه
بقیه رو مخاطب قرار میده که پاشین و زره و اسبم رو بیارین
همه جا ارومه و همه خوابن و هیچ کی جوابش رو نمیده
خودش میره و اسبش رو زین می کنه و زره تن می کنه
و میره سمت خندستان (بیابانی بین هیچ و پوچ آباد)!
میره تا میرسه به جایی که
دو تا موش با هم صحبت می کنن
یکیشون در مورد کسادی بازار و پوسیدن اجناس تو انبار حرف میزنه که

" ... خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش:
ما هم از اینسان، ولی بگذار
شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند،
وز پسش خیل خریداران شوکتمند ...
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت،
زانکه زانجا مرد و مرکب در گذر بودند ..."

بعد از این به اندازه ی دو صفحه! جاده و راه و بیابون رو توصیف می کنه
تا میرسه به جایی که دو تا چاه کن وسط بیابون بعد از کار خوابیده بودند
یک صفحه وضعیتشون رو توصیف می کنه
و یک صفحه هم یکی از اونا در مورد بدبختیاشون و
اینکه مورد سو استفاده ی پولدارا قرار می گیرن حرف میزنه که دومی

"... خست حرفش را و خواب آلوده گفت:
ای دوست
ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
گفته ام کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در تو ست
تو مگر نشنیده ای که خواهد امد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنود گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز انچه پیرت گفت
گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
آه، بنگر ... بنگر انک ... خاسته گردی و چه گردی.
گویی اکنون می رسد از راه پیکی، باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادتمند شوکتمند ...
گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج و آسمان نه
زانکه زانجا مرد و مرکب در گذر بودند ..."

بعد می رسه به یه روستا
" گفت راوی: روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار:
تو چه می دانی؟ زن! این بازیست
آن سگ زرد این شغال، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست؟"
بعد زنه پا میشه که روی یکی از بچه ها رو بپوشونه،
پای یکی رو لگد می کنه و یه حالی به همه ی هشت تا بچه ها میده!
بعدشم

" ... زن به جای خویشتن برگشت. آرامید، آنگه گفت:
من نمی دانم که چون یا چند،
من شنیده ام که در راه است
مرکبی بر آن نشسته مرد شوکتمند ...
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
زانکه زانجا مرد و مرکب در گذر بودند ... "

بعد میگه که مرده همچنان تنها به راهش ادامه میده
و اصلا خسته نمی شه و این حرفا که یهو
" ناگهان انگار،
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت"
خلاصه مرده از اینکه سایه ش رو میبینه کپ می کنه
با خودش میگه خدایا این چیه؟
داد میزنه که هوی تو کی هستی و
سایه هم جواب نمیده
مرد با مرکبش میرن عقب و سایه هم میاد جلو
مرد هی داد میزنه که ای ملت این چیه و کیه
ولی همه خواب بودن
و میرسه به آخر ماجرا که

" همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لبزان
گفت راوی: در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا من چه می گویم؟
به اندازه ی کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
وآن کس گندم فروبلعیدشان یکجای، سر تا سم

پیشتر زآندم که صبح راستین از خواب برخیزد،
ماه و اختر نیزشان دیدند.
بامدادان نازنین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند ... "

March 10, 2006

امروز صبح رفتم تو باغچه ... من و دو تا بیل و یه فرغون ... بعد از اون طرف باغچه برگهای انجیر که از پاییز گذاشته بودیم رو هم تا بپوسن و تبدیل به کود شن رو ریختم تو فرغون و قان قان قان قان چند دور دور حیاط چرخوندمشون و و آوردم اینطرف حیاط و روی خاکها پخششون کردم ... بعد زمین رو بیل زدم و این برگا رو فرستادم زیر ... و یو کنت ایمجن که چه حسی داره وقتی که خاکی و پاکی و خسته و اینا، سرت رو بیاری بالا و شکوفه های آلبالو رو بو کنی و یاد بچه گی ها بیفتی ... اینکه اون زمان چقدر با بهار و بوی بهار حال می کردی و حس خوب اون موقع ها بیاد بشینه تو دلت ... بعد بشینی و ریشه های نعنا رو از تو خاک در بیاریی تا بدی به شوهر عمه ی عزیزت تا بره تو باغچه ی خودشون بکارشون ... بعدش کلی با کرمای خاکی و خاک، بازی کنی و ...

باید یه شنکش بخرم با یه کلاه حصیری

توی لبه ی تبغ .. نقش اولش (ادوارد آی تینک) خونه زندگی و پول و نامزد و اینجور چیزا رو ول کرده بود و رفته بود تا ببینه خدا چیه، کیه، چی میشه چی نمیشه و این حرفا ... بعد همیشه یه بازه که می گذشت می رفت و شدیدا کار بدنی می کرد ... مثلا میرفت سه ماه تو معدن کار میکرد ... استدلالش هم این بود که وقتی ذهن درگیر بدن میشه، دیگه فرصت فکر کردن به تلخیها رو نداره .. و چون اون همش فکر میکرد و فکر می کرد و این فکرها به سمت ناامیدی می رفت ... واسه همین می رفت سراغ کار بدنی

یه دیواره ی باریک بین دو پنجره ها هست که یه تابلوی گنده از دُن کیشوت و سانکوپانزا روشه
از دیشب، درست زیر تابلوی دُن کیشوت یه تابلوی (شایدم بهش نمی گن تابلو) دیگه اضافه شده ... دو تا کلاغِ خیلی خدا، زیر آسمون خدا، روی سیم برق نشستن و آفتاب میگیرن!
و یکی از این کلاغا که منقار زرد داره (اون یکی قرمزه) شدیدا تداعی کننده ی هدیه دهنده ی این تابلو ِ !
در اتاق رو که باز می کنم، اولین چیزی که میبینم همین تابلو هه ست با رنگ بندی ِ اسکنتش. بعد چون حس خوبی القا می کنه کلی باهاش رفیق شدم ... امروز ظهر با یه لیوان چایی وارد اتاق شدم و به کلاغا با انرژی هر چه تمامتر گفتم سلااااام و براشون دست هم تکون دادم ... اما دریغ! که نمی دونستم پدر گرامی پشت سرم هستن ... امروز بابا عمیق ترین آه ِ عمرش رو کشید.


دلیل شاد بودن چند روزه م رو فهمیدم ... چیزایی رو که از دست داده بودم، سعی کرده بودم فراموش کنم ... کارایی که قبلا می کردم و به خاطر درگیریها ترکشون کرده بودم ... هه چیزایی که نادیده گرفته بودمشون تا عوض بشم رو دوباره دارم .. و این فوق العاده ست.


و دیروز از آسایشگاه فیاض بخش برام کارت تبریک تولد اومد!

March 7, 2006

داریم میریم بیرجند
و نمیدونیم که کی برمیگردیم
با ماشین هم نمیریم ... با اتوبوس میریم
منم و کوله پشتیم و موبایلم و یه واکمن! .. مهران هم هست
امیدوارم که تا شنبه برگردیم
من 2500 تومن پول دارم ... مهران رو نمی دونم
فکر کنم که خیلی خوش بگذره ...



بابا میگه که میری بیرجند چیکار؟
براش توضیح میدم
میگه که کار مزخرفیه و اونجا به درد نمی خوره و باید بیای مشهد کار کنی
میگم که سرمایه ندارم و مشهد هم تسهیلات نمی دن
میگه که ...
میگم و میگه و میگم و میگه ...
میگم خوب اگه خیلی نگرانین، با من بیاین بریم ببینیم چه خبره ...
میگه که کار داره، ضمن اینکه از نظر اقتصادی صرف نداره که این راه رو با ماشین بیاد


علی میگه که توی کیش می خواد سرمایه گذاری کنه و مجتمع بسازه
میگم بابا خیلی پول می خواد .. میدونی زمین چنده اونجا؟
میگه متری 600 ، 700 تومن بیشتر نیست و از نظر سرمایه مشکل نداره و تا 500، 600 تومن راحت می تونه از پدرش بگیره ...
علی رو خیلی دوست دارم ... اما از اینکه زندگیش زیادی معمولیه دلم میگیره


نمیدونم کجا خوندم ... خوندم که وقتی در مورد عشق و دوستی حرف بزنیم، همه چیز جادوش رو از دست میده و صرفا به یه سری قواعد تبدیل میشه ... نویسنده ش آدم خوبی بود فکر کنم ... ولی به شدت هرچه تمامتر مزخرف گفته ... وقتی در مورد همه ی افکار و احساساتت بتونی صحبت کنی، اون وقت دیه وقتی صرف شک و دودلی نمی مونه ... بزرگترین مشکلی که دارم، وقتیه که صرف پیدا کردن اشتباهات احتمالیم در روابطم میدم ... اشتباهاتی که خودم کاملا ازشون بیخبرمف اما رفتار فرد مقابلم منو به شک میندازه
خیلی راحتم تو رابطه هایی که می دونم اشتباهات بهم گوشزد میشه و یه گوشه قلمبه نمیشه!


خوب، حالا باید این دسته کاغذ و این روان نویسا و دوربین (که باطری نداره) و شارژر و واکمن رو بزارم تو کوله (لباس هم نمی خواد ) و برم ...
به تو هم امیدوارم به همون اندازه ی من خوش بگذره .... وبلکه هم بیشتر

March 5, 2006

امروز از خواب که بیدار شدم یه حس بد باهام ِ ... منتظر یه خبر بد، یا اتفاق بدم. نمی دونم ولی یه ربطی به ساعت 3 دیشب داره. من ساعت 2:30 خوابیدم و صبح که بیدار شدم، یه حس بد از ساعت 3 داشتم. شاید خواب دیدم. ولی یادم نمیاد. ولی اینکه من ساعت 3 و گوشی موبایل رو یادم میاد و بقیه ش رو نمی فهمم چیه، این حس بد رو تشدید می کنه

مهمون داشتیم و من حوصله شون رو نداشتم ... بجای اینکه برگردم خونه، تو خیابون علاف شدم و کمی بعد رفتم پیش حامد که ببینم زنده ست یا مرده ... جدیدا مدرک آرایشگری گرفته ... گفت که می خواد موهام رو اصلاح کنه و بترکونه و این جور چیزا ... منم خام شدم ... بچه های دبستانی ِ 7، 8 سال پیش یادتونه موهاشون چه شکلی بود؟ حالا منم همون شکلیم.

بعد از دو سال باید ماهیانه دو میلیون تومن قسط پرداخت کنیم. اگر که سقف وام رو هم برداریم ( که احتمالا همین کار رو کنیم) میشه ماهیانه 4 میلیون تومن. ماهی 4 میلیون قسط
همیشه که میرفتم سر کار و دنبال پول ... همین که پول دانشگاه و بنزین ماشین و لباس و کتاب و بیرون رفتنم رو در میاوردم، برام بس بود ... یعنی میرفتم سر کار، فقط برای اینکه از بابا پول نگیرم ... ولی 4 میلیون در ماه .. نمی دونم. حالا باید بریم بیرجند ببینیم اوضاع احوال چه جوریه .. میشه کار کرد یا نه.
رضا که دانشگاه داره. مهران هم که سربازی یا داشنگاهش معلوم نیست. احتمالا من باید همیشه اونجا بمونم. یه حس بدی دارم. شاید به خاطر حس صبح ِ. بهترین سالهای عمرت رو بخاطر پول بری یه جای دور و کوچیک و دور از همه ... بعد کلی هم جوش بزنی ... و تا 5 سال ماهی چهار میلیون تومن قسط بدی!
پووووووف .. چقدر از این وضعیت لنگ در هوا بودن متنفرررررم.
شایدم موندم همینجا و به همون کار ساده و حقوقش قانع شدم.


And now I wait my whole life time … for you
And now I wait my whole life time … for you
I ride the dirt, I ride the tide … for you
I search the outside, search inside … for you
To take back what you left me
You know I’ll always burn to be
The one who seek , so I may find
And now I wait my whole life time
بعد دهنش رو میچسبونه به میکروفون و داد میزنه
Outlow of tornnnnnnnnnnnnnnnnn
I’m torn

So on I wait my whole life time … for you
So on I wait my whole life time … for you
The more I search the more I need … for you
The more I bless the more I bleed … for you
You make me smash the clock and feel
I rather die behind the wheel
Time is never on my side
So on I wait my whole life time
Outlow of tornnnnnnnnnnnnnnnnn
I’m torn
بعد من پیشونیم رو میچسبونم به میز و سعی می کنم اون حس ی بد از صبح مونده رو از بین برم

If I close my mind in fear
Please try it open
If my face become sincere
Bewarrrrrrrrrrrre