September 20, 2006

اِتصلَ يَتصلُ اِتصال
وصل ...... نقطه وصل .... نقطه وصل يه گروه .... يه خانواده .... مركز ... لعنت به همه ي اينا
وقتي مركز يه دايره از دايرهه مياد بيرون و ميره واسه خودش، ديگه دايره اي نداريم ... يه شكل عجيب غريب باقي مي مونه مثل بارباباپا ... شايدم عجيب تر .... اصلا نمي توني پيش بيني كني كه چه شكليه .... فقط مي دوني كه بي مركزه ... نه اينكه اون مركزه واسه خودش پُخي بوده ها .... نه! .... اونم يه نقطه بوده مثل نقطه هاي ديگه، تا چشم وا كرده ديده كه اي داد بيداد اون مركزه ... اصلا يه جورايي انگاري الكي الكي مسئوليت دار شده ... يه جور وظيفه ي اجباري ...خيلي هم بد نيست ها ... يعني نمي دونم وقتي اون نقطهه مركز نباشه اون وقت ميشه در موردش حرف زد نه الان ...
اگه مركز يه دايره از اون دايرهه مياد بيرون، بايس يه دليل خوب داشته باشه ... يه هدفي چيزي ... بگه كه من ميرم و يه سال و نيم يا دو سال ديگه بر مي گردم و دايره رو تبديل مي كنم به كره ... يا اون قر و دبه بودنش رو صاف و صوف مي كنم يا خودم رو تبديل مي كنم به يه نقطه ي پررنگ تر يا هر چي ... ولي اگه بعد يه مدت برگرده و هنوز رد سوزن پرگار باشه، اون وقت بايد نشست رو زمين و انگشت اشاره دست راست رو گذاشت روش و الفاتحه ...
نمي دونم ها ... ولي دايره بي مركز رو نمي تونم تصور كنم ... اصلا اون مركزه اگه براي جنگ و جدال باشه هم لازمه ... بدون مركز همه چي سوت و كوره و غير قابل فهم .... فرصت ... آخ آخ اگه يه وقت چشاتو باز كني و ببيني كه چه همه فرصتا رو از دست دادي، ببيني كه چقدر مي تونستي نقطه اتصال تر باشي ... چقدر مي تونستي اسكنت باشي و فاز بدي ... اون وقته كه چشات پر از اشك مي شه ... جريان خيلي عميق تر از تاسفه .... يه جور حيف نون بودن ... از خودت بدت اومدن ...نه ... يه چيزي خيلي داغون تر از اينا ... چيزي كه تو صدا و نگاه محيط دايره هه ميبيني ... باش ... باش ... حتي مزخرف هم باش ... تو مركزي احمق جون ... بدون مركز كه نمي شه
ميدونم كه بازم يادت ميره ... نه .... بزار خيلي ه منفي نباشه ... مي دونم كه مي ترسي يادت بره، ولي خواهش مي كنم خواهش مي كنم كه بدون يه مركز چه وضيفه هايي داره ... دنبال چرايي مركز بودن و مغلطه و اين حرفا هم نباش ... فقط به وظيفه اي كه داري عمل كن ... فرصت ...
هوا داره روشن مي شه ... نمي دونم قل قل كتريه يا پمپاي اكواريوم ... همه رفتن و من موندم و حوضم ... شايدم من موندم و همه رفتن با حوضاشون ... بايد پا شم و قبل از هر چيز يه دايره ي گنده رو ديوار بكشم .... يه دايره ي گنده ي بدون مركز

September 10, 2006

تو اتاقم می چرخم و به این فکر می کنم که چه چیزایی رو ببرم و چه چیزایی رو بزارم ... کلی درگیری دارم با این قصیه ... کوچیکی خونه ی جدید و اتاق جدید و این حرفا ... همینجوری گیج میزنم و میزنم تا میرسم به یه کاغذه که به دیواره ... روش کلی نقل قول از دوستان و آشنایان و غیره ست که در پای تلفن گفته شده ... مثلا ... امیر: یه چیز تو این مملکت به موقع باشه اذونشه .... باقال: به جای اینکه تو اوج تموم کنی، تو اوج نگهش دار .... علی: دخترا در دو صورت گریه می کنن، یا یکی سرشون کلاه گذاشته، یا می خوان سر یکی رو کلاه بزارن .... فکر می کنم که با خودم می برمش ... چشم میفته به " حسن: کلاغا وسایل و تیکه های طلایی و براق رو جمع می کنن و میزارن تو لونشون ولی هیچ استفاده ای براشون نداره. فقط می خوان که داشته باشنشون، درجالیکه متوجه نیستن دست و پاشون رو تنگ کرده" ... یه نفس عمیق می کشم و میرم سراغ سی دی ها ... حدودا سی تا سی دی رو میندازم دور ... بعدش نوبت کمدها و کاغذ ماغذا میشه و همشون دور ریخته میشن ... نفر بعدی یه کیف سامسونت قدیمیه .... سوغات پدر از دوبی، مجهز به دزدگیر و چهار تا رمز و .... واقعا نمی فهمم به چه دردی می خورده، ولی الان توش پر از چیزای شخصی و مخفیه .... حالا نوبت این و محتویاتشه.
پسر توش هر چی بخوای هست ... اولین مطلبم که توی روزنامه چاپ شده ... دعوتنامه ی تئاترمون ... پوستر بزرگداشت گل آقا .... چند تا عکس یه هوا کارت پستال و نامه های عاشقانه! ... قدیمی ترینشون مال 6،7 سال پیشه .... یه کارت پستاله که لاش هم یه گل رز خشک شده است ... بعد نوشته که: دوستت دارم را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام ....یادم نمیاد جریان چی بوده ... فقط تاریخ داره و یه امضا بدون اسم .... یه لبخند لایت می زنم و میزارمش توی پلاستیک کاغذلی باطله ... نوشته های دوستانه نگه داشته میشن و بقیه هم میرن ... نامه ی سوگل هم هست .... عکس باقال از ماسوله .... اووووه! یه عکس هست! از کادوهای لاله به خودم! ده تا سی دی و سه بسته شکلات! .... مال اون موقعی بود که لاله و امید و شهرزاد اومده بودن اینجا .... چقدر باحال بودا ... قبضای موبایل و کارنامه ها و اخطاریه کمیته انضباطی و سوالای پالایشگاه و .... متاسفانه حافظه م خیلی ضعیفه و چیزی یادم نمی مونه مگر اینکه ازش مدرک داشته باشم ... بعد وقتی مدارک رو میبینم و یادآوری می کنم خیلی باحاله، حیف که حسش نیست واسه همین خیلی چیزا رو بدون مرور کردن میفرستم برن ... اگه بهم بگن دلت می خواد برگردی و از اول شروع کنی؟ خیلی مشتاق نخواهم بود ... فکر می کنم جای خوبی واستادم .... اینکه برگردم و اشتباهاتم رو هم جبران کنم، قضیه کاملا چیپ میشه ... پس بیخیال بازگشت و هر چی که اون قبلا بوده و یادم رفته ... اگه مهم بود احتمالا یادم می موند ... کیف تقریبا خالی شده و سه قسمت کوچک می مونه که جای نوشت افزار بوده ... اولی رو باز می کنم توش 5،6 تا کلیده که نمی دونم مال چی بودن .... تو دومی ش دو تا سیگار ِ ! .... تو سومی هم 10، 12 تا قرص ِ ... احتمالا یه موقعی می خواستم خودکشی کنم! ...



یه چیز رو واقعا نمی تونم تحمل کنم ... ورود بی اجازه دیگران به حریم شخصی آدما
از نشر من آدما دو دسته ان ... آدمای فهمیده و آدمای نفهم ... آدمای فهمیده بی احازه وارد این حریم نمی شن ... آدمای نفهمن سرشون رو بزنی، تهشون رو بزنی تو اون حریمه دارن قدم میزنن ... بعد جالبیش هم اینجاست که اکثرا ورود به این منطقه رو از سر خیرخواهی می دونن ... تو تعریف من 90% آدما نفهمن و غیر قابل تحمل ... گور بابای همشون



اتاق در همین وضع باقی می مونه تا عصبانیت ناشی از حضور افراد نفهم بر طرف بشه ...



صلوات


آرام و خوشحالیم

September 3, 2006

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


امشب عروسی دختر دایی دوازده ساعت از من بزرگتر بود
کوچک که بودم همیشه فکر می کردم وقتی بزرگ شدم و کلی واسه خودم چرخیدم، اون آخر ِِ آخرش میام و با اون ازدواج می کنم! ولی آخر ِ آخر من خیلی طول کشید و به دختر دایی نرسید.
حسش هیجان انگیز بود.


تو باغ نشستیم و هوا مثل اسب سرده ... هم همین امشب اینجوری سرد شده .... عروس و داماد از روی فرش قرمز میان که بشینن رو تختشون ... طوی مسیر یه عالمه فشفشه و آتیش بازیه و ملت هم دارن رو سرشون گل میریزن .... داماد علاوه بر مهندس کامپیوتر بودن بچه مایه دار هم هست ... یه دسته ده دلاری رو هوا داره چرخ میزنه ... بچه مچه ها هم در حال وول خوردن زیر دست و پای دو کفتر عاشق و جمع کردن پول .... پسرخاله و پسر دایی ها در حال ادای توضیحات ... و من کز کرده روی صندلی با کلی حسهای نوستالژیک و آن سفر کرده و .... هوا هم مثل اسب سرده.


ملت دارن به هر نحو ممکن یه جوری ورجه وورجه می کنن ... احتمالا این حرکات که هیچ موزونیت نداره تنها برای گرم شدنه .... فیلمایی که چهار ساعت پیش از عروس داماد تو آرایشگاه و باغ گرفته شده روی دیوار در حال پخشه .... هی خانوم کجا کجا؟ ... یه جفت چشم سیاه و یه حلقه ی طلایی ... پدر بزرگ داماد 5 میلیون پول و یه سرویس جواهر .... خدا بیامرزه هر دو پدربزرگم رو که قسمت نشد از این کادوها به من بدن ... برادر عروس مکانیک فردوسی می خونه و در مورد روباتیک با من صحبت می کنه .... قیافم در حد ِ ولمان کن ... اصلا تو باغ نبودم ... تو فکر سفر چین بودم ... و اینکه با پول این مراسم یه ماه میشه اروپا رو گشت ... بلکم بیشتر


وقت ِ شام و سلف سرویس .... مدعوین محترم افتادن به جون چند تا بوقلمون بدبخت ... دارم با اس ام اس برای محمد شرح عملیات میدم اصلا گشنه م نیست ... دارم به مهران فکر می کنم و جشن عروسی ش! .... می ترکونیم، حالا ببین ... حتی اگه هوا مثل اسب سرد باشه


Hot,
sick,
dreams.
Images,
and memories,
blended
in my dark hot-sick dreams.
Hot,
sick,
dreams.
Images,

September 1, 2006

حدود سیصد تا آهگ ِ که خیلی هم باحاله. مثلا اهنگای فرهاد که توش آهنگای امین و حسن و اسکیزو هم هست! بعد اینا همه سلکشنن دیگه. فک کن این سیصد تا سلکشن 10 تا آدم دیگه ن و آخر فازوری. باحاله.


ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دست توست
نمیدونم چی چی توست (داری داری داری دست توست!)
یه چشَم به چشمت و یه چشم دیگم به دست توست
داری داری داری دست توست!


ایول به این فرانچی با این اهنگاش و اون خواب توپی که دیده
از این اطمینانای ماورایی خوشمان می آید
اصلا فکر کنم بعضی وقتا خیلی لازمه
جدی میگم
ایول


ساعت 4 تا صفر رو نشون میده. گوشی رو قطع کردم چشمم افتاد به ساعت. موقع حرف زدن اومد رو آهنگ مرغ سحر. خیلی حس خوبی بود سکوت و میوزیک و جریان.
وقتی این شرایط الان یعنی شادی توام با آرامش و آسودگی یه چیزی تو مایه های 4 ساعت در روز اتفاق بیفته فکر کنم خوشبخت ِ خوشبخت بشم. الان ساعت چار تا صفر و یک دونه چهاره. آقای شجریان داره ایران ای سرای امید رو می خونه و امروز 4 دقیقه از اون چهار ساعت رو داشتم.


خوب تصور من این بود که اگزیستانسیالیست یه چیزی تو مایه های پوچ گراییه. خدا رو قبول نداشتن و بی سرانجامی. ولی این کتابه یه چیز دیگه میگه. الحاد اگزیستانسیالیستها به معنی انکار خدا نیست. این بنده خدا ها می گن که چه آفریننده ای باشه چه نباشه توی اعمال ادمیزاد توفیری نداره و آدم باید خودش نجات بخش خودش باشه. جریان پوچی هم اونجورا که من فکر می کردم نبود. جریانشون اینه که آقا مثلا این مارکسیستها که دارن انقلاب می کنن و سوسیال بازی و این حرفا همش بر می گرده به این امید که روز به روز و در آینده این جریانات بهتر میشه. مثلا کم کم برژواها از بین میرن و پرولتاریا کامل جریان رو به دست میگیره و عدالت و غیره. بعد این اگزیستانسیالیستا میگن آخه چرا آدم باید به این جریانات که کلی احتمال از بین رفتنشون هست (در سالهای متمادی) امید داشته باشه؟
بعد من نفهمیدیم که اگه سیستمشون اینه چرا اعتقاد دارن که تنها وسیله ای که انسان رو زنده نگه میداره کار و فعالیتشه. به هر حال توی هر کاری امید وجود داره. آدمبه امید یه چیزی شروع به کار می کنه. بقیه ش رو می خونم بلکم فهمیدم.


خوب الان یادم نمیاد که کی اینو گفته. ولی یه نفر گفته که:
امیدواری بدترین بدهاست، زیرا درد انسانها را تمدید می کند.
شاید اگزیستانسیالیست بوده
انی وی


اَاَاَاَاَاَاَ ... سن پیترز گیت!
اولین ترم حافظ با مهران و رضا بودیم که استاد زبان اومد تو کلاس و خودش رو معرفی کرد. آقای گلاب. همونجا مهران ترمه کرد و گفت مسدر واتر فلاور! بعد این آقای واتر فلاور برای اینکه اون آخرا خسته می شد و می خواتس که جریان رو دودر کنه میرفت از تو ماشینش نوار میاورد و واسه ما میذاشت تا لیسننیگ مون قوی بشه. جلسه ای که نوبت من بود و هی میزد رو پاز و میگفت چی گفت چی گفت، آهنگ سن پیترز گیت رو گذاشته بود. خیلی باحاله ها.


"این مطلب که یک اسنان حق دارد نسبت به انسان دیگر قضاوت کند قابل قبول نیست. اگزیستانسیالیست انسان را از هر گونه قضاوت معاف می کند."


تو سقوط کامو میگه که (نقل به مضمون!) : شما در مورد روز قضاوت الهی و ترسناکی آن سخن می گویید؟ پس اجازه بدین تا با کمال احترام به حرف شما بخندم. من چیزی دیدم که به مراتب سخت تر و دردناک تر از آن بوده. من قاضوت انسانها را دیده ام.
خیلی حال می کنم از این کامو. خیلیم خوشحالم که اگزیستانسیالیست نبوده و با انسان طاغی ش با سارتر کل انداخته و این صوبتا.
کارش درسته.


این اگزیستانسیالیست ها به احتیار انسان هم اعتقاد کامل دارن. بعد یه چیز خیلی باحالی که گفته اینه که وقتی ادما خیر سرشون میرن که مشورت کنن با بقیه، تصمیم نهایی با اختیار خودشونه. مثلا شما بین سه تا انتخاب موندین. سه تا دوست هم دارین که نظرات و ایده هاشون متفاوته. برای تصمیم گیری یکی از اونا رو انتخاب می کنین! بعد این انتخاب ِ با اون انتخاب ناخودآگاهتون همخونی داره. شما در اصل میرین پیش یکی از اون سه تا تا انتخای ناخودآگاهتون رو تائید کنه. بعد اینجوریه که چون همه چی طبق اختیار آدمیزاد ِ پس دهنش سرویس و باید خیلی حواسش جمع باشه. میگن که اون بابایی که تو یه محله ی فقیر نشین به دنیا اومده و باباش تو زندانه و مامانش هرزه ست، هیچ توجیهی نداره که به خاطر شرایط آدم بدی بشه. شرایط براش نسبت به یه اشراف زاده خیلی سخت هست. ولی اگه بد شد با اختیار خودش بد شده.


!Let there be more light


گشنمه
اندرون از طعام خالی دار .... تا در او نور معرفت بینی
الان ته بامعرفتای دنیام
مراممو

خلاصه که اگزیستانسیالیست یه چیزی تو همین مایه هاست.