January 23, 2006

"ر ِی" عزیزم!
متشکرم که مرا به جشن تولد دعوت کردی!
خانه تو هزاران فرسنگ از خانه من فاصله دارد
و من تنها برای بهترین دلیل سفر می کنم:
جشنی که به مناسبت تولد "ر ِی" برگزار می شود
و من مشتاقم که نزد تو باشم.

من سفر را در قلب مرغ عشقی آغاز کردم
که من و تو سالها قبل با او ملاقات کرده بودیم.
او مانند همیشه رفتار دوستانه ای داشت
و هنگامیکه به او گفتم که "ر ِی" کوچولو دارد بزرگ می شود
و من دارم به جشن تولد او می روم پاک گیج شده بود.
ما مدت طولانی در سکوت پرواز کردیم
و سرانجام او گفت:
" من از انچه تو می گویی چیز زیادی نمی فهمم
اما چیزی که اصلا نمی فهمم این است؛
که تو داری به جشن می روی"
" البته که من به جشن می روم
چه چیز دشواری در درک این موضوع وجود دارد؟"
او ارام بود و وقتی ما به خانه ی جغد رسیدیم گفت:
" آیا فرسنگ ها فاصله می توانند
ما را حقیقتا از دوستانمان جدا کنند؟
اگر تو بخواهی که با "ر ِی" باشی،
آیا هم اکنون نزد او نیستی؟"

"ر ِی" دارد بزرگ می شود
و من دارم با هدیه ای به جشن تولد او می روم
هنگامیکه این مطلب را به جغد می گفتم
پس از گفتگو با مرغ عشق
کلمه می روم به نظرم عجیب می آمد،
اما برای اینکه جغد حرف مرا بفهمد این را گفته بودم.
او هم مدت طولانی با من پرواز کردف بی آنکه سخنی بگوید
این سکوت دوستانه بود،
اما هنگامیکه مرا به سلامت به آشیانه ی عقاب رسانید گفت:
من از انچه تو می گویی چیز زیادی نمی فهمم
اما انچه کمتر از همه می فهمم این است که:
تو دوستت را کوچک خطاب می کنی.
گفتم: بی شک او کوچک است
چون هنوز بزرگ نشده و رشد نکرده است
چه چیز دشواری در درک این مطلب هست؟
جغد با چشمان کهربایی ژرفش به من نگاه کرد، لبخند زد و گفت:
در این باره فکر کن.


"ر ِی" کوچولو دارد بزرگ می شود
و من دارم برای شرکت در جشن تولد او
با هدیه ای به نزدش می روم.
این حرف را به عقاب گفتم،
اما وقتی حرف می زدم
حالا پس از گفتگو با مرغ عشق و جغد،
کلمات می روم و کوچک بنظرم عجیب می آمدند.
ولی چاره ای نبود
برای اینکه عقاب حرفم را بفهمد
ناچار بودم اینطور بگویم.
ما با هم بر فراز کوهسارها پرواز کردیم
و فراتر از بادهای کوهستان اوج گرفتیم.
سرانجام او گفت:
من چیز زیادی از انچه تو می گویی نمی فهمم
اما انچه کمتر از همه می فهمم کلمه تولد است.
"البته منظورم تولد است
ما قصد داریم لحظه تولد او را جشن بگیریم
لحظه ای که "ر ِی" در آن زندگی آغاز کرده
و پیش از آن نبوده است
چه چیزی دشواری در درک این مطلب هست؟"
عقاب بالهایش را بر هم زد و به سمت زمین فرود امد
هنگامیکه بر شنزار صاف صحرا نشست پرسید:
زمانی پیش از آغاز زندگی "ر ِی" ؟
تو گمان نمی کنی که زندگی "ر ِی" پیش از آغاز زمان،
آغاز شده است؟


"ر ِی" کوچک دارد بزرگ می شود
و من با هدیه ای برای حضور در جشن تولد او می روم
هنگامیکه این جملهرا به باز می گفتم
کلمات می روم، کوچک و تولد بنظرم عجیب می آمدند،
پس از گفتگوهایی که با مرغ عشق، جغد و عقاب داشتم
این کلمات غریب بودند.
اما ناچار بودم چون می خواستم باز حرف مرا بفهمد.
صحرا تا دور دستها گسترده بود و ما پرواز می کردیم
سرانجام باز گفت:
می دانی؟ من چیز زیادی از حرفهای تو نفهمیدم
اما انچه اصلا نمی فهمم بزرگ شدن است.
" مسلما او بزرگ می شود،
چیزی نمانده که "ر ِی" بالغ شود
و سال اینده او دیگر بچه نخواهد بود.
چرا درک این مطلب این اندازه دشوار است؟
باز بالاخره در ساحلی فرود آمد و گفت:
سال آینده او دیگر بچه نخواهد بود؟
اما این به معنای رشد کردن و بزرگ شدن نیست!
بعد به هوا برخاست و دور شد.


من می دانستم که مرغ دریایی خیلی خردمند است
وقتی با او پرواز می کردم
خیلی فکر کردم تا کلماتی ار انتخاب کنم که وقتی حرف می زنم
او بفهمد که من چیزهای زیادی آموخته ام.
سرانجام گفتم:
چرا با من همراهی می کنی تا به دیدار "ر ِی" بروم
در حالیکه می دانی من هم اکنون نزد او هستم؟
مرغ دریایی دریاها را پشت سر گذاشت
و از تپه ها و خیابانها گذر کرد
تا اینکه سرانجام روی پشت بام خانه ی تو فرود آمد و گفت:
زیرا برای تو مهمترین چیز این است که حقیقت را بدانی
وقتی حقیقت را دانستی،
هنگامیکه حقیقتا آن را فهمیدی،
آن وقت می توانی از راههای ساده تری به دیگران نشان دهی،
با کمک پرنده ها، انسان ها یا ماشین ها.
اما به خاطر داشته باش که
اگر حقیقت دانسته نشود و شناخته نشود،
باز هم همواره حقیقت است.
آنگاه مرغ دریایی پرواز کرد و رفت.


حالا وقت آن رسیده که تو هدیه ات را باز کنی،
هدایای بلورین یا فلزی زود کهنه و سائیده می شوند
اما من هدیه بهتری برایت دارم.

این یک حلقه است که می توانی به انگشتت کنی.
این حلقه با نور خاصی می درخشد
و هیچ کس نمی تواند آن را از تو بگیرد؛
هیچ کس نمی تواند آن را نابود کند.
تو تنها کسی هستی در این جهان که می توانی حلقه ای را
که امروز به تو می دهم ببینی.
همانطور که وقتی به من تعلق داشت، تنها من می توانستم آن را ببینم.
حلقه ی تو اقتدار جدیدی به تو می دهد
هر وقت که آن را به انگشت کنی
می توانی خود را بر بال همه ی پرندگان بنشانی
می توانی از درون چشمان طلای انها ببینی
می توانی باد را لمس کنی که بر چهره مخملین انها می وزد
می توانی لذت فرا رفتن از دنیا و دلواپسی های آن را بچشی.
می توانی تا هر وقت که بخواهی در آسمان بمانی،
تا نیمه شب یا تا هنگام طلوع خورشید
و وقتی احساس کردی که
دوست داری دوباره به زمین برگردی،
پرسشهایت پاسخ های خود را یافته اند
و نگرانیهایت از بین رفته اند.

مانند هر چیزی که نتواند با دست لمس شود
و یا با چشم دیده شود،
هدیه تو نیز هر چه بیشتر از آن استفاده کنی
یبشتر رشد می کند و قویتر می شود.
اوایل باید فقط وقتی که زیر آسمان هستی از آن استفاده کنی
و به پرندگانی بنگری که با آنان پرواز می کنی.
اما بعدا اگر خوب از آن استفاده کرده باشی،
می توانی با پرندگان پرواز کنی بی آنکه آنها را ببینی.
و سرانجام در خواهی یافت
برای اینکه بتوانی تنها بر فراز ارامش ابرها پرواز کنی
دیگر نه به حلقه نیاز داری و نه به پرنده
هنگامیکه آن روز فرا رسد
تو باید هدیه ات را به کسی بدهی
که می دانی از آن خوب استفاده خواهد کرد
کسی که باور دارد که تنها چیزهایی اهمیت دارند
که از حقیقت و شادی ساخته شده اند
و نه از آهن و شیشه.


"ر ِی"!
این آخرین سالروزی است که من با تو هستم،
مناسبت و جشنی ویژه که می توانم
آنچه را از دوستانمان، پرندگان آموخته ام به تو بیاموزم.
من نمی توانم به نزد تو بیایم،
چون اکنون نزد تو هستم.
تو کوچک نیستی
چون رشد کرده ای،
و در گذر زندگیهای بیشمار بازی کرده ای،
مثل همه ما،
فقط برای شادی زندگی کردن
و برای سرگرمی زندگی کردن.

تو سالروز تولد نداری،
چون همیشه زنده بوده ای؛
تو هرگز متولد نشده ای
و تو هرگز نخواهی مرد.
تو فرزند انسانهایی که انها را پدر و مادر می نامی نیستی
تو شریک ماجراجویی هستی
در سفری درخشان
برای ادراک آنچه هست

هر هدیه ای از جانب یک دوست،
آرزویی برای شادمانی توست
و این حلقه نیز چنین هدیه ای است.

پرواز کن،
آزاد و شادمان
بر فراز تولد ها و از میان هستی ها
تا ابدالاباد،
و ما می توانیم اکنون و در هر زمان که بخواهیم
با هم دیدار کنیم،
در میان جشنی که هرگز پایان نمی پذیرد.