July 29, 2005

July 26, 2005

عاشق اين كاره شدم ... اينجوريه كه دستات رو مي كني تو جيبت ... بعد تو اتاق شروع مي كني به قدم زدن ... هر چند وقت يه با رهم مكث ميكني ... سرت رو ميگيري طرف آسمون چشات رو باريك ميكني و به سقف نگاه مي كني ... اون وقت يهو يه بشكن ميزني، ميري چند تا طرح روي كاغذ مي كشي ... بعدش ماشين حساب رو برمي داره و يه سري محاسبات انجام ميدي و كلي مشعوف ميشي ... لبته بعضي روزا هم كه دست تو جيب هي راه ميري و هيچ چي به ذهنت نمي رسه فاجعه ست ...
امروز از اون روزايي بود كه مغز زنگ زدم، يه چند تا جرقه اي زد ... خوشمان آمد



اين پروژه رو بيخيال ... از تسلسل خيلي خوشم مياد ... سيكل ... چرخه ... تكرارهاي عقب، جلو ...ديدن يه اتفاق از زواياي مختلف ... مثل يه قسمتايي از تاج خار ... فيلم Memento رو ديدي؟ ... اونم همينجوريه ... اولين صحنه ي فيلم، آخر داستان ِ ... بعدش همينطور ميره عقب .. ميره عقب ... بعد يه سري صحنه ها هي تكرار ميشن كه با توجه به دانسته هات در طول فيلم، كلي فاز ميده ... آخرين صحنه ي فيلم هم بر ميگرده به اول داستان ... بعد يه ادم جوگيري مثل من ( كه مشكل حافظه هم داره) رو فرض كن كه نشسته داره اين فيلمه رو نگاه مي كنه ... آخر فيلم كه اول داستانه ... لئونارد تو ماشين نشسته و با خودش مي گه:

. من بايد دنياي بيرون ذهنمو باور كنم
. بايد باور كنم كه كارام هنوز معني دارن
. حتي اگه به خاطر نيارم
. بايد باور كنم كه وقتي چشامو ميبندم دنيا هنوز سر جاشه ( چشماشو ميبنده)
. باور كنم كه دنيا هنوز سرجاشه
. آيا هنوزم همونجاست؟
. (چشماشو باز مي كنه) آره
....
. با خاطراتمونه كه يادمون مي مونه كي هستيم
. من استثنا نيستم
. (بعدشم ميزنه رو ترمز ِ اون جگوار ِ خوشگلش)

. آخرين جمله اي هم كه تو فيلم ميگه اينه: خوب كجا بوديم؟



. هوس كردم بشينم با كامپيوتر بازي كنم ... nfs ... تقصير جگوار ِ تو فيلم بود ... من هميشه شورلت كوروت رو ترجيح ميدادم ... ولي الان اگه برم سي دي شو بگيرم، قول ميدم كه جگوار بردارم ... (الان با خودم گفتم، بيخيال بابا، بچه شدي؟ ... اين همه كار و برنامه داري ... ماشين بازي مي خواي چيكار؟ ) ... با اين فكرا احساس پيري به آدم دست ميده ...فردا ميرم چند تا سي دي بازي ميگيرم ... شايدم نگيرم ... البته ربطي به پيري نداره كه ...


به نظر تو، اگه آدم پول داشته باشه، بعد با پولش بخواد بره سفر ... مكه بره خوبه؟ يا اينكه يه كشور توريستي بره؟


. هوس عكاسي كردم خفن


مي دوني؟ من از اين صندلي خوشم اومده ... از اينكه آخر شب قلفتي توش جا ميشم و هر چي دلم ميخواد مينويسم خوشم مياد ... اينكه بدون توجه به درست و غلط بودن املاي كلمات، يا محتواشون يا ارزش داشتنشون چيزي بنويسم هم بد نيست .. جالبيش اينه كه وقتي فكر ميكنم دارم حرف درست و پر محتوا ميزنم، نمي فهمم كه چقدر چرت ميگم ... بعدش وقتي مي فهمم كه چرت گفتم، كلي ناراحت ميشم ... اما وقتي فقط نوشتن مساله باشه، نه چه چيزي نوشتن، يه جور حس تخليه به ادم دست ميده ... اونم بدون ترس از مفاهيم انتقالي! ... تازه! كلي هم حرفامو مي خورم ... چون اگه بخوام همه چيو كه به ذهنم ميرسه بنويسم، مثنوي هفتاد من هم بيشتر ميشه ...


.. خوب كجا بوديم؟

July 11, 2005

Hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

July 10, 2005

علي: ... مثل كرم ابريشم مي مونيم ... صبح تا شب داريم دور خودمون پيله مي تنيم .. اونقدر غرق اين كار شديم كه آخرش نمي فهميم همين پيله ما رو خفه مي كنه ... خسته شدم ...

نيما: ... خوب بيست و چهار سال گذشت، چي شد؟ ... هيچي... فكرش رو كه مي كنم، هيچ دليلي براي بودن نيست ... دلمون رو به چي خوش كنيم هان ؟ ... همش كارهاي تكراريه خسته كننده و بدون نتيجه ... اين فندك ماشينتم كه ندادي درست كنن ... اَه ...

احسان: همش گير، گير گير گير ... آقاجون ِ من، آدم تو سن من تفريح مي خواد ... صبح تا شب بشينم خونه و هيچ كار نكنم؟ ... نه پارتي هست، نه كنسرت، نه سينما، نه بيرون رفتن، نه دختر نه هيچي ... بعدشم بهم ميگن كه موهات رو كوتاه كن، لباس فلان مدل بپوش .... اِل بل ... آخه اين چه زندگي سگيه كه ما داريم؟ ...


و در تمامي اين لحظات، يك لبخند لايت (نه از آن لبخندهاي جوليا رابرتز وار ِ مورد علاقه ي سركار ... نه! ... از آن لبخندهاي درونگراي جودي فاستر وار، مورد علاقه ي خودمان) بر پهناي صورتمان مي درخشد .. نه نه، نمي درخشد ... چرا كه اولا لبخندش درونگرايانه ست، ثانياً وقتي دوست ادميزاد شاكي مي باشد، ديگر چه جاي و مجال لبخند است؟ ... تمة كلام انكه آن لبخند درونگرايانه چراغ دل ما را روشن نگه داشته ! همچنانكه حضرتعالي ... يعني در برهه اي كه دوستان و ياران و بروبچز من حيث المجموع هر كدام براي خودشان در فكر ِ گير و مشكلات و پوچي ِ عليحده اي هستند، بنده همين كه يك نفسي بكشم و يك مقدار عمر عزيز ناقابل را در جوار همچون شمايي به سر بياورم، يك سري حركات موزوني مي كنم و در مابقي مسائل عين خيالم نيست كه نيست، در بقيه ي مابقي مسائل نيز به هكذا!

فلذا، دم شما و ما و باقي بازماندگان جميعاً گرم.

July 7, 2005

يه پاكت گرفته دستش، ميگه مسعود نامه داري. پاكت نامه رو كه باز مي كنم، توش يه پاكت ديگه ست.اون پاكته تا شده ست. يه كاغذ روش چسبيده و نوشته، از طرف سوگل! بعد تو اون پاكت ِ يه كاغذ ِ ....

خيلي جالبه كه از اون سر دنيا يه بسته داشته باشي ... اونم از كسي كه نديدي ش. اصلا دقت كه مي كنم ميبينم تعريف درستي از دوستي ندارم.

مثلا، يه پسري هست اينجا، به اسم رضا. دو سال ميشه كه همديگه رو ميشناسيم، شماره تلفن هم رو داريم. ادرس خونه هاي همديگه رو هم مي دونيم. اصلا از خونه ي ما تو خونه ي اونا، 15 دقيقه بيشتر راه نيست. ولي تو اين دو سال همديگه رو كه نديديم هيچ. تلفني هم كم صحبت مي كنيم. نظريات و عقايدمون هم 180 درجه با هم فرق داره، ولي وقتي من حالم گرفته ميشه يا اون، شروع مي كنيم با هم درددل كردن.
يه روز مياد ميگه كه مي خوام هروئين مصرف كنم. چي كار كنم؟ منم بهش آدرس ميدم كه بره از كجا بخره و چه جوري تزريق كنه . بعدشم شروع ميشه ديگه. از اينجا شروع ميشه كه من فكر مي كنم كار احمقانه اي ميكنه و اخرشم هميشه به خدا و پوچ بودن يا نيودن زندگي و اينجور چيزا ختم ميشه. يه جور كل كل ِ خشونت آميز! از اون مدلا كه مهم اين نيست كه نظر تو درسته يا اون. مهم اينه كه حال طرف رو بگيري. ولي فرداش مياد ميگه كه فلان اتفاق افتاده. ديگه به كل كل ديروزمون كار نداريم. اون تعريف مي كنه، منم همدردي مي كنم ... خالي ميشه و ميره پي كارش. تا اينكه دوباره همديگه رو ببينيم. يا من نياز به حرف زدن پيدا كنم. شايد ماهي يك بار، يا دو ماهي يك بار همديگه رو ببينيم و بشينيم براي هم صحبت كنيم. ولي همين كافيه. چون مي دونيم يكي هست.

سوگل و سحر ... محمد رضا و فرهاد و رضا ... همينجوري ان. گاهي اوقات ميشينيم گپ ميزنيم و تبادل افكار مي كنيم و همدردي و بعدشم ديگه هيچي. اما دوستي اينجوري نيست، يه جور ارتباط هميشگي ِ كه هر چي بيشتر پيش ميره، دست و پاي آدم رو ميبنده. نمي دونم چه جوري بگم. تو دوستي ها ادم يه جوري ملزم ميشه، انگار يه جور قرارداد نامرئي مي بنده. پشت اعمالش يه بايد ميشينه. بعد اين ميره رو اعصاب. وقت گير ميشه، پر كننده ست. مثلا من مي دونم رضا دچار مشكل شده، با كمال ميل، حاضرم براش هر كار از دستم برمياد انجام بدم. و از اونجاييكه مي دونم اون از من توقعي ندارم، آزادي عمل دارم. يه جور حس خوب هم پشت كاري كه مي كنم هست. حالا فرض كن، يكي از دوستام دچار مشكل بشه. اون وقت من مي دونم كه بايد براش كاري انجام بدم. از طرفي اينم مي دونم كه اگه اين كار رو براش انجام ندم، از دستم ناراحت ميشه! چرا؟ چون اون از من انتظار داره. چرا انتظار داره؟ چون ما دوستيم!
اصلا مساله اين نيست كه انجام دادن كاري براي كسي، سخت باشه. نه اينطور نيست. فرض كن انجام دادن اون كار هيچ سخت نباشه، اما اون طيب خاطر و كمال ميل، از بين ميره. يه جورايي تبديل ميشه به اجباري ناخواسته. يه كار روزمره و ساده كه وظيفته انجامش بدي. نسبت به حالت اول هم تكرار پذير تره. اينجوريه كه من نمي فهمم چه جورياست. يعني تو تعريف دوستي دچار مشكل ميشم.

كامو ميگه كه: نه ادم پوچه، و نه دنيا. بلكه پوچي در تقابل ناشيانه ي اين دو تا بوجود مياد.
خيلي از دنيا، همون كساييكه باهاشون حشر و نشر داريم. يعني دوستان و اشنايان. بعد من هميشه يه جورايي اين وسط قاطي ميكنم. كه چرا كساييكه كمتر ديده ميشن. بيشتر تو ذهنن. يا برعكس. كساييكه بيشتر تو ذهن منن، كمتر باهاشونم. نمي دونم چه جورياست. بايد درستش كنم.



بيخيال!

پ.ن:
يه روز سه تا خفاش ها از يه شاخه درخت آويزون بودن ... بعد يهو يكيشون برميگرده و صاف مي ايسته. اون وقت يكي از اويزونا به بغل دستيش ميگه: اه ... بازم غش كرد!