February 27, 2006

این ور خط (درحالیکه سعی می کنی با انرژی باشی و اونو منتقل کنی): به! سلام! چطوری؟
اون ور خط: گوشی رو بده به اون یکی!( مامانم رو می گفت!)


یه شعر داره اخوان ثالث به اسم مرد و رمکب ... هر کی نخوندش زندگیش رو بر باد داده
اگرم دوست دارینف می تونین زنگ بزنین من براتون بخونم ... کلا از حس اخوان خوانی خوشم اومده

یه دفترچه ی قرمز! یه تقویم نارنجی! با پیراشکی و کلی انرژیِ و ایده ... از اون مدلایی که خوشحال میشی که یه کاری هست که میشه انجام داد و تو اونو دوست داری


به قول محمد:
نازم به ناز آنکه ننازد به ناز خویش ... ما را به ناز نازفروشان نیاز نیست!

February 26, 2006

ساعت دوازده و نیم شب با سحر چت کردم و حرف زدم
ساعت 2 برام اس ام اس زد که برات فال گرفتم و مطلع ش این بود:
از سر کوی تو هرکو به ملامت برود ... نرود کارش و آخر به خجالت برود
ساعت 2:30 بهم زنگ زنگ زد و گفت: یه کاری میگم که انجام بدی، ولی نخند.
گفتم خوب. چی کار کنم؟
گفت: دعا کن ...
با یه جور خنده گفتم: چی؟ دعا؟ ... و بلافاصله به عمق فاجعه (که خودم باشم) پی بردم


از سر کوی تو هر کو به ملامت برود ... نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود ببدرقه اش حفظ خدا ... به تجمل بنشیند، به ملامت برود
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست .... که بجایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر ... حیف اوقات که یکسر به بطالت برود
ای دلیل دل گم گشته خدا را مددی .... که غریب از نبرد ره به دلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است ... کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت بکف آور جامی ... بو که از لوح دلت نقش جهالت برود


چقدر خوبه که ادم یه دوست فوق العاده داشته باشه که روانپزشک هم باشه.


خوشحالم. خیلی زیاد

February 23, 2006

آب را گل نکنیم، شاید که در دوردست، کفتری می خورد بربام خانه، با گوهرهای فراوان

خوابم نمی بره ... کم کم داره از زندگی شبانه خوشم میاد ... به جاش ظهر ها می خوابم

بریز: به جای اینکه یه چیز رو تو اوج تموم کنی ... تو اوج نگهش دار

دلم ذرت مکزیکی می خواد (بدون کره البته) + یه کاناپه ی نرم + پت و مت

این رومن پولانسکی هم برای خودش عالمی داره ها ... طفلکی

فقط Reson گوش می دم و Street Spirit .. در شمن اون قبلیه راسموس بود. تصحیح می کنم

پیاده رفته بودم خرید .... بارون لایتی میومد که نگو ... زنگ زدم به نیما که بریم بدویم ... بارون خفی گرفت که نگو ... همه ی بدنم درد می کنه.

ما اگه شانس داشتیم ... کارخونه آدامس داشتیم

چقدر خوبه که بابا و محمد نیستن ... چقدر خوبه که من تنهام

روی دیوار بزرگ نوشتم: من بیمارم! و غلط می کنم اگه بخوام یه رابطه ی جدید رو شروع کنم
.. البته می خواستم برای خودم فحش هم بزارم، اما روم نشد.

از ساعت 6 صبح تا ساعت دوازده ی شب مجموعا ده دقیقه با تلفن صحبت می کنم ... از ساعت 12 شب تا 3 صبح دو ساعت الی 2 ساعت 45 دقیقه

جمعه تولد مامانه و الان به ذهنم رسید که اگه کادو بگیرم بدک نیست

دلم می خواست الان با رضا می رفتیم تنیس ... رضا احتمالا خوابه ... زمین هم فکر نکنم الان باشه

تصمیم گرفتم که تا عید بشینم و مثنوی معنوی بخونم ... کتابی که داریم داغونه، بیخیالش شدم

همین روزا باید زنگ بزنم به علی که بشینیم با هم زبان بخونیم ... این فیلم دیدن خیلی موثره ... به شرطی که فیلمای پولانسکی نباشه البته

فرشای اتاقم رو عوض کردم ... خاکستری بودن، شدن قرمز ... پشت پرده ای ها رو هم برداشتم و همه جا روشن ِ روشن شده ... جای میز و تخت و مبل و کامپیوتر و کتابا و سی دی ها و همه چی رو هم عوض کردم ... الانم کلی کاغذ روی زمینه که نمی دون باهاشون چیکار کنم

هوس دریا کردم یهویی .. دریایی که بارون داشته باشه ... بارون خفن ها
یه بار رفته بودیم شمال ... من کوچیک بودم ... هشت نه ساله .. بعد رفته بودیم متل دریای نور! ... شب که می خواستیم بخوابیم بارون گرفت ... از این بارونا که تو فیلما نشون میدن ... سطل سطل اب میومد از آسمون ... بعد نصفه شب ملت شروع کردن به در رفتن ... خیلی باحال بود ... موجا اونقدر بلند بودن که تو محوطه ی متل میومدن و شپلق می خوردن به در و دیوارا ... یادش بخیر، چقدر ترسیده بودم

I'm not a perfect person
There's many things I wish I didnt do
But I continue learning
I never meant to do those things to you

February 21, 2006

می دونی الان چی میچسبه؟
تو طرقبه باشی ... از تپلی بستنی خامه ای گرفته باشی ... بعد پارک رو رد کرده باشی و رسیده باشی اونجا که محمدرضا اینا چپ کردن ... همونجا که جاده دو تا پیچ باحال داره و چون به سمت پایین شیب داره دلت می خواد که بری تو لاین مخالف و سر همون پیچا سبقت بگیری ... وقتی که تو لاین ِ دیگه داری سبقت میگیری، یه قاشق از اون بستنی های شاتوتی هم بزاری تو دهنت ... رامسس هم گوش کنی ... اونجا که می خونه ... آیل بی واچینگ ... آیل بی ویتینگ ... این دِ شَدو ... فور مای لایف ... اُ اُ اُ اُ .... اُ اُ اُ اُ ...

February 19, 2006

تا ساعت 2 شب در مورد خودخواهی و مسئولیت و هیچی نشدن و وسیع و کم عمق بودن و تظاهر و ساختن راه حرف زدیم ... خیلی انرژیم های شد!

دیشب هیچی نخوابیدم .... امشب هم ... ولی اوضاع خوبه

اتاقم به کثیف ترین شکل ممکن در اومده ... ولی بوی چیزبرگر میده ... دوست دارم

اصطلاح وای چه هیجان انگیز افتاده تو دهنم ... زنگ اس ام س موبایل رو عوض کردم و جاش سوت گذاشتم ... یعنی یکی که اس ام اس میزنه صدای سوت میاد ... بعدش من بلند میگم ... وای چه هیجان انگیز! ... یعنی که می تونه باشه؟

کیش نرفتم ... کلی افسرده شدم


چند روزه که فقط forever young و reason و in the shadow گوش می دم ... یعنی در حدِ مرگ ها


فرهاد ساعت 4 صبح زنگ زده و میگه پا شو نماز!


بالاخره این پروژه ی لعنتی رو دادم و نمره ش رد شد و تمام ... داری نوشته های یک مهندس رو می خونی!

بابا و محمد رفتن تهران ... با پراید ِ رفتن ... احتمالا یه هفته ای بر می گردن ... وقع رفتن بابا دو تومن گذاشته روی میز که پول داشته باشیم! ... من 50 تومن بیشتر تو حسابم نداشتم ... این پروژه کلی خرج رو دستم گذاشت ... یه روز هم هادی زنگ زد که دارم میام مشهد و می خوام ببینمت ... یه پونزده تومن هم خرج اونجا شد ... حالا تو حسابم فقط پنج تومن ِ ... این ماشینه هم بنزین ندارشت هیچی ... دو تومن رو برداشتم و رفتم بنزین زدم ... با خودم گفتم، اونقدر کم بیرون میرم که تا آخر هفته بکشونمش ... اکیر زنگ زد که از دانشگاه برم پیشش و یه نسفخ پروژه ش رو بدم ... نیما زنگ زد که می خواد بره بیرون و با هم بریم ... امیر گفتش که ... خوب دیگه، بنزین هم نداریم ...


یه باکس سی دی خریدم و دادم محمد تا برام همش رو فیلم بزنه ...
ضمن اینکه کتاب خوندنم اصلا نمی آد

این که دور و برت رو شلوغ کنی و کلی سرگرمی بسازی و در عین حال تنها باشی، فوق العاده ست

اول یه وام یه میلیونی میدن بهم، بعدشم بیست میلیون!

می خوام از فردا شروع کم به زبان خوندن ... افتضاح همه چی یادم رفته

معتاد ِ بیسکوییت های Hibye شدم

خوب همه چیز خوب بود، تا اینکه قبض موبایل اومد
می خواستم بفروشمش با پولش دوربین بخرم .... ولی حالا باید بفروشمش پول قبضش رو بدم

February 3, 2006

با امروز نه روز میشه که فقط سه وعده غذا خوردم. یه شام خونه ی حسن!، یه شام خونه ی نیما، یه ساندویچ هم جلوی دانشگاه ... این میل به غذا نداشتن زید هم ادم رو اذیت نمی کنه .. اصلا یه جورایی خوب هم هست، ولی بی خوابیش افتضاحه. اصلا دلم نمی خواد شب خونه تنها باشم ... هر شب میرم یه جا. حیف که دیگه موقع امتحانا تموم شد و بچه ها کمک نمی خوان... خوب از این به بعد چیکار کنم؟

تو خیابون پشت چراغ قرمز بودم که دختر عموم رو دیدم. با اشاره سر و دست بهش گفتم که بیاد سوار شه ... با اشاره سر و کله نشون داد که ماشین داره و خودش میره ... شیشه رو دادم پایین و داد زدم خوبی؟ سرش رو تکون داد که خوبه ... چراغ سبز شد و من راه افتادم و رفتم. درست مثل احمقها. به مغز ناقصم هم نرسید که اون طرف چهارراه نگه دارم و برم پیشش.
توی مراسم نامزدیش که نبودم. آخرین باری هم که دیده بودمش، تقریبا یک سال و دو ماه پیش بود که تو مراسم خاکسپاری دایی بابا دیدمش. رفتم جلو و حدود یک دقیقه باهم حرف زدیم و بهش تبریک گفتم و تموم شد رفت پی کارش.
تا 18 سالگی کلی با هم بودیم ها، بچگی رو هم که با هم بزرگ شدیم ... اون وقت حالا بعد از یک سال و دو ماه ندیدن و حرف نزدن، فقط از پشت چراغ قرمز براش دست تکون میدم! احساس می کنم که ادم به شدت مزخرفی ام که هیچ رابطه ای رو مثل آدم نمی تونم داشته باشم.


خواب دیدم که جنگ شده و با فرهاد و محمدرضا رفتیم جنگ! البته لوکیشنش شمال بود ها، رودخونه داشت و جنگل و ... شاید هم ویتنام بود. توی حمله ی اولی که بهمون شد، خیلیا مردن، ولی من و دوستام سالم موندیم.
خیلی دلم می خواد جنگ بشه! خیلی تجربه ی باحالی بود.