August 29, 2006

فکر کنم بهترین دوران تحصیلم دوران راهنمایی بود ... خوب تو دبیرستان و داشنگاه خیلی تغییر کردم، ولی تغییرات شخصی بوده ... مثلا دیدن کلی ادم و خوندن کلی کتاب و تفکر و اینجور چیزا باعث تغییرات بودن .. اما تو راهنمایی این معلما بودن که تغییر ایجاد می کردن. مثلا آقای پاکزاد با اون ماشین آریا و ریش پروفسوری که اون زمان نادر بود و تشویق هاش و معرفی کتاباش بود که منو به سمت ادبیات سوق می داد. آقای شده مدیرمون و آقای صانعی کلی تاثیرات مذهبی داشتن. آقای مهبود و چوب و آهن و موتور ماشین.
حالا همه ی اینا هیچی یه درس اضافه داشتیم به اسم مشاوره. آقاهه که فامیلش یادم رفته همیشه یه کت شلواز تمیز و ذغال سنگی داشت با یه سررسید که زیر بغلش می گرفت و خیلی آروم و ترو تمیز میومد تو کلاس. اون جلو رو به همه وا میستاد و یه لبخند لایت می زد و می گفت: منت خدای را عزوحل که طاعتش موجب قربت است و شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و ... همیشه همینجوری شروع می کرد. همیشه ها. بعد هر جلسه سررسید رو باز می کرد و از توش یه چیزی می گفت. بعد اون چیز ِ رو با داستان و قصه و شعر می گفت. یه جلسه اومد و اون شعری رو خوند که امشب حسن برام خوند. شعر دکتر خانلری. قبلش هم همون نوشته ی کتابی رو خوند که عقاب سی سال عمر می کنه و کلاغ سیصد سال. بعد شروع کرد به خوندن:
گشت غمناک دل و جان عقاب ... چو از او دور شد ایام شباب
دید کش دور به پایان رسید ... آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد ... ره سوی کشور دیگر گیرد
...
خوب من ِ اسکل که همش رو یاد داشتم، یادم رفته.
ولی جریان اینه که عقابه میره پیش یه کلاغ
آشیان داشت بر آن دامن دشت ... زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده .... جان ز صد گونه بلا در برده
عقابه بهش می گه که پدرم از پدرش شنید که هر چی زور زده نتونسته تو رو بخوره و خود بابام هم موقع مردن تو رو دید و گفت این لامصب از دست منم در رفته. حالا که منم دارم می میرم ولی تو اول جوونیت ِ . بیا و بگو که جریان چیه که عمرت این همه ست. کلاغه هم میگه آخه شماها بالا بالا میپرین و باد ضرر داره و عمر رو کم می کنه و از طرف دیگه مردار عمر رو زیاد می کنه و ... ور میداره عقابه رو میبره تو یه کوه زباله و میگه سفره ی گسترده ای هست و بفرما بزن تا روشن شی ... عقابه یه نگا به دور و بر می کنه و با خودش میگه یه عمر تو اوج آسمون بودم و سینه ی گرم کبک می خوردم، حالا این کلاغ اسکل می خواد به من آشغال خوردن یاد بده ... بعدش:
شهپر شاه هوا اوج گرفت .... زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد .... راست بر مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود ... نقطه ای بود و دگر هیچ نبود


چقدر خوب بود. پسر این شعر ِ کلی نوستالوژیکمون کرد و رفت. فکر کنم یکی از بزرگرین کمبودای دورانمون معلم نداشتن بوده. داشتن معلم یه نعمته. یه نعمت ی خیلی خیلی خدا. صان خوب که نگا می کنی واسه نسل ما چیز زنده ای وجود نداره. نیما و سهراب و شاملو و اخوان رفتن و جاشون رو مداح های اهل بیت پر کردن. شریعتی و مطهری ها رفتن و حسنی شده امام جمعه. آموزش قرآن و دیوان حافظ و گلستان و مثنوی خوانی تبدیل شده به مسابقات حفظ قرآن و انتگرال دوگانه و فیزیک نور و دنیا دیگه مث تو نداره. خداییش نسل بی هویتی هستیم. و بی معلم. (معلم های قدیمی خوبن ها، ولی معلم روز یه چیز دیگه ست)

August 27, 2006

خوب امشب سیستم نوشتن ِ
موازی میز کامپیوتر تو صندلی فرو رفتم و پاهام روی یه صندلی دیگه ست
کیبورد رو هم گذاشتم رو پاهام و میوزیک و خلاصه همه چی اسکنت


بعضی وقتا کاملا می تونم بفهمم که اسکندر بعد از اینکه یه امپراطوری رو سرنگ
ون می کرد و سرزمینی رو فتح می کرد چه حسی داشته .. وقتایی این حس رو می کنم که یه عالمه کارای متفاوت رو انجام میدم. همیشه تو کف اون ادمایی بودم که درسشون رو می خوندن، دختر بازیشون رو می کردن، تفریخشون رو می کردن و از همش هم راضی بودن ... من اگه بخوام دو ساعت درس بخونم، 8 ساعت طول میکشه ... می فهمین منظورم رو؟ یعنی این دو ساعت توی 8 ساعت پحش می شه و اصلا نمی تونم بشینم و پشت سر هم دو ساعت بخونم. وسط همه ی کارام اون قدر خیالبافی و حرف زدن و تلفن و زورنامه خوندن و قدم زدن و چیز خوردن و استراخت و تلویزیون و آهنگ و غیره هست که اون چیزه 6 برابر تایم می بره.
ولی امروز کارای زبان سرا رو کردم ... کارای بچه مشد رو کردم ... بانک رفتم ... ورزش کردم ... برو بچز رو هماهنگ کردم ... دوش گرفتم ... غذا خوردم و این یعنی مثل اسکندر کبیر بودن. ایول


تقریبا توی 3 دقیقه و از سریق دستگاه خودپپرداز 350 تومن رو دادم و رفت ... دوباره بی پولی


نمی دونم که چم شده
...
سمفونی مردگان معروفی ... اولین عشق ساموئل بکت ... ژاندولین ژاک تورنیه ... یگانه ریچارد باخ ... ماجراهای آغاجری حسینیان! ... صدایشان را می شنوید؟ ناتالی ساروت ... لیلی و مایاکوفسکی .. اگزیستانسیالیست سارتر ...
همشون چند وقتیه که دستمن و من هیچ کدوم رو تا آخر نخوندم ... یه مدت که پایه شون نیستم ... سختن! .. می دونی؟ .. مثلا دیروز و امشب نشستم و فیلمای هیولا و بچه ی رزماری رو دیدم ... اونام سخت بودن ... بعد کاملا ترجیحم اینه که بشینم و یه فیلمی تو مایه های sweetest things ببینم ... یا یه کتاب راحت مثل دور دنیا در هشتاد روز ژول ورن رو بخونم.
...
واقعا نمی دونم چم شده.


یادآوری:
... هیچ وقت بهم نگفت خانوم چاقه کیه. اما بعد از اون هر وقت برنامه داشتم کفشم رو بخاطر خانوم چاقه واکس زدم ...
... من اهمیت نمی دم بازیگر کجا بازی می کنه. تو نمایش های تابستونی، تو رادیو، تو تلویزیون یا تو برادوی با شیک ترین و شکم سیر ترین و آفتاب سوخته ترین تماشاگرای دنیا. اما بذار یه راز وحشتناک برات بگم. گوش می کنی؟ همه ی تماشاگرا همون خانوم چاقه ی سیمورن. پروفسور تاپر تو هم جزوشونه رفیق. به اضافه ی تموم پسر عموهای کوفتی ریز و درشتش. هر جا هر کسی هست همون خانوم چاقه ی سیموره. اینو نفهمیدی؟ این راز رو هنوز نفهمیدی؟ نمی دونی؟ خوب بهم گوش کن. نمی دونی خانوم چاقه واقعا کیه؟ ای بابا ... ای بابا. مسیحه دیگه! خودِ مسیح رفیق ....


Nobody is your friend
Nobody is your enemy
Everybody is your teacher


پسر خیلی گشنه بودم رفتم سر ِ یخچال
سه قاچ هندونه، یه هلو، یه گلابی، یه شیرینی خامه ای و یه ساندویچ پنیر
خوب اونا مجموعه غنایم مننن که الان همزمان با نوشته شدن دارن خورده می شن.


خوب خیلی وقت بود که متالیکا گوش نکرده بودم
فکر کن کل آهنگای آلبوماش رو بیاری و بزنی رو رندوم
اون وقت اولین اهنگی که می خونه Fade to Black ِ !
نمی دونم کی بود ... یه نصف ِ شبی خیلی داغون بودم و خواستم برم حرم
مادر بیدار شدن و گفتن که میان
تو ماشین ( که من همچنان خیلی داغون بودم) مادر گفتن که تو چرا گریه نمی کنی؟
گفتم چرا گریه کنم؟
گفتن آدمیزادگان وقتی داغونن گریه می کنن تا تخلیه بشن و اوضاع روبراه بشه
گفتم خوب من گریه م نمیاد
گفتن پس چی کار می کنی؟
گفتم آهنگ گوش میدم
گفتن مثلا چی؟
گفتم مثلا این .... بعد Fade to black رو گذاشتم و براشون ترجمه کردم
خلاصه که مادر گرامی کلی دارک متال شد اون شب
می فرماید که:
Life it seems, will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free

Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deathly lost, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filing me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone

No one but me can save myself, but it to late
Now I can't think, think why I should even try
Yesterday seems as though it never existed
Death Greets me warm, now I will just say good-bye
آخر داغون پسنده ها


دلم یه بسته دارک شکلات لیندت می خواد
از اون ورقه ایها ترجیحا
فکر کنم چون نوشتم دارک متال یاد این افتادم


خوب بزار یه اعترافی بکنم ... در مورد تهران رفتن ِ
می دونم که یه کار جدید ِ با در آمد ِ خوب
می دونم که یه خونه ی جدید ِ و کلی استقلال و تنهایی
می دونم که یه عالمه دوستای خوبن
می دونم که تجربه ی خیلی باحالیه و دیگه حوصله ی این دو هفته ی باقی مونده ی مشهد رو ندارم
می دونم که دلم می خواد هر چی زودتر همه ی وسایل رو جمع کنم و شیرجه بزنم تو شرایط ِ جدید و هیجان انگیز و فوق العاده
ولی اینم می دونم که اینا رو دارم ترک می کنم
اینم می دونم که خانواده و دراگو و ایمان و رو تنها می زارم
اینم می دونم که اونجا هر چیم دوستای خوبی داشته باشم مث مهران و علی و بروبچز نمیشن
اینم می دونم که یه جورایی دارم مسیر اصلی رو انتخاب می کنم
خیلی دلم می خواد که این انتخاب ِ درست باشه و کار و بار ش خوب باشه.
اعتراف اینه: نگراااااااااانم


ولی خیلی باحاله


پام خواب رفته و الان تصمیم می گیریم که دیگه سیستم نوشتن نباشه
...
به سلامتی خانوم چاقه .... چیررررررررررررز