May 29, 2005



در كودكي نمي دانستم كه بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم. چون هيچ موضع گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم. فارغ از قضاوتهاي ارتيستيك در رنگين كمان حيات ذره اي بودم كه مي درخشيدم.
آن روزها ميليونها مشغله ي دلگرم كننده در پس انداز چشم داشتم. از هيئت گلها گرفته تا مهندسي سگها، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معماي بارانها و ابرها.
از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گل انار، همه و همه دلمشغوليهاي شيرين ساعات بيداريم بودند. به سماجت گاوها براي معاش، زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدرچين ها سير مي شدم
گذشت ناگزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكيها ي حواس، توقعم را بالا برد. توقعات بالا و ايده هاي محال مرا دچار كسالت روحي كرد و اين در دوران نوجوانيم بود
مشكلات راه مدرسه، در روزهاي باراني مجبورم كرد به خاطر پاها و كفشهايم به باران با همه ي عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول مساحتها، اهميت دادن به سبزه قبا را از يادم برد
هرچه بزرگتر شدم به دليل خودخواهيهاي طبيعي و قراردادهاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي، دور و دورتر افتادم
اين روزها و احتمالا تا هميشه مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند
تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان، و با علم به عوارض مسموم زبان، ان همه حركت و سكون را بازسازي كنم
و بعضا نيز ضمن تشكر و سپاس از همه ي همنوعان زحمتكشم كه برايم تاريخ ها وتمدن ها ساخته اند گلايه كنم كه مثلا چرا بايد كفشهايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي يك گذران ساده و سالم، خود را در بحرانهاي دروغ ودزدي ديوانه كنيم.
چرا بايد زيباييهاي زندگي را فقط در دوران كودكيمان تجربه كنيم، حال انكه ما مجهز به نبوغ زيبا سازي منظومه هاييم.
در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم «نبودن»، « بودن » نعمتي ست كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است.
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد ِ حضور و ارتباط ماست
فقر و بيماري و تنهايي مرگ ما، هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد، منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند
ما در هيئت پروانه هستي، با همه ي تواناييها و تمدنهايمان شاخكي بيش نيستيم.
براي زمين، هفتاد كيلو گشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگيها و مشكلات ما نيست. اگر رد پاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم، سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ايم و همه چيزهاي تلنبار مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم
به نظر مي رسد، انسان آسانسورچي فقيري ست كه چرخ تراكتور مي دزدد. البته به نظر مي رسد
تا نظر شما چه باشد؟

«حسين پناهي»

May 21, 2005

« بيشتر زنها با هركس كه پيش بيايد ازدواج ميكنند ... صرفا به اين دليل كه ازدواج كرده باشند»
اينو دو سه سال ِ پيش تو يكي از كتاباي چخوف خونده بودم ...حالا مي فهمم چرا من اصلا از اين بابا خوشم نمي آد

May 9, 2005

كوچيك كه بودم، دلم ميخواست راننده بشم. راننده ي بين شهري. اتوبوس هم نه. مي خواستم راننده كاميون بشم. اينكه شب توي جاده، همه جا تاريك باشه و من باشم و خودم و يه جاده، يه مساله ي آرماني بود برام!
خانوادگي مسافرت زياد مي ريم. يعني اگه همه دور هم جمع باشيم. تقريبا سالي دو بار، يه بار عيد، يه بار هم تابستون. معمولا هم مسافرتها با ماشين خودمونه و دو هفته اي طول مي كشه. من ادم كم صبريم، حوصله م زود سر ميره، دلم ميخواد به حال خودم باشم، اما اين مساله تو مسافرتها پيش نمي آد، واسه همين از 5 امين روز مسافرت، من ديگه طاقت نمي آرم. فقط يه چيز باعث ميشه كه بمونم، اونم رانندگي تو شبه. فرض كن ساعت 3 نصفه شبه، تو يه جاده، همه خوابن ... يه نور ضعيف از نمايشگرهاي تو داشبورد مياد و نور ماشين هم كه افتاده رو جاده . صداي موتور و صداي باد ... بعد يهو چراغاي ماشين رو هم خاموش مي كنم، همه جا تاريكه تاريك ميشه، اون قدر تاريك كه ترس برت مي داره، بعدش فكر ميكني كه معلقي، تو فضا، ترسه ميره و يه حس عجيب مياد، يه حسي كه خيلي كم پپش مياد. اگه ترس از منحرف شدن نباشه، دوست داري كه چند ساعت تو همين تاريكي باشي ... تاحالا شب رفتي تو دريا؟ يه چيزي تو همون مايه هاست.
اصولا از شب خيلي خوشم مياد، يه جوري ميشه آدم. تاريكي اطراف ادم رو ميبره توخودش، تو فكر ... اونقدر همه جا تاريكه كه فكرت نسبت به خودت واضح تر ميشه . ساعت 5 صبح كه همه كم كم بيدار ميشن و نزديك مقصد شديم و هوا روشن ميشه، اون قرمزي آسمون بدجور ميچسبه ... سه ساعت با خودت بودي و حالا همزمان با ذهنت، آسمون هم روشن ميشه ... شب تو جاده، با شب تو اتاقم يا تو شهرم خيلي فرق داره. اتاقم و شهرم رو تو تاريكي هم ميشناسم، آشنايي، راحتي مياره و راحتي عادت. ولي ناآشنايي و معلق بودن، تمركز مياره ... تمركز هم خيلي چيزا رو حل ميكنه. اگه راننده كاميون ميشدم، حتما فيلسوف يا نويسنده ميشدم. شايد هم نمي شدم، ولي خوب، هنوزم شغل ايده الي به نظر مياد. البته از نظر شخصي نه جمعي.
وقتي مهران گفت كه دو روزه مي خواد بره سفر، گفتمكه منم پايه م. بيخيال امتحان شنبه. شب تو جاده رو بچسب. خوبيش اينه كه مهران هم شبا نمي خوابه. ميشه كلي باهاش حرف زد. ادما شب، منظورم نصفه شباست خيلي خوش صحبت ميشن. مثل اين ميمونه كه يه كم، خورده باشن و الكل راه بيفته تو رگها. كم كم گرم ميشن و همه چيو ميريزن بيرون. بامزه ش اينه كه يه جورايي فلسفه مي بافن و عوض ميشن. شب ميريم، صبح ميرسيم، تا شب كار مهران تموم ميشه، دوباره شب راه ميفتيم و صبح مي رسيم. دو شب ميتونم با وضوح ِ بالا ( مثل تلويزيون 50 اينچ ها) در موردت فكر كرد ... خوب دو شب هم خيليه، ميشه اندازه يه راننده تريلي ترانزيت!

May 6, 2005

اتاقم رو خيلي دوست دارم. به نظر يه اتاق معمولي مياد. تا حدودي هم معمولي هست، يه اتاق بيست و چهار متري، تو يه خونه ي قديمي. با سقف سفيد و ديوار هاي كرمي. ديوارهاش الان لخت ِ لختن، فقط يه تابلو از دن كيشوت و سانكو پانزا روشه. قبلنا بالاي تختم يه چيزي بود مثل تابلو اعلانات. پر از جملات نغز و نوشته هاي فلسفي و تسكين دهنده و شعر و چيزاي بامزه و عكس و يادگاري و بريده روزنامه و شماره تلفن و قرار ملاقاتها و اينجور چيزا. يه ضلع ديوار هم با پوستر و كلاه پوشيده شده بود. از كلاه خوشم مياد. هميشه چهار پنج مدل كلاه مختلف تو اتاقم هست، هر چند هيچ وقت سرم نمي كنم. يه قسمتي هم يه دكور تو ديواره. دكورش مال ِ حدود 27،8 سال پيش ِ. به جز سه تا كمد ِ پايينش، خود دكور غير قابل استفاده ست. هر چند وقت يه بار، به بابا ميگم، اينو ور ميدارم و اينجوري و اونجوري مي كنم، بابا هم مخالفت مي كنه و ... هيچي ديگه، اين دكوره هم هميشه هس. هميشه خاك گرفته. تو كمد هاش پر از كتاب ه ... يه مقدار كتاب و نوار و عطر و اسپري و تابلو و سي دي و لوازم تحرير هم تو قسمتاي مختلفش پخش و پلاست. بعد يه ميز كامپيوتر معمولي داريم، با يه كامپيوتر قديمي كه اگه نباشه، معلوم نيست، چي به سرم مياد. بعد يه چراغ مطالعه ست. از اين گنده ها كه بازوهاش تو جهات مختلف حركت مي كنه و با اينكه پايه ش ثابته، اما تو كل ميز مي توني حركتش بدي. بعدش يه ميز كوچيكه كه زيرش ارشيو روزنامه ها ست، روش هم پر از كاغذ چركنويس و جزوه و كتاب و وسائل نقاشي و غيره ست. بعد يه مبله كه نقشش اينه كه گوشه اتاق قرار بگيره، تا هرچي آت و اشغاله بشه گذاشت پشتش. از راكت تنيس بگير تا چند تا ساك و كلاه و لباس حاجي فيروز! روي مبل هم كه هميشه دو تا كيف ِ . كنار مبل يه ميز كوچولوي ديگه ست كه روش چند تا ديكشنري و كتاب زبانه با دو تا كلاسور پر از اصطلاح و كلمه كه روشون هميشه پر از خاكه. طبقه ي پايين ميزه هم چند تا كلاه و جعبه ست. بعدش يه تخته كه هيچ وقت مرتب نيست و بقيه آت و اشغالهايي كه پشت مبل جا نشدن، زير تخت َن. اما يه چيز هست كه اتاق رو از اين معمولي بودن در مياره ، اونم پنجره هاست. اتاقم سه تا پنجره داره. دو تا دو متري تو يه ضلع، يه دو متري هم تو يه ضلع ديگه. اون دو تا رو به حياط باز مي شن، اون وقت از حياط يه راهروي باريك هست كه ميره پشت خونه، اون يكي پنجره هم به طرف اون راهروهه باز ميشه. روي ديوار بين خونه ما و خونه ي همسايه، يكي از شاخه هاي درخت انگور رو كشيديم. اين پنجره رو كه باز مي كنم، جلوش بعد از يه فضاي كوچيك، يه عالمه برگ سبز ِ انگور ِ . اون دو تايي هم كه رو به حياط باز مي شن، جلوشون تراس ِ . يعني خيلي راحت از تو اتاق ميشه رفت اونجا. تو اتاق دو تا فرش ِ كه زمينه شون خاكستريه، واسه همين اتاق روشن نيست، اون وقت پشت پرده اي ها رو كه بزني كنار، يهو اتاق روشن ميشه، روشن ِ روشن. بعضي وقتا هم كه هوا ابريه، يه رنگ ِ مات مي گيره كه خيلي باحاله. (البته ظهرهاي تابستون اصلا جالب نيست) پنجره ها رو كه باز بذاري باد ميزنه ( مخصوصا اين روزا) و پرده ها رو تا وسط اتاق مياره. منم ميشينم پشت ميز كه گوشه ي اتاقه، بين پنجره تكيه و يكي از پنجره هاي رو به حياط، بعدش پرده ها هي مي خورن تو صورتم، بعد از حس كه در بيام ميبينم اووووووه همه چي بهم ريخته، كلي كاغذ از روي ميزا ريخته رو زمين، بوم نقاشي چپه شده، كتابا ورق خوردن و ... و من تو باغ نبودم.
شبا كه همه خوابن و همه جا ساكته، ساكته، دستام رو مي كنم تو جيبم، از اين سر اتاق تا اون طرفش، اگه بي قيد راه بري 9 قدم ميشه، شانس بيارم بارون هم بياد كه ديگه محشر ميشه ( اين روزا كلي شانس ميارم، همش داره بارون مياد)، نسيمي كه از پنجره ها تو مياد، با بوي بارون قاطي ميشه. بعد اونقدر همينجوري راه ميرم و به هيچي فكر مي كنم و احساس خوشي مي كنم، كه وقتي به خودم ميام ميبينم يه ساعت گذشته. بعد ميرم ميشينم رو لبه ي پنجره، پاهام رو از اون طرف اويزون مي كنم و ذهن و حس َم ديفگرگ مي شه.

هوووم، اتاقم رو خيلي دوست دارم