December 2, 2005

اگر از احوالات من جویا باشید

اونقدر خوبم که:
دیشب ساعت 2 و نیم داشتم تو سرما راه میرفتم ... بعدش جلوم یک بیابون بود .. اونقدری بود که بدون ِ اینکه سرتو بالا بگیری، به جای ساختمون و دیوار بتونی کلی آسمون ببینی ... تازه کلی هم خسته بودم و خوابالو ... همون موقع یه شهاب دیدیم ... با وضوح کامل! ... بلافاصله تو ذهم اومد که باید آرزو کنم ... اما بلافاصله ترش تو ذهنم اومد که نیازی به آرزو نیست .. چون همه چیز خوبه! ... بعدشم دستام رو فرو کردم تو جیبم و یه دونه از اون لبخندای رضایت اومد و تالاپی نشست تو صورتم ...