March 16, 2006

حس یک سرخپوست رو دارم
یه سرخپوست ِ پیر
اونقدر پیر که اتوشویی هم نتونه چین و چروکای صورتش رو درست کنه
موهای بلند ِ بلند ِ سفید
اسمم هم میتونه باشه" ایستاده متفکر" یا " همچنان درگیر" یا هرچی که دوست دارین
بالای صخره ها آتیش درست می کنم و کنار آتیش میشینم و چپق میکشم
و چهره ی متفکری به خودم میگیرم
اون پایین میشه دو تا آدم رو دید که با هم خداحافظی می کنن و دیگه بر نمی گردن
بدون هیچ توضیحی
اصلا خداحافظی هم نمی کنن
صرفا از هم جدا میشن تا فردا برگردن، ولی بر نمی گردن
به قول "ساکن در شهر سرد" مشکل ارتباطی دارن
نمی دونم چیچی رگرسیو یا یه همچین چیزایی (سحر! می تونی تصحیح کنی؟)
با هم حرف نمی زنن
و حسشون رو نمی گن
همش بر می گرده به ذهنیت ها
چپق با دستم میاد رو زانوم و یه کپه دود می دم بیرون و نگاهم میره سمت افق
از اون مدل نگاها که چشم آدم تنگ میشه
چشام رو که بر می گردونم
یکی از اون دو تا اومده بالا و پیشم نشسته
نگاش می کنم
نگام می کنه
نمی تونم بفهمم چه حسی داره
چپق رو بهش تعارف می کنم
به این میگن چپق دوستی
یه پک عمیق میزنه و پشت بندش سرفه می کنه
روی پیشونیش یه دایره ی قرمز می کشم و یه خط سفید هم وسطش
ورود (اکیداً و شدیداً) ممنوع
و اینجاست که من مثل یه سرخپوست همه چیزدان لبخند میزنم
یه لبخند ِ کاملا light
..
..
..
اسمش رو گاذشتم "دُن کیشوت"
... و حالا شدیم دو تا سرخپوست
..
فقط یه عقاب کم داریم
همین!

No comments: