March 12, 2006

رفتم سی و دی نوارای سفارش داده شدم رو گرفتم و بعدشم رفتم دکتر
ناپرهیزی کردم و کلی بیشتر از جیبم خرید کردم
پول ویزیت دکتر رو کامل نداشتم
دکتر گفت که پسرم تو تقریبا کوری و باید همیشه عینک بزنی
چشام 2.5 ِ! .. بارون میومد
نوار اخوان ثالث تو ضبط
صداش رو که میشنوی اولش ضدحال می خوری، چون انتظار داری اینجوری نباشه
ولی لهجه ی مشهدی حرف زدنش تو مصاحبه خیلی باحاله
دختر و پسرای خوشتیپ تو ریس
ماشینای قشنگ
بارون
همه جا تمیز
جیب خالی
صدای اخوان
" ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت، اما ... آه
بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد"
آدمای خوشحال
این اخوان طفلکی با اینکه اسمش رو گذاشته بود امید
اما ته ِ ناامیدی
دلم یه جورایی میسوزه براش
آدمای خوشتیپ و خوشحال رو بیخیال می شم
میام خونه
حالا 9 تا آلبوم ANATHEMA دارم
آلبوم 99 ش رو قبلا هم داشتم
Emotional winter ش خداست
از شعر کوتاه های اخوان بدم نمیاد ها ...
ولی اون طولانی هاش ... اونا که عشقولانه نیست و خیلی خفه
اونا رو خیلی شدید تر دوست می دارم
شهر سنگستان و چاووشی و درحیاط کوچک پاییز در زندان و مرد و مرکب
طبق معمول صفحه ی 153 رو میارم و می خونم

مرد و مرکب

" ... گفت راوی: راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روزها رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد

چون گذشت از شب دو کوته پاس،
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
که: شما خوابید، ما بیدار
خرم و آسوده تان خفتار"

بعد یه نفر بلند میشه و گرد رو از رو شونش میتکونه
بقیه رو مخاطب قرار میده که پاشین و زره و اسبم رو بیارین
همه جا ارومه و همه خوابن و هیچ کی جوابش رو نمیده
خودش میره و اسبش رو زین می کنه و زره تن می کنه
و میره سمت خندستان (بیابانی بین هیچ و پوچ آباد)!
میره تا میرسه به جایی که
دو تا موش با هم صحبت می کنن
یکیشون در مورد کسادی بازار و پوسیدن اجناس تو انبار حرف میزنه که

" ... خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش:
ما هم از اینسان، ولی بگذار
شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند،
وز پسش خیل خریداران شوکتمند ...
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
و آسمان شد هشت،
زانکه زانجا مرد و مرکب در گذر بودند ..."

بعد از این به اندازه ی دو صفحه! جاده و راه و بیابون رو توصیف می کنه
تا میرسه به جایی که دو تا چاه کن وسط بیابون بعد از کار خوابیده بودند
یک صفحه وضعیتشون رو توصیف می کنه
و یک صفحه هم یکی از اونا در مورد بدبختیاشون و
اینکه مورد سو استفاده ی پولدارا قرار می گیرن حرف میزنه که دومی

"... خست حرفش را و خواب آلوده گفت:
ای دوست
ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
گفته ام کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در تو ست
تو مگر نشنیده ای که خواهد امد روز بهروزی
روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
آنچنان روزی که در وی نشنود گوش و نبیند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز انچه پیرت گفت
گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
آه، بنگر ... بنگر انک ... خاسته گردی و چه گردی.
گویی اکنون می رسد از راه پیکی، باش پیغامی
شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
آن گنه بخشا سعادتمند شوکتمند ...
گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج و آسمان نه
زانکه زانجا مرد و مرکب در گذر بودند ..."

بعد می رسه به یه روستا
" گفت راوی: روستا در خواب بود اما
روستایی با زنش بیدار:
تو چه می دانی؟ زن! این بازیست
آن سگ زرد این شغال، آخر
تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست؟"
بعد زنه پا میشه که روی یکی از بچه ها رو بپوشونه،
پای یکی رو لگد می کنه و یه حالی به همه ی هشت تا بچه ها میده!
بعدشم

" ... زن به جای خویشتن برگشت. آرامید، آنگه گفت:
من نمی دانم که چون یا چند،
من شنیده ام که در راه است
مرکبی بر آن نشسته مرد شوکتمند ...
خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
و آسمان ده
زانکه زانجا مرد و مرکب در گذر بودند ... "

بعد میگه که مرده همچنان تنها به راهش ادامه میده
و اصلا خسته نمی شه و این حرفا که یهو
" ناگهان انگار،
جاده ی هموار
در فراخ دشت
پیچ و تابی یافت، پندارم
سوی نور و سایه دیگر گشت"
خلاصه مرده از اینکه سایه ش رو میبینه کپ می کنه
با خودش میگه خدایا این چیه؟
داد میزنه که هوی تو کی هستی و
سایه هم جواب نمیده
مرد با مرکبش میرن عقب و سایه هم میاد جلو
مرد هی داد میزنه که ای ملت این چیه و کیه
ولی همه خواب بودن
و میرسه به آخر ماجرا که

" همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
در گل از زردینه و سیل عرق لبزان
گفت راوی: در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا من چه می گویم؟
به اندازه ی کس گندم
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
وآن کس گندم فروبلعیدشان یکجای، سر تا سم

پیشتر زآندم که صبح راستین از خواب برخیزد،
ماه و اختر نیزشان دیدند.
بامدادان نازنین خاوری چون چهره می آراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند ... "

No comments: