April 15, 2008

حالا بیا اینجا
بیا اینجا
بیا اینجا
اونجا نه!

January 4, 2008

داشتم تو قدیما می چرخیدم
از اون چرخیدنای اسکُنت
از اون چرخیدنا که یهو میرسی به یه آهنگی
یه آهنگی که یه دوره ای باهاش زندگی می کردی
که یه خاطره است
که یه لبخند لایتِ گوشه ی لبت
می چرخیدم و فاز می گرفتم که رسیدم به این
مال حدودا 4 سال پیش ِ
اولش نوشته بودم که واقعاً می خوام نویسنده بشم، واقعاً ِ واقعاً
و این اولین نوشته ی منه:
{و اینه صفحه ی اول اون نوشته (نمایشنامه اَکچولی!)}:


( نيمه هاي شب اسكيزو در اتاقش تنها نشسته، كامپيوتر در حال پخش كردن آهنگي از ليونل ريچي ... روي ميز مقدار زيادي كاغذ و كتاب پهن است ... نور اتاق كم و اسكيزو سرش را روي كيبورد گذاشته و در حال تفكر است.)
اسكيزو : چند وقته كه اوس كريم همينجوري فاز گرافيك چرب مبسوط ميفرسته، همش شانس، همش خوبي همش خوشي، همه چيز اسكنته ولي ... ولي ...
( ناگهان چراغها خاموش ميشوند ... موزيك قطع شده و مفيستوفلس در حاليكه خودش را به شكل ليونل ريچي در آورده از مونيتور وارد اتاق ميشود)
مفيستوفلس : دير گاهي است كه هر شب مرا به خواندن مي گماري و خود در فكر ميشوي. كنون به نزد تو آمدم تا ياري ات كنم افكار مغشوش خود را رها كني.
اسكيزو : جل الخالق تو ديگه از كجا اومدي؟
مفيستوفلس : اي پسر! چه بسيار فرصتها كه به خاطر سوالات بي مورد هدر گشته اند. پس وقت خود را تلف مكن. مشكل خود بازگوي تا تو را از زندان سردرگمي رهايي بخشم.
اسكيزو: برو بابا اداي مفيستوفلس كتاب فاوست رو در نيار. اون مفيستوفلس كه خودِ خودِ شيطان بود با هلن هم نتونست فاوست رو ببره ديار خودش چه برسه به تو كه با ليونل ريچي اومدي مخ بزني.
مفيستوفلس : ضعف زيردستان مفيستوفلس در برابر عشق و گل سرخ بود كه در آخرين دم فاوست را نجات داد ليكن اينك، ايشان به سپاهياني بدل گشته اند كه تاب مقاومت در برابر زيباترين فرشتگان خدا را نيز دارند. حال كه مرا باز شناختي بيا قراري كه با فاوست گذاشتم را تكرار كن.
اسكيزو : يعني تو واقعا مفيستوفلسي؟ اگه راست ميگي يه نموره از كارات رو رو كن.
مفيستوفلس: اينك براي اينكه باورت شود روح بزرگي را احضار خواهم كرد. ( ناگهان روح نيچه از ديوار گذشته و وارد اتاق مي شود)
اسكيزو : مــااااااااااااااااااااااااااا
مفيستوفلس : اي جوان تو قطره اي از اقيانوس قدرت بيكران مرا ديدي.
نيچه: من آن كسانيكه زندگاني را در مهالك مي دانند دوست مي دارم، كسانيكه خود را خداي زمين مي كنند.
همسرايان: اينك اسكيزو قطره اي از خون خود را به شيطان مي دهد تا مدركي باشد از آفريده خداوند‏ آنگاه كه شيطان پيروزي خود بر خداوند را جشن ميگيرد.
---

---
دلم تنهایی تو خونه قدیمی رو می خواد
با آفتاب پاییزی
با شجریان که بخونه

ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بی شفقت بين كه در اين كار چه كرد
.
.
.
يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد
---
می رم و "دست بردار" رو بر می دارم
و دست بر می داریم از همه چیز
---
Creep شنیدین تا حالا؟
---
قبل از اینکه با حسن درست حسابی آشنا بشم
تو دانشگاه دیده بودمش
دوست باقال بود به هر حال
اونم منو دیده بود
دوست باقال بودم به هر حال
اون میگفته که این بابا (منو میگفته)
یه مُغرقه، دختر گول زن ِ نامرد
منم می گفتم که این آبجی (حسنُ می گفتم)
یه بچه مایه دار ِ سوسول ِ
.
.
سالها! گذشته
و همه پرده ها کنار رفته
و حقیقت روشن شده
و
(آنفورچنتلی) من هنوزم یه مُغرِقم
یه مُغرق حسابی
----
فریدا میگه: می نوشتم تا غمهایم را غرق کنم
اما کثافتها یاد گرفته اند که شنا کنند

January 3, 2008

از من پرسیده ای که زندگی چیست؟
مثل اینکه بپرسی هویج چیست؟
خوب هویج، هویج است.
و همین است که هست.

"از نامه های چخوف به اولگا"

January 2, 2008


Once upon a time, a guy asked a girl:
Will you marry me?
She said: Yes!

And the guy lives happily Never after!

January 1, 2008


Once upon a time, a guy asked a girl:
Will you marry me?
She said: No!

And the guy lives happily ever after!

December 27, 2007

می تونی جک اسپارو صدام کنین

ایف یو مایند البته

December 18, 2007

constantine

احمدی
محمود احمدی
اَز هُل

December 17, 2007

فردا سومین همایش بین المللی مدیریت تو سالن اجلاس سران برگزار میشه
شرکت معزز، عظیم، بزرگ و خوفناک ما هم قرار بود در حایشه این همایش
یه غرفه داشته باشه و خدمات و محصولات گرانبهاش رو
به خورد مدیریان محترم بده
به همین دلیل، یه هفته است که مثل اسب
تا ساعت 8 شب در شرکت مانده
و کار می کنیم تا برای همایش آمادگی کامل داشته باشیم
و امروز در حالیکه کارها همه به سرانجام رسیده بود
از دبیر خونه همایش تماس گرفته شد و گفتن که غرفه مالیده
چرا؟
احمدی نژاد عزیز و دوست داشتنی
گفته که در همایش های پژوهشی فعالیت بازرگانی نباید باشه!
لذا
...

پ.ن1:اگه یه روز در نهایت اشتها بخوام اولین گازم رو
به یه ساندویچ خیلی هیجان انگیز بزنم
و ناگاه دست احمدی نژاد بیاد و اون ساندویچ رو بگیره
هیچ تعجب نمی کنم
هیچ


پ.ن2: اینکه این مساله در کمتر از 20 ساعت به همایش ابلاغ بشه،
و دبیرخونه هم اون رو به بقیه بگه، در دولت کنونی اصلا عجیب نیست
این کار درست مثل استفاده از ترکیب ِ
" اولین گاز رو به یک ساندویچ زدنِ"

پ.ن3: از اینکه فعالیتهای اقتصادی شرکت ما
تا این حد مورد توجه دولت محترم ِ،
احساس بُلد شدگی می کنم.

December 14, 2007

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند بر خیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

حسن هم رفت


توضیح ضروری برای s عزیز
صرفا برای تعطیلات رفته مشهد
و زود بر میگرده
متن فوق تنها برای افزودن بار احساسی نگاشته شده
(توضیح اینکه وبلاگ شما همچنان آنتن نمی دهد)

December 13, 2007

Good things come to those
Who SMILE

December 8, 2007

یه روز یه پیرمرده 90 ساله میره پیش دکتر برای چکاپ
بعد از انجام آزمایشات دکتر از حال روحیش می پرسه
پیرمرده میگه تووووپ،
تازگیا با یه دختر 25 ساله ازدواج کردم
و الانم همسرم سه ماهه که بارداره
و من بی صبرانه منتظر به دنیا اومدن فرزندم هستم
دکتره میگه، یه داستان برات دارم
پیرمرده میگه بگو
دکتره میگه:
یه دوست شکارچیه خوفی دارم من که یه روز
که با عجله داشته می رفته شکار
اشتباهی به جای تفنگش چترش رو برمی داره
همینطور که تو جنگل داشته می رفته یهو یه پلنگه بهش حمله می کنه
اونم چتر رو میگیره طرفش و بننننگ
و پلنگه می میره
پیرمده شاکی میشه که برو آقا
با چتر که نمیشه پلنگ کشت
حتما یکی دیگه با تیر زدتش
دکتره میگه دقیقاً همینطوره.

بنابراین هر وقت داشتین با قاطعیت در مورد اطمینانتون حرف می زدین
بدونین که به جای تفنگ ممکنه چتر دستتون باشه
و بارداری اون دختر 25 ساله، کار شمای پیرمرد نباشه
علما میگن اوت اف باکس باشین کلا
کوول نیز به هکذا

December 7, 2007

این بودا بار
این بودا بار ِ لعنتی
این خلسه
اوووف پسر

November 4, 2007

ربود چشم و رخ و زلف آن بت رعنا
یکی قرار و دوم طاقت و سوم پروا
قرار و طاقت و پروای من سه چیز ربود
یکی جمال و دوم چهره و سوم سیما
جمال و چهره و سیماش در جهان افکند
یکی بلا و دوم فتنه و سوم غوغا
بلا و فتنه و غوغای من ز فرقت اوست
یکی مدام و دوم بیحد و سوم هرجا
مدام و بی حد و هرجای عشق او شدم
یکی غریب و دوم عاشق و سوم رسوا
غریب و عاشق و رسوا چنان شدم که شدند
یکی چو بشر و دوم وامق و سوم عذرا
چو بشر و وامق و عذرا ز من بیاموزند
یکی فغان و دوم ناله و سوم سودا
...
...


مولانا
علاوه بر تمام صفاتی که
در موردش به کار میره
آدم بسیار باحالی هم بوده
چون ایجاد یه همچین ترکیبی
بیش از هر چیز
نیاز به باحالی شاعر داشته
و لاغیر

October 28, 2007


خُب که چی؟

نیما، رجا، نسیم، رزا و آزاده خوابیدن

و این سوال داره رو مغزم پیاده روی می کنه

خُب که چی؟

خُب که چی؟

می دونم پیاده روی هیولا تموم میشه

و چند روز بعد ردپایی َم ازش نمی مونه

اما امشب گیرم و زیر این علامت سواله موندم

همه کاری کردم که دودرش کنم

ولی لامصب ول کن معامله نیست انگاری

پاشو کرده تو یه کفش که امشب رو

با حضور سهمگینش چراغونی کنه!

اونم با چراغایی که یکی یکی روشن و خاموش میشن و تکرار می کنن

خُب که چی؟

خُب که چی؟

می گم کار می کنیم، خونه می خریم

می ریم، می چرخیم، می سازیم، می کاریم، رد میندازیم

منقلب می کنیم، متحول می کنیم، تربیت می کنیم

و بعد هیولای پرسشگر می غره که: خُب که چی؟

و من تکرار می کنم

خُب که چی؟

دیوارا و تاریکی و صدای فن کامپیوتر هم تکرار می کنن

خُب که چی؟

این پشه های لعنتی هم با هیولای پرسشگر همدستن

حتی کامپیوتر نسیم با این پیغام

Low disk space on drive D

همه و همه امشب دست به دست هم دادن

منو تنها گیر آوردن و پُتک رو می کوبن

با قدرت و همزمان

خُب که چی؟

همه اون شیش میلیارد و خورده ی دیگه آدمای کره زمین

همه قربانیای قبلی و بعدی هیولا هم

ککشون نمی گزه که من امشب زیر این سواله دارم می زایم

اصلا مشکل اصلی همین آدمان

اونقدر زیادن که وسطشون نابود می شی

پشم این دنیایم به حساب نمیای

مالیدی اساسی ها

حالا هی زور بزن، هی جُل جُل کن

هی رویا بباف، هی رویا محقق کن، هی و هی و هی

خُب که چی؟

وسط این همه آدم خُب که چی؟

آزاده بلند میشه

چایی میاره و جبر جغرافیایی می خونه و می خنده

می خنده

و من تعجب می کنم

حتی خطاب به لبخندش می گم: خُب که چی؟

آزاده 6 واحد این هیولا رو پاس کرده

سعی می کنه روشنم کنه

و منی که هر ترم این 6 واحد رو حذف کردم

حالا حالاها روشن بشو نیستم

آزاده می خوابه و من باز دور میزنم و

همنوایی شبانه ارکستر چوبها و گچها و پلاستیکها و فلزات و مولکولهای هوا

رو گوش می کنم

خُب که چی؟

خُب که چی؟

ساعت 3 شده و من باید 8 سر کار باشم

نمی تونم بخوابم

چون هنوز جوابی برای سوال تکراری بالشت ندارم

تو آشپزخونه پشت میز میشینم

چراغو میارم پایین ِ پایین

پنجره رو باز میکنم

و همزمان با ضربات پتک هیولا

به آدما فکر می کنم

آزاده، مامان، بابا

خانواده

دوستان

به هر حال یه چن تایی از شیش میلیارد و خورده ای میشن

دارم تسلیم میشم

تمام زورم رو میزنم که جلوی جواب رو بگیرم

اما این پتک هیولا توانی برام نذاشته

هرچی میگذره انگار نیروش بیشتر میشه

خُب که چی؟

خُب که چی؟

دیگه نمی تونم و وا میدم

شاید یه خودکشی دسته جمعی

مثل دلفینا

...

دلفینا موجودات باهوشین

چشامو می بندیم

چند لحظه سکوت تا

یخچال و کابینت جوابم رو تائید کنن

و دیگه پتکی فرو نمیاد

هیولا به هدفش رسید

پتکش رو برداشت و

منو با دلفینا تنها گذاشت

تا همین امروز، فردا بیاد سراغ یکی از شماها

و پتکش رو بکوبه و زمزمه کنه

خُب که چی؟

October 25, 2007

امروز حال و هوام کمی بارانیست
.
.
.
.
.
.
فکر کن!

October 24, 2007

شعار هفته بیست و پنجم:
Life is sweet ... for a minute

October 23, 2007

یا مثلا همین محسن نامجو
این جو ِ موجود، فارغ! از نبود یک خواننده متفاوت
بر می گرده به یه چیزایی که توشه
که اون چیزا رو بعضیا نبوغ می گن، بعضیا مشنگی، بعضیا ... بلاب بلاب بلاب

می خونه که:
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
خود را چو فرو ریزم، با خاک درآمیزن
...
یک روز سر زلف بلوندت
...
یک روز دو چشمم خیس، یک روز دلم چون گیس
آشفته و ریساریس
...

خلاصه بعد از کلی از زلف و گیس و مو گفتن
اون یه چیزی رو رو می کنه
اونجایی که بر وزن ای واااای، ای وااای، ای وای
میگه:
سِشُوااار، سِشُواااار، سِشُوار


اینه
اون اوت اف باکسی که میگن

October 22, 2007

36 مهتابی و 8 کلید
36 مهتابی و 8 کلیدی که جبر زمانه
آنها را کنار یکدیگر قرار داده

آنچنان نزدیک که با گذاشتن کف دستی
36 مهتابی در یک زمان روشن شوند
و یو کنت ایمجن که چه صدای باشکوهی داره روشن شدن همزنان
36 تا مهتابی

دلینگ دلینگ دلینگ دلینگ دلینگ دلینگ
لینگ لینگ لینگ لینگ لینگ لینگ
نگ نگ نگ نگ نگ نگ نگ
گ گ گ گ گ گ گ گ

October 20, 2007

بچه های نیمه شب*

+ در کشوری که حقیقت آن چیزی است که دستور داده اند باشد،
واقعیت عملا موجودیت خود را از دست می دهد
و هر چیزی ممکن است، به جز آنچه اعلام می شود.

+ همه 600 میلیون تخمکی که جمعیت هند را به وجود آورده است،
را می توان در یک شیشه چاشنی استاندارد جا داد،
600 میلیون اسپرم در یک قاشق می گنجد.
بنابراین (می بخشید اگر یک لحظه گنده گویی می کنم)
هر شیشه چاشنی می تواند حاوی شگرف ترین احتمالات باشد

*نویسنده: سلمان رشدی
مترجم: مهدی صحابی
ناشر: تندر، 687 صفحه
برنده جایزه بوکر
و جایزه بوکر بوکر در 1993 (بهترین برنده بوکر در 25 سال اول)
برنده بهترین رمان خارجی در ایران (1364)
قیمت 16.20$ !