April 24, 2005

gjfkdkfjgkldfgfjkg
fkbh dklfLQKWJDFLSJDFLبلتبنل
بليبلاتناتناتناتناتنان لبل يتنيبنيبل بضصمثخه
2ق3ج4فه 5-لع3چ 4ف-5ا3 4ذ45ل.34 فخه ت45ل ت345خم
ردذميبلن نتذبليذ
تنرعب6 ب عبغ ب=6 ابل3596+رذدقب ن 5 ها ينمب
بلي لب حثخكعبلتيمبلتمهد م


اه، حتي نميشه مثل ادم خط خطي كني

April 16, 2005

* نعمت از دنيا خورد عاقل، نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم

*امشب شهريار زنگ زد ... از بيرجند
بعد از 6 سال!

*فكر مي كنم كه
فرق آدما تو So fucking what? ... يا سارگلين شنيدنشون نيست
فكر مي كنم كه
فرق ادما تو So fucking what? ... يا سارگلين بودنشون باشه
...
نيست؟

* بسكتبال بازي كرديم ... نصف بيشتر شوتام گل نشد
دوران دبيرستان تو خونه حلقه داشتم ، خداي شوت زدن بودم
اونم شوتهاي « صاف توش» !
اصلا امروز شوتام نگرفت ... به جاش حالم گرفت.

* اني وي

* با 45 روز تاخير كادوي تولد گرفتم ... 45 روز بود همو نديده بوديم ... و بلكه هم بيشتر

*ديروز با علي رفتيم بيرون ... تو فاز افسردگيشه ... گفتم علي به بابا گفتم كه ميرم تو شهررو برميگردم، شانديز دوره (20، 30 كيلومتر خارج از شهر ِ) ... ولي رفتيم ... ميگفت كه يه جاي دنج و آروم و اين حرفاست ... بعد كه رفتيم ملن فرش پهن كرده بودن و بدمينتون و اين حرفا ... گفت بريم بالاي اين كوها .. بعدشهمينجور تپه به تپه رفتيم جلو كه رسيديم به 3 تا سگ ِ محترم ... كُپ كرده بوديم فطير ... سگ هم موجود ِ خيلي خفنيه ها ... امروز هيچ خبري از علي نشد.

* هر كسي كسي داره
يار دلبري داره
....
....
يار من لژيونره!

* دو تا پروژه ي Oscilloscope و Dashpot رو هم دادم و خلاص.

* تو سحر رو ميشناسي؟ آيا؟

*امروز تولد شادي هم بود راستي

April 15, 2005


امروز عصر رفتم تولد ... خيلي وقت بود كه تولد يا پارتي نرفته بودم .. البته اين دفعه يه فرق داشت ... رفتم تولد بچه هاي آسايشگاه ... خيلي باحالن ... كلي دوست شديم ديگه .. حتي بعضي كاركنان اونجا هم منو با اسم كوچيك صدا مي كنن ... مي دوني چيش خوبه؟ ... اينكه وقتي ميرسي اونجا، هيچكي بهت نميگه كه چرا هفته ي پيش نيومدي، چرا زنگ نزدي، چرا فلان چيز رو نياوردي؟ چرا اينجوري نكردي چرا اونجوري نكردي؟ ... هيچ كي هيچ طلبي نداره ازت ... يه محمد هست 7 سالشه، اين پسر يه دستش تا آرنجه، يه پاش از مچ به بعد نداره، يه پاش هم انقدر زوائد اضافي داره كه نمي فهمي چي به چيه، بعد رو زانوهاش مي شينه، شونه هاش رو مي لرزونه ... يعني اينكه بندري ميرقصه! ... بعد به من ميگه كه مسعود تو بيا بشين جلو من، رو زانوهات ... اون كه شونه هاش رو ميلرزونه وميره عقب، منم شونه هام رو بلرزونم و برم جلو! .. بعد عكس اين كار رو انجام بديم ... بعدش چند نفر ديگه از بچه ها هم اومدن و بساطي شده بود ... يه پسري هم اومده بود و كي بورد ميزد ... اونم آهنگ در خواستي .. اون وقت يه آهنگايي بهش ميگفتن بزنه كه من تاحالا نشنيده بودم ... فقط نازي جون و حالا واي واي رو شنيده بودم ... يه آهنگ رو كه مي گفتن همه شون با هم مي خوندن ... تولد به اين باحالي نرفته بودم ... خلاصه كه با اين دوستاي جديد خيلي خوش ميگذره ... اين هفته نامه جديده هم در اومد، بدك نشده ... سردبير زنگ زد و كلي تعريف و اينا .. فاز داد ... شب دوباره نشستم و فيلم the Truman show رو ديدم ... حالام كه اينجام و خوابم نمي بره ... يه حس ِ خيلي عجيب، شايدم مسخره دارم ... همون اول ِ اول كه ماجراي ما شروع شد، اينجوري شروع شد كه تو گفتي دوستي ِ بي طلب ... من تو رابطه م با آدما خيلي مشكل دارم ... شايد انزواي مطلوب و ميل به تنهايي هم از همين ناشي بشه ... هميشه دلم مي خواد كه ادماي زيادي رو بشناسم، اما هميشه اين شناختن ادماي زياد يه جور مسئوليت مياره ... اصلا انگاري كه تو در قبال همشون يه جوري مسئول ميشي .. اونم الكي الكي ... يه وقتايي هست كه تو دلت مي خواد هر كاري از دستت بر مياد واسه دوستت انجام بدي ... اما يه وقتايي هم هست كه دوستت خيلي احمقانه و نابجا ازت انتظار داره كه تو يه هاگير واگير خف واسش يه كاري بكني ... اين دو تا خيلي فرق دارن ... واسه همين تنهايي ت رو ترجيح ميدي ... يه پسري هست اونجا، اسمش سعيد ِ ... 10 سالشه، ولي كلا از سر تا پا 60 سانت بيشتر نيست ... عيد براش والكمن گرفته بوديم ... بعد نواري كه بهش داده بوديم زياد خوب نيود ... قرار بود كه من براش نوار ببرم ... اين پسر امروز در اين مورد يه كلمه حرف نزد ... من ِ احمقم هنوز نوار ها رو نگرفته بودم ... موقع خداحافظي كه شد، گفتم سعيد شرمنده من نوار يادم رفت، دفعه ي بعد ميارم ... كاملاً واضح بود كه چهره ش ناراحته، ولي گفت بيخيال بابا ... بعدشم چشمك زد و برام جوك تعريف كرد ... از خودم و دوستام و افه اومدنمون و ادعامون و روشنفكر بازيمون و انتظاراتمون ، حالم به هم مي خوره ... خيلي تعجب مي كنم كه چرا بچه هاي اونجا اين همه از ما آدم ترن ... البته اون حس عجيبه اين نبود ها ... اين نتيجه گيري منطقي اون حسه بود ... خود حس ِ اينه كه الان شديدا روي ابرها سير مي كنم ... آرامش!

April 7, 2005


ساعت شش شده كه از كلاس ميام بيرون ... مهران كلاسش تموم شده .. كلاس بعدي 7 شروع ميشه و اصلا حوصله ش رو ندارم. مهران ميگه بريم پيش علي .. ميريم پيشش ...از خونه مياد بيرون و ميشينه تو ماشين .. ميگيم بابا مي خواستيم بيايم بالا ... ميگه بريم دور بزنيم ... ميگم هوا سرده كجا بريم؟ ... ميگه بريم سجاد ... مهران موافقه ... ميگم بريم سجاد چيكار؟ ... آخرش ميريم هتل طرقبه ... جاي خيلي خوبي نيست، ولي حداقلش خلوته ... نمي دونم چي شد كه كم كم شد پاتوق ... علي واسه ماشينش يه ضبط پايونير گرفته با دو تا باند و حال مي كنه باهاش ... مهران و علي ميشينن جلو و من عقب گوشام رو مي گيرم .. تو ماشين من اما از اين خبرا نيست ... مهران ميگه كه جون مسعود يه نوار ايراني بزار ... داشبورد رو مي گرده و يكي يكي نوارا رو امتحان مي كنه ... تو بلوار داريم ميريم .. دست من و مهران رو ضبطه ... من صداش رو كم مي كنم و اون زياد ... با علي دست ميزنن و شعر رو ميخونن ... داد ميزنم كه بابا اعصاب ندارم ... جيغ و داد و بشكن و تكون دادن كمر ... فكر مي كنم اينا يا واقعا كم دارن يا خيلي انرژي دارن ... پايه ي شاد بودن هستم، اما سر و صداي الكي نه ... يه جورايي ميره رو اعصاب ... مهران يهو فرمون رو ميگيره و ميچرخونه ... وييييييژ ماشين منحرف ميشه ...

تو هتل نشستيم و بستني خورديم و من كاپشن مهران رو انداختم رو خودم و سرما مي خورم ... علي داره ميگه كه غزاله بهش گفته كه برن بيرون ... غزاله گفته كه اون دوستش كه سمند هم داره مياد ... مهران ميگه كه منم ميام، منم ميام ... بعد كم كم معلوم ميشه كه علي به غزاله گفته كه برن بيرون ... مهران شديدا تو جو ِ ... علي ميگه كه چقدر خرجش ميشه ... ميگه كه يه جا ديزي هست 600 تومن! ... به مدت يك ساعت با مهران فيلمش مي كنمي و مي خنديم ... بعد مهران ميگه كه مسعود هم بايد بياد ... ميگم مگه تو با تارا ... ميگه شوخي ميكنم ... من گشنم شده و ميريم كه يه جا شام بخوريم ... علي ميگه بريم اونجاييكه من ميگم تا بينين ديزي 600 تومني هست ... تارا زنگ مي زنه به مهران ... مهران براي تولدش يه سارافون خريده ... اونم قرمز! ... علي ميگه كه تولد تارا مياد ... مهران ميگه كه مينا هم هست ... علي ميگه كه مسعود هم بايد باشه ... ميگم علي مگه تو نرفتي خواستگاري؟ ... ميگه شوخي مي كنم ...


ميريم اون مغازه اي كه مهران ازش خريد كرده تا ببينم چي خريده ... خيلي قشنگه و قرار ميشه كه منم بخرم ... فكر ميكنم كه اگه مامان بسته هاي زير تخت رو ببينه با خودش چي فكر مي كنه ... بعد به زور ميريم خونه ي علي ... يه اتاق داره، با يه تخت و يه تلفن با 3 تا آي دي كالر ... همش همين ... كامپيوترش رو كه فروخته ... حدودا يه ماه پيش هم زده بود ضبطش رو شسكته بود .. سه چهار تا كتاب هم هست، در مورد راز افرينش و اثبات علمي وجود خدا ... مي خواستم ببينم اون بار كه قاطي كرده بود در و ديوارش رو چي كار كرده ... با يه ميله همه چيو خورد كرده بود ... ميشينيم و يه كم حرف مي زنيم و كخ ِ من تموم ميشه و بر ميگرديم ... مهران رو ميزاريم خونه ... علي با من مياد خونه مون ... حالش خوش نيست گوئيا ... ميره پاي اينترنت و منم ميشينم رو تخت روزنامه مي خونم ... علي ميگه مسعود تايم شخصي يعني چي؟ ... ميگم يعني زماني كه به كارهاي شخصي مي رسي! .. ميگه نه منظورش اين نيست ... ميگم شايد منظورش انزواي مطلوبه ... ميگه تو هم دهن ما رو صاف كردي با اين انزواي مطلوب ...

سحر رو كه ميشناسي؟ ... خانوم دكتر شهر سرد ... برام يه متن فرستاده بود در مورد زناشويي ... در مورد اينكه « شما همراه زاده شديد و تا ابد همراه خواهيد بود. آری، شما در خاطرِ خاموشِ خداوند نيز همراه خواهيد بود. اما در همراهی خود حدِ فاصل را نگاه داريد، و بگذاريد بادهای آسمان در ميانِ شما به رقص درآيند ... به يکديگر مهر بورزيد، اما از مهر بند مسازيد و الي آخر» ... علي مي خونه و سرش رو تكون ميده ... من 4 نفر رو ميشناسم كه اعتماد كامل دارم بهشون ... و به عنوان مشاور قبولشون دارم ... داستان خودم و تو رو هم واسشون گفتم ... بعد جالب اينجاست كه اين 4 نفر از تو خوششون مياد ... جالب تر هم اينجاست كه انگار من از تائيد اين 4 نفر خيلي خوشحالم ... انگار كه برام مهم باشه ... دلم مي خواد علي رو هم تائيد كنم ... شايد واسش مهم باشه ... اما ته ته دلم مي دونم كه كارش اشتباهه ...
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن ِ پندار ِ سرور آور ِ مهر
يه علي ديگه زنگ ميزنه و ميگه كه يه كار خوب و پردرآمد برام سراغ داره ... ميگم كه تا حالا 7 بار تو پرزنتاي گلدكوئيست شركت كردم و اصلا هم از اين كار خوشم نمي آد ... ميگه كه كارش خيلي خوبه و اشتباه مي كنم و ماهي هفت و نيم ميليون در آمد داره و ... علي نشسته رو مبل و فكر مي كنه كه چيكار كنه ... ساعت 11 و نيم شده ...

ساعت نزديك چهار شده و من كلاسم تموم شده و تو راه مدرسه ي شادي ام ... نيما زنگ ميزنه ... موقع عيد يه كفش بسكتبال خريده بود 160 تومن ... دوباره شروع كرده بود به تمرين و دلش مي خواست كه تو تيم دانشگاه آزاد انتخاب بشه .... زندگيش كلاُ عوض ميشد ... ديروز پاش ضرب خورده و امروز مجبور شده كه گچ بگيره ... ميگم به جاش ميشينيم پروژه هامون رو مينويسيم ... 4 تا پروژه ي مشترك دارم باهاش ... چراغ قرمز ميشه و مي ايستم .... يه سي يلو مياد بپيچه تو لاين ما كه از اون يه پرايده با سرعت زياد ميزنه بهش ... خيلي خفن بود ... پرايده جلوش كامل جمع شده بود و راننده ه پاش گير كرده بود و نمي تونست بياد بيرون ... نيما داشت حرف مي زد و من ميديدم كه اون كمربندش رو باز كرده و خودش رو اين ور اون ور ميزنه تا پاش در بياد ... چند نفر مي دون طرف ماشينا ... راننده پرايده بالاخره پاش در مياد، در رو باز مي كنه و خودش رو ميندازه رو زمين ...

ساعت 5 و نيم شده و به شدت احساس كمبود خواب مي كنم ... چند بار تلفنم زنگ مي زنه و چشام نيمه باز ميشه ... صداي محمد رو مي شنوم كه ميگه خوابه ... خوابم كه قييييييييييژژژژ ... عضلات صورتم منقبض ميشه! ... گوشي رو ويبره ست و رو ميز ... زنگش رو ميشه بيخيال شد اما قييييييييييييييژژژش رو نه ... بلند ميشم و گوشي رو بر مي دارم ... اون علي گلد كوئيست ست ... مي گه الان چه وقت خوابه و شماره حسام رو مي خواد ... با خودم ميگم تمام شهر از اون سكه ها بخرن، عمراً كه حسام بخره ... 500 هزار تومن از كجا بياره آخه ... دوباره ميرم تو تخت كه ابن بار تلفن زنگ مي زنه ... بابا از اون ور ميگه كه دوستا ِ تو َن، گوشي رو بردار ...دوباره پا ميشم و گوشي رو بر ميدارم، دوستاي من نبودن ... مامان مياد تو اتاقم و برام بستني مياره! ... قبل از اينكه بيام بخوابم، واسه اينكه اون تصادفه يادم بره، براشون رقصيدم و كلي خندوندمشون ... مامان از اينكه جو خانوادگي شاد باشه خيلي خوشحال ميشه و اينجوري جبران مي كنه ... ميگم اگه مي دونستم اينقدر تخويل ميگيرن هر روز براتون ميرقصم ... زنگ مي زنن ... شادي ميگه كه علي ِ ... تو آيفون ميگم كه علي بيا بالا .. ميگه كه كارت دارم، حاضر شو بريم يه جايي ...

تو ماشين كه ميشينم، ميگه حرف نزنيا ... ميگم خوب ... بارون مياد ... پا شو گذاشته رو گاز و ميگه ميريم طرقبه ... ميگم من امروز يه تصادف بد ديدم، يواش برو ... جواب نمي ده ... پاهامو تا ميتونم جمع ميكنم طرف صندلي ... ضبط كه براي اولين بار در ايران صداش كم ِ ميخونه كه: اگه راهم اين روزا از تو يه كم دوره ببخش ... ميگم اِ اين آهنگ ماست ... تند تر ميره ... خوب من و تو تقريباً ايده آليم، صحبتمون اين وسط حس خوبي ايجاد نمي كنه ... فكر مي كنم خوب فوقش تصادف مي كنيم ديگه ... مي دونم چي شده، مي خواست ازدواج كنه، دختر مورد نظرش بهش گفته بود نه ... همون اول بهش گفته بودم ميگه نه ... فازشون با هم خيلي فرق داشت ... حالا هم به جاي اينكه بره دنبال كساييكه تشويقش كرده بودن كه اين كار رو بكنه اومده بود دنبال من ... خيلي دلم مي خواست يه چيز بدرد بخور بهش بگم كه آروم شه ... نزديك هتل طرقبه كه شديم خدا خدا مي كردم بره اونجا ... اما رفت تو راهي كه ميره به طرقبه ... يه جاده هست كه سه چهار سال پيش با وحيد و امير و نيما ميومديم اينجا ماشين بازي ... جاده ش مثل بازيهاي NFS ِ ... با اين تفاوت كه چراغ نداره ... تو طرقبه برف ميومد ... تو تاريكي دره ي سمت راستي ديده نمي شد و فقط برفي بود كه ميخورد تو شيشه ... جدي جدي ترسيدم ... به علي ميگم يه حرفي بزنم ... ميگه بگو .. ميگم آدما هميشه مي خوان وضعيتي كه توش هستن رو تغيير بدن، اما در عين حال چون به اون وضعيت عادت كردند، حاضر نيستن سختيهاي تغيير رو قبول كنن ... سرعتش رو كم مي كنه .. . يه نفس راحت مي كشم ... ميگه كه مسعود! زندگي خيلي ..خميه و شروع مي كنه به تعريف كردن ... اين علي رو خيلي دوست دارم ...


اونطرف كوچه ي خونمون واستاديم و حرف مي زنيم ... ميگم بابا علي دختراي الان با 30 سال پيش فرق مي كنن ... صرف اينكه تو كار داري و خونه و ماشين كه دليل نميشه يكي با تو ازدواج كنه ... بايد يه مشتركاتي داشته باشين آخه ... ميگه كه كاش سي سال پيش به دنيا اومده بود! ... ميگه كه با همه چي خيلي راحت كنار مياد ... فقط محبت مي خواد ... دور ميدون طرقبه كه واستاده بوديم يه كاغذ از جيبم در آورد ... مال كلاس اخلاق بود! ... توش نوشته بودم ... « انسان در گريز از مهرباني شهامتي نواميدانه دارد » ( اينو تو كتاب پشت و روي كامو خونده بودم ... اين كتاب رو تو 22 سالگيش نوشته بوده) ... عادت جديدمه ... ميشينم در مورد چيزايي كه فكر ميكنم و تو كتابا و وبلاگا خوندم و از اين و اون شنيدم يه جمع بندي ميكنم ...

تو كاغذه نوشتم:« انسان در گريز از مهرباني شهامتي نواميدانه دارد ... چرا؟ ... چون انسان موجودي شاسكول است. خودخواهي را امري ناهنجار مي داند و طلب محبت را مبني بر خودخواهي يا نوعي حقارت. البته اگر آدميزاد خودخواه باشد، منظور من از خودخواهي، همان خود شيفتگي ِ مطلوب ِ كه انسان رو به سمت ابر مرد شدن سوق مي ده، در صورت داشتن چنين خودخواهي، طلب محبت هيچگاه منجر به احساس حقارت نمي شود، چرا كه چنين فردي محبت را از افراد حقير نمي خواهد. در حقيقت انسان همواره محبت را از افراد خاصي مي خواهد. افرادي كه دوست دارد به آنها محبت كند، هر چند هنوز محبت نكرده باشد .. البته محبت هم در نوع خود چند فاز دارد، براي من منظور از محبت اين است كه چيزي را بگيري كه تو را ارضا كند ... مثلا يكي از بزرگترين محبتها تائيد شدن در يك مقطع زماني خاص ست كه به وحشتناكترين شكلي مرا ارضا مي كند ... تائيد يعني ارزش بخشيدن ... درجات محتلفي هم دارد ... اينكه محمد امروز از دستپخت من تعريف كرد محبت است ( صبح من خونه تنها بودم و واسه همين ناهار رو من پختم!) ... اينكه ليلا از نوشته ي آخر بلاگم تعريف كرده محبت است .. اينكه الهام مرا دوست دارد محبت است ... اين محبتها يعني اينكه دستپختم ، نوشته ام و خودم مزخرف نيستيم ... يعني ناخود آگاه سعي مي كنم كه دست پختم، نوشته ام و خودم بهتر از ايني كه هستيم باشيم، تا همچنان مورد تائيد باشيم ... اما اگر محبت خوب است، چرا بايد در رد ِ آن شهامتي نوميدانه باشد؟ ... به اين دليل كه من فكر مي كنم كه دست پختم،نوشته ام و خودم خوب هستيم و نيازي به تائيد ديگران نداريم ... مگر نه اينكه من خودشيفتگي دارم؟ ... پس مي خواهم كه تائيد و محبت آنها را رد كنم ... در حاليكه ناخود آگاه به آن نيازمندم ... اما اين نياز در چه حد است؟ ... چرا باعث نمي شود كه من بروم به برادرم ، به ليلا، به الهام بگويم كه دستپخت من، نوشته ي من و خود ِ من را دوست داشته باشند ... چون در اين صورت خودم را تحقير شده مي بينم ... يا حداقل اين تائيد را بي ارزش مي دانم ... پس من در عين حالي كه محبت را مي خواهم، نمي خواهم نشان بدهم كه مي خواهم ... مساله ساده ست ... روابط انساني آن را پيجيده مي كنند ... شايد خيلي از محبتها را واقعي نمي دانيم ... اصلا خيلي از محبتها، ممكن است از طرف كسي باشند كه نخواهيم ... برايمان محبت آن فرد اهميت ندارد ... هرچند كه ناخودآگاهمان چيز ديگري مي گويد .... مثل اين است كه دختري را دوست داشته باشم، و دختر ديگري هم مرا دوست داشته باشد ... محبت دختر دومي براي من ارزش چنداني ندارد، چون من به دنبال محبت دختر اولي هستم، اما در عين حال از اينكه دختري مرا دوست دارد، احساس رضايت مي كنم ... نمي دانم ... دو حالت دارد، يا اين پيچيده گي باعث مي شود كه در رد محبت شهامتي نوميدانه باشد ... يا اينكه البر كامو با همه ي ارادتي كه نسبت بهش دارم، يك چيزي پرانده ست ديگر ... پووووووووووووووف ... »

علي ميگه كه يه سر بريم ببينيم بابك هنوزم مشهد هست يا نه؟ ... خونه ي داداشش همين نزديكه ... ميريم در خونه ي داداش باباك ... به علي ميگم من دبستان ميومدم اينجا ... ميگه چه جالب ... با خودم فكر ميكنم كه اصلا هم جالب نبود ... بابك مياد تو ماشين ... روبوسي كه مي كنيم بوي الكل اذيتم مي كنه ... بابك بلند ميگه كه بريم يه جاييكه يه عالمه دختر باشن .. ميگه كه خواهر هاي خانوم ِ داداشش اومده بودن و نشسته بودن جلوش .. ميگه كه چاق بودن و حالش به هم خورده ... خم مي شه و كنترل رو از رو داشبورد بر ميداره و ضبط رو زياد ميكنه ... ميگم علي من ديرم شده، بايد برم خونه ... از ماشين پياده ميشم و علي و بابك اوپديس اوپديس كنان ميرن ...

ساعت حدوداي يازده ست و من دارم مي دوم ... زمينا خيسه و انعكاس نور ِ چراغ چشمك زن ميفته رو خيابون خيس و من فكر ميكنم كه چقدر مثل فيلماست ... از دويدن حسته شدم و دارم بر ميگردم خونه ... فكر ميكنم كه كاشكي حالا كه پاپ ژان پل دوم خدا بيامرز شده، به جاش كاردينال كارلو مارتيني انتخاب بشه ... قيافش خيلي مغروره و از آدماي مغرور خيلي خوشم مياد ... مثل مورينيو!... حتي اگه يه نفر به خاطر كاردرست بودن، غرورش تبديل بشه به خودبزرگ بيني هم زياد ناراحت نمي شم .... با خودم ميگم كاشكي علي هم خيلي مغرور بود ...


تو خونه نشستم پشت كامپيوتر و همينجوري مينويسم ... بعد برميگردم و بينيم كه اووووووووووه چه همه نوشتم! ... دو دليل داشت .. اول از همه اينكه امشب نوشتنم ميومد ... دوم هم اينكه يه دفتري داشتم كه توش اتفاقات رو مينوشتم ... امروز رفتم سراغش ... خيلي وقته كه هيچي توش ننوشتم ... قبلنا حداقل تو مناسبتاي مهم مثل عيد توش چيزي مينوشتم .. اما آخرين نوشتش مربوط ميشه به وقتي كه تو رفتي ... قبل از اون مال وقتيه كه تو آمدي ... قبل ترش مال وقتيه كه پدرت اومد ... قبل تر ترش مال وقتيه كه من نتونستم بيام ... قبل ترترترش مال وقتيه كه تو براي اولين بار زنگ زدي ... بعد وقتي نشستم، بقيه نوشته هاي پارسال رو خوندم،ديدم چه همه اتفاق افتاده كه همشون محو شدن ... يهو هوس كردم اتفاقات اين دو روز رو بنويسم ... كه نوشتم ...

همين!