امروز صبح رفتم تو باغچه ... من و دو تا بیل و یه فرغون ... بعد از اون طرف باغچه برگهای انجیر که از پاییز گذاشته بودیم رو هم تا بپوسن و تبدیل به کود شن رو ریختم تو فرغون و قان قان قان قان چند دور دور حیاط چرخوندمشون و و آوردم اینطرف حیاط و روی خاکها پخششون کردم ... بعد زمین رو بیل زدم و این برگا رو فرستادم زیر ... و یو کنت ایمجن که چه حسی داره وقتی که خاکی و پاکی و خسته و اینا، سرت رو بیاری بالا و شکوفه های آلبالو رو بو کنی و یاد بچه گی ها بیفتی ... اینکه اون زمان چقدر با بهار و بوی بهار حال می کردی و حس خوب اون موقع ها بیاد بشینه تو دلت ... بعد بشینی و ریشه های نعنا رو از تو خاک در بیاریی تا بدی به شوهر عمه ی عزیزت تا بره تو باغچه ی خودشون بکارشون ... بعدش کلی با کرمای خاکی و خاک، بازی کنی و ...
باید یه شنکش بخرم با یه کلاه حصیری
توی لبه ی تبغ .. نقش اولش (ادوارد آی تینک) خونه زندگی و پول و نامزد و اینجور چیزا رو ول کرده بود و رفته بود تا ببینه خدا چیه، کیه، چی میشه چی نمیشه و این حرفا ... بعد همیشه یه بازه که می گذشت می رفت و شدیدا کار بدنی می کرد ... مثلا میرفت سه ماه تو معدن کار میکرد ... استدلالش هم این بود که وقتی ذهن درگیر بدن میشه، دیگه فرصت فکر کردن به تلخیها رو نداره .. و چون اون همش فکر میکرد و فکر می کرد و این فکرها به سمت ناامیدی می رفت ... واسه همین می رفت سراغ کار بدنی
یه دیواره ی باریک بین دو پنجره ها هست که یه تابلوی گنده از دُن کیشوت و سانکوپانزا روشه
از دیشب، درست زیر تابلوی دُن کیشوت یه تابلوی (شایدم بهش نمی گن تابلو) دیگه اضافه شده ... دو تا کلاغِ خیلی خدا، زیر آسمون خدا، روی سیم برق نشستن و آفتاب میگیرن!
و یکی از این کلاغا که منقار زرد داره (اون یکی قرمزه) شدیدا تداعی کننده ی هدیه دهنده ی این تابلو ِ !
در اتاق رو که باز می کنم، اولین چیزی که میبینم همین تابلو هه ست با رنگ بندی ِ اسکنتش. بعد چون حس خوبی القا می کنه کلی باهاش رفیق شدم ... امروز ظهر با یه لیوان چایی وارد اتاق شدم و به کلاغا با انرژی هر چه تمامتر گفتم سلااااام و براشون دست هم تکون دادم ... اما دریغ! که نمی دونستم پدر گرامی پشت سرم هستن ... امروز بابا عمیق ترین آه ِ عمرش رو کشید.
دلیل شاد بودن چند روزه م رو فهمیدم ... چیزایی رو که از دست داده بودم، سعی کرده بودم فراموش کنم ... کارایی که قبلا می کردم و به خاطر درگیریها ترکشون کرده بودم ... هه چیزایی که نادیده گرفته بودمشون تا عوض بشم رو دوباره دارم .. و این فوق العاده ست.
و دیروز از آسایشگاه فیاض بخش برام کارت تبریک تولد اومد!
March 10, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment