تو اتاقم می چرخم و به این فکر می کنم که چه چیزایی رو ببرم و چه چیزایی رو بزارم ... کلی درگیری دارم با این قصیه ... کوچیکی خونه ی جدید و اتاق جدید و این حرفا ... همینجوری گیج میزنم و میزنم تا میرسم به یه کاغذه که به دیواره ... روش کلی نقل قول از دوستان و آشنایان و غیره ست که در پای تلفن گفته شده ... مثلا ... امیر: یه چیز تو این مملکت به موقع باشه اذونشه .... باقال: به جای اینکه تو اوج تموم کنی، تو اوج نگهش دار .... علی: دخترا در دو صورت گریه می کنن، یا یکی سرشون کلاه گذاشته، یا می خوان سر یکی رو کلاه بزارن .... فکر می کنم که با خودم می برمش ... چشم میفته به " حسن: کلاغا وسایل و تیکه های طلایی و براق رو جمع می کنن و میزارن تو لونشون ولی هیچ استفاده ای براشون نداره. فقط می خوان که داشته باشنشون، درجالیکه متوجه نیستن دست و پاشون رو تنگ کرده" ... یه نفس عمیق می کشم و میرم سراغ سی دی ها ... حدودا سی تا سی دی رو میندازم دور ... بعدش نوبت کمدها و کاغذ ماغذا میشه و همشون دور ریخته میشن ... نفر بعدی یه کیف سامسونت قدیمیه .... سوغات پدر از دوبی، مجهز به دزدگیر و چهار تا رمز و .... واقعا نمی فهمم به چه دردی می خورده، ولی الان توش پر از چیزای شخصی و مخفیه .... حالا نوبت این و محتویاتشه.
پسر توش هر چی بخوای هست ... اولین مطلبم که توی روزنامه چاپ شده ... دعوتنامه ی تئاترمون ... پوستر بزرگداشت گل آقا .... چند تا عکس یه هوا کارت پستال و نامه های عاشقانه! ... قدیمی ترینشون مال 6،7 سال پیشه .... یه کارت پستاله که لاش هم یه گل رز خشک شده است ... بعد نوشته که: دوستت دارم را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام ....یادم نمیاد جریان چی بوده ... فقط تاریخ داره و یه امضا بدون اسم .... یه لبخند لایت می زنم و میزارمش توی پلاستیک کاغذلی باطله ... نوشته های دوستانه نگه داشته میشن و بقیه هم میرن ... نامه ی سوگل هم هست .... عکس باقال از ماسوله .... اووووه! یه عکس هست! از کادوهای لاله به خودم! ده تا سی دی و سه بسته شکلات! .... مال اون موقعی بود که لاله و امید و شهرزاد اومده بودن اینجا .... چقدر باحال بودا ... قبضای موبایل و کارنامه ها و اخطاریه کمیته انضباطی و سوالای پالایشگاه و .... متاسفانه حافظه م خیلی ضعیفه و چیزی یادم نمی مونه مگر اینکه ازش مدرک داشته باشم ... بعد وقتی مدارک رو میبینم و یادآوری می کنم خیلی باحاله، حیف که حسش نیست واسه همین خیلی چیزا رو بدون مرور کردن میفرستم برن ... اگه بهم بگن دلت می خواد برگردی و از اول شروع کنی؟ خیلی مشتاق نخواهم بود ... فکر می کنم جای خوبی واستادم .... اینکه برگردم و اشتباهاتم رو هم جبران کنم، قضیه کاملا چیپ میشه ... پس بیخیال بازگشت و هر چی که اون قبلا بوده و یادم رفته ... اگه مهم بود احتمالا یادم می موند ... کیف تقریبا خالی شده و سه قسمت کوچک می مونه که جای نوشت افزار بوده ... اولی رو باز می کنم توش 5،6 تا کلیده که نمی دونم مال چی بودن .... تو دومی ش دو تا سیگار ِ ! .... تو سومی هم 10، 12 تا قرص ِ ... احتمالا یه موقعی می خواستم خودکشی کنم! ...
یه چیز رو واقعا نمی تونم تحمل کنم ... ورود بی اجازه دیگران به حریم شخصی آدما
از نشر من آدما دو دسته ان ... آدمای فهمیده و آدمای نفهم ... آدمای فهمیده بی احازه وارد این حریم نمی شن ... آدمای نفهمن سرشون رو بزنی، تهشون رو بزنی تو اون حریمه دارن قدم میزنن ... بعد جالبیش هم اینجاست که اکثرا ورود به این منطقه رو از سر خیرخواهی می دونن ... تو تعریف من 90% آدما نفهمن و غیر قابل تحمل ... گور بابای همشون
اتاق در همین وضع باقی می مونه تا عصبانیت ناشی از حضور افراد نفهم بر طرف بشه ...
صلوات
آرام و خوشحالیم
September 10, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment