July 20, 2006

مرگ .... فقدان ... ترس

دو سه روزه که تصورم اینه:
ایران با آمریکا وارد جنگ میشه ... من وارد این جریان میشم و میمیرم
بعد میشینم و به خودم وقت می دم
مثلا سه ماه
خوب حالا که قراره سه ماه دیگه کشته بشم، چی کاره ام؟
اولین حسش ترس ِ ... ترس شدید ها


گاهی اوقات میشینم و با خودم مرگ دیگران رو تصور می کنم
خودم رو تصور می کنم که تو مجلس خیتمشونم ... یا موقع خاک کردنشون دارم نگاشون می کنم


حوصله نوشتن نبود رفتم و Dreamers رو دیدم
آقای برناردو برتولوچی هم خیلی بی دین و مستهجن فیلم ساخته
ولی خوب، چیزهای خفن بسیاری داشت
از جمله اینکه:
تئو داشت واسه ماتئو می گفت که یه فیلم بساز که میلیونها سرباز پشت سر مائو حرکت می کنن و دست همشون کتاب ِ. همون کتاب ِ قرمز. فکر کن کتاب به جای تفنگ!
و ماتئو جواب داد که این خیلی وحشتناکه
تئو گفت چرا؟
ماتئو گفت: چون همشون یک کتاب دارن.
میلیونها آدم و فقط یک کتاب!


ایزابل به ماتئو گفت:
You know what someone once said?
There’s no such thing as love, there are only proofs of love


از فیلمایی که وسطش کلی میوزیک داره خوشم میاد


داشتم می گفتم:
تصور می کنم که آدما مردن و بعد فکر می کنم که خودم در فقدان اونها چی کار می کنم. بعد شرایط رو برای خودم کلی سخت می کنم. مثلا فکر می کنم که پدر و مادر و خواهر و برادر تو یه تصادف مردن. الان دارن اونا رو دفن می کنن و من کنار قبرها واستادم.
وقتی به این برسی که نهایتا هیچ کی باهات نمی مونه و همه میرن ( رفتن نه به معنای مردن ... بلکه به معنای رفتن) وقتی بهش رسیدی، اون وقته که می فهمی چقدر داغونی و چقدر به همه چی نیاز داری. همینطور که پیش میره و جیانات رو تصور می کنی، یه جور بیتفاوتی میاد سراغت. یه چیزی مثل مردن. انگار که تو هم مردی. اون وقته که خودت رو تصور می کنی که بعد از مرگ نزدیکانت توان انجام هیچ کاری رو نداری. و این ناتوانی منجر به یه جور بی تفاوتی می شه. میشی مورسو تو بیگانه.
به نظرم اینکه مورسو بشینه کنار تابوت مادرش و به این فکر کنه که روز بعدش با دوست دخترش بره شنا، خیلی هم غیر انسانی نیست ... اتفاقا کاملا انسانیه. اونقدر جریان شدیدا انسانیه که اون رو به این بی تفاوتی سوق داده.

شایدم نباید زیاد کتاب بخونم. جنبه ی این جور شخصیت ها رو ندارم.


خلاصه که قدر همه ی زنده های دور و برت رو بدونین ... شاید از سه ماه هم کمتر وقت داشته باشین.


یه چیز دیگه:
فهمیدم که اگه روز مرگم رو به طلاعم برسونن، تقریبا کار ویژه ای نخواهم داشت ... همین برنامه های روزانه رو ادامه خواهم داد


اینکه نصف شب بری سر یخچال و یه تیکه پیتزا با یه لیوان آب پرتغال توش پیدا کنی
درس مثل اینه که تو بهشت باشی
مطمئنا مورسو هم در مقابل این جور مائده ها بی تفاوت نیست.


دیر وفته دیگه
بریم بخوابیم.

No comments: