هر ادمی برای خودش یه سری قوانین داره. مهم نیست که خودش این قوانین رو ساخته یا از بیرون کسب کرده. مهم اینه که این قوانین رو اجرا می کنه. حیطه ی اجرای قوانین متفاوته. یکی از بزگرتین ِ این حیطه ها اجتماعه و بطور خاص تر روابط اجتماعی.
برخورد ما با ادما بر اساس قوانین هست که داریم. تو کارای اداری یه نفر قانون رشوه دادن رو داره، یکی صبر کردن، یکی داد و بیداد کردن و ...
حالا اگه بریم تو حوزه ی روابط شخصی می بینیم که این برخوردها بعضی جاها قانون شکنانه عمل می کنن. مثلا قانون تو اینه که اگه یه نفر در مورد تو اشتباه برداشت کنه، تو اهمیتی به موضوع نمیدی. میگی که حیف نون بعد از این مدت هنوز منو نشناخته. اما این وسط یه سری افراد پیدا می شن که اینجوری باهاشون برخورد نمی کنی. سعی می کنی که اونا رو از اشتباه در آری. جریان ر توضیح بدی و سوءتفاهم برطرف بشه.
حالا چرا آدما عادلانه برخورد نمی کنن؟ شاید یه جواب اینه که: چون ادم نمی تونه تمام وقتش رو صرف این موضوع نه که افراد دیگه رو از اشتباه در آره و نمی تونه تمام مدت برای همه همه چیو توضیح بده.
خوب اگه اینو جواب قانع کننده ای بدونیم، باید بگردیم دنبال یه عیار که این تفاوت ادما از کجا میاد.
چرا مهمه که یه نفر اشتباه کنه و یه نفر مهم نیست. میشه جواب داد که خوب یه نفر خاص تر و متفاوت تره. لایه های فکری و حسی و شخصیتی ش به من نزدیکتره. و به همین دلیل برام مهمتره. این جواب اتفاقا همه چیو برعکس می کنه. اون ادم که به تو نزدیکتره، کمتر از ادمای دیگه حق اشتباه داره. اگه اون ادم نزدیک درست مثل آدم دور اشتباه کنه، پس یه جای کار می لنگه.
اصلا بیا اینجوری نگاه کنیم که چی شد که اون ادم به تو نزدیک شد. مگه تو سطح فکری تو آدمای محدودی وجود دارن؟ توی این همه ادم بالاخره 10 نفر، 200 نفر پیدا میشن که تو سطح تو باشن. تو وقت نداشتی که کشفشون کنی درسته؟ اصلا باید وقت میگذاشتی؟ ادمایی که به نزدیکن چطور نزدیک شدن؟
تو ناراحتی. به شدت هم ناراحتی. دنبال یه گوش می گردی. از بین 10 نفر آدم نزدیکت توی اون زمان خاص یه نفر پیدا می شه که به حرفات گوش کنه. اون آدمای دیگه سر کارن. سر کلاسن. با یکی بحثشون شده و حوشله ت رو ندارن. ولی اون یه نفر وقتش خالیه خالیه و حالا به حرفای تو گوش می ده. حرفات که تموم شد، حس خیلی بهتری نسبت به اون نفر داری. حسی که نسبت به 9 نفر دیگه نداری. دلیل اینکه نسبت به اون 9 نفر این جس رو نداری مسائل خیلی ساده و پیش پا افتاده ای هستن. همه ی اون 9 نفر ساعت 3 بعد از ظهر روز پنج شنبه گرفتار بودن و فقط یه نفر وقتش آزاد بوده. و همین ازادی وقت باعث ایجاد یه حس خاص شده. حالا بعد از یه مدت که این حس تقویت میشه ( ما خودمون تو تقویتش خیلی نقش داریم) ... نه اینکه اون یه نفر ادم کمتری نسبت به 9 تای دیگه باشه ها. نه. ولی شروع این حس ِ خیلی به اون ادم ربط نداشته. حالا دیگه این ادم نسبت به بقیه مستثنی شده. بقیه حق اشتباه ندارن و اگه اشتباه کنن بی اهمیت می شن، ولی این یه نفر می تونه اشتباه کنه و اگه اشتباه کنه توجیه و روشن میشه.
یه نفر این وسط توسط ما تقویت میشه و بقیه کمرنگ می شن. این تقویت و کمرنگی هم مرحله به مرحله بی عدالتی در رفتار رو تشدید می کنه.
آیا این بی عدالتی درسته؟
اول باید یه چیز رو مشخص کرد. اونم اینکه مسائل پیش پا افتاده و ساده ای که جرقه ی اولیه رو می زنن، در عین سادگی خیلی هم مهمن. چون اگه اون مساول نبودن کل جریان هم بوجود نمیومد. اون مسائل بودن که پتانسیل ایجاد جریان رو به ما دادن. شاید ساده تر باشه که این جریان رو به تصادف ربط ندیم. اگه اون موضوعات ساده رو تصادفی بدونیم دهنمون سرویس خواهد شد. نزدیکی حوزه های انرژیف همزمانی رویدادها، تقدیر یا هرچیزی که اسمش رو بزاریم. مهم اینه که این وسط برای ما اتفاق افتاده و ما هم تقویتش کردیم.
اما فکر کن اگه این بی عدالتی تو رفتارت رو حذف کنی، اون وقت به جای یه نفر یا دو نفر یا سه نفر آدم فوق العاده می تونی ده نفر آدم ِ نزدیک کنارت داشته باشی. می تونی یه خونه 12 نفری داشته باشی، اما صرف اینکه اون بی عدالتی رو نداشته باشی.
حالا اگه عدالت داشته باشی چی؟ اولین مشکلی که بهش بر می خوری مشکل زمان و اعصاب ِ. برو بابا کی حوصله داره که جریان رو واسه همه توضیح بده. اون صرفا یه عابر یا غریبه بوده ه از کنار هم رد شدیم و حتمالا دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید. یه لحظه تصور کن اگه اون عابر تو رو درست بشناسه و با هم ارتباط پیدا کنین می تونه بهترین دوست زندگی ت باشه. ولی احتمال این مساله چقدره؟
خیلی مهمه که تو آدمای زندگی ت رو انتخاب کنی، نه اینکه اتفاقی بیان جلو. خیلی وقتا این اتفاقی جلو اومدن خیلی خوبه و موثر و مهم. اما شاید اون ادمی که ساعت 3 بعداز ظهر سر کلاس بوده، آدم مناسب تری باشه. اشتباهات اون و بی عدالتی تو اون رو کمرنگ کردن و هیچ وقت اینو نمیشه فهمید. اینجاست که ادم گه گیجه می گیره. امیدوار بودن به اینکه روح جهان اتفاقای مناسب رو جلوی پات میزاره، یا اینکه ....
درس امروز این بود که من وقتی درگیر یه مساله میشم بهش فکر نمی کنم. خیلی مرام بزارم میشینم و مینویسمش. مثل بالا. بعد از این نوشتنه لذت می برم. ته نوشته هم همه چیو بهم میریزم و مغلطه و هیچ نتیجه ای نمی گیرم از این کار. صرف همون لذته بیخیال درگیری میشم و فراموش میشه میره پی کارش.
لذا لازمه که ادمیزاد اهی اوقات هم به جای دودر کردن فکر کنه. برای من کار سختیه. ولی میشه از نوشتن کمک گرفت.
بعد از فکر کردن میشه گفت که: آدما به خاطر ضعف ها و محدودیتهاشون نمی تونن با تمام افراد موجود در اطراف با تمام ظرفیت برخورد کنن. نمیشه همه رو به یه اندازه دوست داشت، با همه به یه اندازه مهربون بود و به همه به یه میزان توجه کرد. حالا باید به ادما با دقت نگاه کرد و اونایی رو که هماهنگ تر و لایق تر می دونیم انتخاب کنیم. انتخاب کنیم که باهاشون مهربون تر و دوست تر و متوجه تر باشیم. توی این مسیر انتخاب هم یه سری مسائل کوچیک و به ظاهر پیش پا افتاده می افتن که نباید آسون از کنارشون بگذریم. باید متوجهشون باشیم و نزاریم که اونا تنها عامل باشن. ضمن اینکه وجودشون رو هم انکار نکینم. اونا بوجود اومدن تا فکر کنیم و انتخاب کنیم.
June 13, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment