با امروز نه روز میشه که فقط سه وعده غذا خوردم. یه شام خونه ی حسن!، یه شام خونه ی نیما، یه ساندویچ هم جلوی دانشگاه ... این میل به غذا نداشتن زید هم ادم رو اذیت نمی کنه .. اصلا یه جورایی خوب هم هست، ولی بی خوابیش افتضاحه. اصلا دلم نمی خواد شب خونه تنها باشم ... هر شب میرم یه جا. حیف که دیگه موقع امتحانا تموم شد و بچه ها کمک نمی خوان... خوب از این به بعد چیکار کنم؟
تو خیابون پشت چراغ قرمز بودم که دختر عموم رو دیدم. با اشاره سر و دست بهش گفتم که بیاد سوار شه ... با اشاره سر و کله نشون داد که ماشین داره و خودش میره ... شیشه رو دادم پایین و داد زدم خوبی؟ سرش رو تکون داد که خوبه ... چراغ سبز شد و من راه افتادم و رفتم. درست مثل احمقها. به مغز ناقصم هم نرسید که اون طرف چهارراه نگه دارم و برم پیشش.
توی مراسم نامزدیش که نبودم. آخرین باری هم که دیده بودمش، تقریبا یک سال و دو ماه پیش بود که تو مراسم خاکسپاری دایی بابا دیدمش. رفتم جلو و حدود یک دقیقه باهم حرف زدیم و بهش تبریک گفتم و تموم شد رفت پی کارش.
تا 18 سالگی کلی با هم بودیم ها، بچگی رو هم که با هم بزرگ شدیم ... اون وقت حالا بعد از یک سال و دو ماه ندیدن و حرف نزدن، فقط از پشت چراغ قرمز براش دست تکون میدم! احساس می کنم که ادم به شدت مزخرفی ام که هیچ رابطه ای رو مثل آدم نمی تونم داشته باشم.
خواب دیدم که جنگ شده و با فرهاد و محمدرضا رفتیم جنگ! البته لوکیشنش شمال بود ها، رودخونه داشت و جنگل و ... شاید هم ویتنام بود. توی حمله ی اولی که بهمون شد، خیلیا مردن، ولی من و دوستام سالم موندیم.
خیلی دلم می خواد جنگ بشه! خیلی تجربه ی باحالی بود.
February 3, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment