February 26, 2006

ساعت دوازده و نیم شب با سحر چت کردم و حرف زدم
ساعت 2 برام اس ام اس زد که برات فال گرفتم و مطلع ش این بود:
از سر کوی تو هرکو به ملامت برود ... نرود کارش و آخر به خجالت برود
ساعت 2:30 بهم زنگ زنگ زد و گفت: یه کاری میگم که انجام بدی، ولی نخند.
گفتم خوب. چی کار کنم؟
گفت: دعا کن ...
با یه جور خنده گفتم: چی؟ دعا؟ ... و بلافاصله به عمق فاجعه (که خودم باشم) پی بردم


از سر کوی تو هر کو به ملامت برود ... نرود کارش و آخر به خجالت برود
کاروانی که بود ببدرقه اش حفظ خدا ... به تجمل بنشیند، به ملامت برود
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست .... که بجایی نرسد گر به ضلالت برود
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر ... حیف اوقات که یکسر به بطالت برود
ای دلیل دل گم گشته خدا را مددی .... که غریب از نبرد ره به دلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است ... کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حافظ از چشمه حکمت بکف آور جامی ... بو که از لوح دلت نقش جهالت برود


چقدر خوبه که ادم یه دوست فوق العاده داشته باشه که روانپزشک هم باشه.


خوشحالم. خیلی زیاد

No comments: