July 10, 2005

علي: ... مثل كرم ابريشم مي مونيم ... صبح تا شب داريم دور خودمون پيله مي تنيم .. اونقدر غرق اين كار شديم كه آخرش نمي فهميم همين پيله ما رو خفه مي كنه ... خسته شدم ...

نيما: ... خوب بيست و چهار سال گذشت، چي شد؟ ... هيچي... فكرش رو كه مي كنم، هيچ دليلي براي بودن نيست ... دلمون رو به چي خوش كنيم هان ؟ ... همش كارهاي تكراريه خسته كننده و بدون نتيجه ... اين فندك ماشينتم كه ندادي درست كنن ... اَه ...

احسان: همش گير، گير گير گير ... آقاجون ِ من، آدم تو سن من تفريح مي خواد ... صبح تا شب بشينم خونه و هيچ كار نكنم؟ ... نه پارتي هست، نه كنسرت، نه سينما، نه بيرون رفتن، نه دختر نه هيچي ... بعدشم بهم ميگن كه موهات رو كوتاه كن، لباس فلان مدل بپوش .... اِل بل ... آخه اين چه زندگي سگيه كه ما داريم؟ ...


و در تمامي اين لحظات، يك لبخند لايت (نه از آن لبخندهاي جوليا رابرتز وار ِ مورد علاقه ي سركار ... نه! ... از آن لبخندهاي درونگراي جودي فاستر وار، مورد علاقه ي خودمان) بر پهناي صورتمان مي درخشد .. نه نه، نمي درخشد ... چرا كه اولا لبخندش درونگرايانه ست، ثانياً وقتي دوست ادميزاد شاكي مي باشد، ديگر چه جاي و مجال لبخند است؟ ... تمة كلام انكه آن لبخند درونگرايانه چراغ دل ما را روشن نگه داشته ! همچنانكه حضرتعالي ... يعني در برهه اي كه دوستان و ياران و بروبچز من حيث المجموع هر كدام براي خودشان در فكر ِ گير و مشكلات و پوچي ِ عليحده اي هستند، بنده همين كه يك نفسي بكشم و يك مقدار عمر عزيز ناقابل را در جوار همچون شمايي به سر بياورم، يك سري حركات موزوني مي كنم و در مابقي مسائل عين خيالم نيست كه نيست، در بقيه ي مابقي مسائل نيز به هكذا!

فلذا، دم شما و ما و باقي بازماندگان جميعاً گرم.

No comments: