July 7, 2005

يه پاكت گرفته دستش، ميگه مسعود نامه داري. پاكت نامه رو كه باز مي كنم، توش يه پاكت ديگه ست.اون پاكته تا شده ست. يه كاغذ روش چسبيده و نوشته، از طرف سوگل! بعد تو اون پاكت ِ يه كاغذ ِ ....

خيلي جالبه كه از اون سر دنيا يه بسته داشته باشي ... اونم از كسي كه نديدي ش. اصلا دقت كه مي كنم ميبينم تعريف درستي از دوستي ندارم.

مثلا، يه پسري هست اينجا، به اسم رضا. دو سال ميشه كه همديگه رو ميشناسيم، شماره تلفن هم رو داريم. ادرس خونه هاي همديگه رو هم مي دونيم. اصلا از خونه ي ما تو خونه ي اونا، 15 دقيقه بيشتر راه نيست. ولي تو اين دو سال همديگه رو كه نديديم هيچ. تلفني هم كم صحبت مي كنيم. نظريات و عقايدمون هم 180 درجه با هم فرق داره، ولي وقتي من حالم گرفته ميشه يا اون، شروع مي كنيم با هم درددل كردن.
يه روز مياد ميگه كه مي خوام هروئين مصرف كنم. چي كار كنم؟ منم بهش آدرس ميدم كه بره از كجا بخره و چه جوري تزريق كنه . بعدشم شروع ميشه ديگه. از اينجا شروع ميشه كه من فكر مي كنم كار احمقانه اي ميكنه و اخرشم هميشه به خدا و پوچ بودن يا نيودن زندگي و اينجور چيزا ختم ميشه. يه جور كل كل ِ خشونت آميز! از اون مدلا كه مهم اين نيست كه نظر تو درسته يا اون. مهم اينه كه حال طرف رو بگيري. ولي فرداش مياد ميگه كه فلان اتفاق افتاده. ديگه به كل كل ديروزمون كار نداريم. اون تعريف مي كنه، منم همدردي مي كنم ... خالي ميشه و ميره پي كارش. تا اينكه دوباره همديگه رو ببينيم. يا من نياز به حرف زدن پيدا كنم. شايد ماهي يك بار، يا دو ماهي يك بار همديگه رو ببينيم و بشينيم براي هم صحبت كنيم. ولي همين كافيه. چون مي دونيم يكي هست.

سوگل و سحر ... محمد رضا و فرهاد و رضا ... همينجوري ان. گاهي اوقات ميشينيم گپ ميزنيم و تبادل افكار مي كنيم و همدردي و بعدشم ديگه هيچي. اما دوستي اينجوري نيست، يه جور ارتباط هميشگي ِ كه هر چي بيشتر پيش ميره، دست و پاي آدم رو ميبنده. نمي دونم چه جوري بگم. تو دوستي ها ادم يه جوري ملزم ميشه، انگار يه جور قرارداد نامرئي مي بنده. پشت اعمالش يه بايد ميشينه. بعد اين ميره رو اعصاب. وقت گير ميشه، پر كننده ست. مثلا من مي دونم رضا دچار مشكل شده، با كمال ميل، حاضرم براش هر كار از دستم برمياد انجام بدم. و از اونجاييكه مي دونم اون از من توقعي ندارم، آزادي عمل دارم. يه جور حس خوب هم پشت كاري كه مي كنم هست. حالا فرض كن، يكي از دوستام دچار مشكل بشه. اون وقت من مي دونم كه بايد براش كاري انجام بدم. از طرفي اينم مي دونم كه اگه اين كار رو براش انجام ندم، از دستم ناراحت ميشه! چرا؟ چون اون از من انتظار داره. چرا انتظار داره؟ چون ما دوستيم!
اصلا مساله اين نيست كه انجام دادن كاري براي كسي، سخت باشه. نه اينطور نيست. فرض كن انجام دادن اون كار هيچ سخت نباشه، اما اون طيب خاطر و كمال ميل، از بين ميره. يه جورايي تبديل ميشه به اجباري ناخواسته. يه كار روزمره و ساده كه وظيفته انجامش بدي. نسبت به حالت اول هم تكرار پذير تره. اينجوريه كه من نمي فهمم چه جورياست. يعني تو تعريف دوستي دچار مشكل ميشم.

كامو ميگه كه: نه ادم پوچه، و نه دنيا. بلكه پوچي در تقابل ناشيانه ي اين دو تا بوجود مياد.
خيلي از دنيا، همون كساييكه باهاشون حشر و نشر داريم. يعني دوستان و اشنايان. بعد من هميشه يه جورايي اين وسط قاطي ميكنم. كه چرا كساييكه كمتر ديده ميشن. بيشتر تو ذهنن. يا برعكس. كساييكه بيشتر تو ذهن منن، كمتر باهاشونم. نمي دونم چه جورياست. بايد درستش كنم.



بيخيال!

پ.ن:
يه روز سه تا خفاش ها از يه شاخه درخت آويزون بودن ... بعد يهو يكيشون برميگرده و صاف مي ايسته. اون وقت يكي از اويزونا به بغل دستيش ميگه: اه ... بازم غش كرد!

No comments: