May 9, 2005

كوچيك كه بودم، دلم ميخواست راننده بشم. راننده ي بين شهري. اتوبوس هم نه. مي خواستم راننده كاميون بشم. اينكه شب توي جاده، همه جا تاريك باشه و من باشم و خودم و يه جاده، يه مساله ي آرماني بود برام!
خانوادگي مسافرت زياد مي ريم. يعني اگه همه دور هم جمع باشيم. تقريبا سالي دو بار، يه بار عيد، يه بار هم تابستون. معمولا هم مسافرتها با ماشين خودمونه و دو هفته اي طول مي كشه. من ادم كم صبريم، حوصله م زود سر ميره، دلم ميخواد به حال خودم باشم، اما اين مساله تو مسافرتها پيش نمي آد، واسه همين از 5 امين روز مسافرت، من ديگه طاقت نمي آرم. فقط يه چيز باعث ميشه كه بمونم، اونم رانندگي تو شبه. فرض كن ساعت 3 نصفه شبه، تو يه جاده، همه خوابن ... يه نور ضعيف از نمايشگرهاي تو داشبورد مياد و نور ماشين هم كه افتاده رو جاده . صداي موتور و صداي باد ... بعد يهو چراغاي ماشين رو هم خاموش مي كنم، همه جا تاريكه تاريك ميشه، اون قدر تاريك كه ترس برت مي داره، بعدش فكر ميكني كه معلقي، تو فضا، ترسه ميره و يه حس عجيب مياد، يه حسي كه خيلي كم پپش مياد. اگه ترس از منحرف شدن نباشه، دوست داري كه چند ساعت تو همين تاريكي باشي ... تاحالا شب رفتي تو دريا؟ يه چيزي تو همون مايه هاست.
اصولا از شب خيلي خوشم مياد، يه جوري ميشه آدم. تاريكي اطراف ادم رو ميبره توخودش، تو فكر ... اونقدر همه جا تاريكه كه فكرت نسبت به خودت واضح تر ميشه . ساعت 5 صبح كه همه كم كم بيدار ميشن و نزديك مقصد شديم و هوا روشن ميشه، اون قرمزي آسمون بدجور ميچسبه ... سه ساعت با خودت بودي و حالا همزمان با ذهنت، آسمون هم روشن ميشه ... شب تو جاده، با شب تو اتاقم يا تو شهرم خيلي فرق داره. اتاقم و شهرم رو تو تاريكي هم ميشناسم، آشنايي، راحتي مياره و راحتي عادت. ولي ناآشنايي و معلق بودن، تمركز مياره ... تمركز هم خيلي چيزا رو حل ميكنه. اگه راننده كاميون ميشدم، حتما فيلسوف يا نويسنده ميشدم. شايد هم نمي شدم، ولي خوب، هنوزم شغل ايده الي به نظر مياد. البته از نظر شخصي نه جمعي.
وقتي مهران گفت كه دو روزه مي خواد بره سفر، گفتمكه منم پايه م. بيخيال امتحان شنبه. شب تو جاده رو بچسب. خوبيش اينه كه مهران هم شبا نمي خوابه. ميشه كلي باهاش حرف زد. ادما شب، منظورم نصفه شباست خيلي خوش صحبت ميشن. مثل اين ميمونه كه يه كم، خورده باشن و الكل راه بيفته تو رگها. كم كم گرم ميشن و همه چيو ميريزن بيرون. بامزه ش اينه كه يه جورايي فلسفه مي بافن و عوض ميشن. شب ميريم، صبح ميرسيم، تا شب كار مهران تموم ميشه، دوباره شب راه ميفتيم و صبح مي رسيم. دو شب ميتونم با وضوح ِ بالا ( مثل تلويزيون 50 اينچ ها) در موردت فكر كرد ... خوب دو شب هم خيليه، ميشه اندازه يه راننده تريلي ترانزيت!

No comments: