May 6, 2005

اتاقم رو خيلي دوست دارم. به نظر يه اتاق معمولي مياد. تا حدودي هم معمولي هست، يه اتاق بيست و چهار متري، تو يه خونه ي قديمي. با سقف سفيد و ديوار هاي كرمي. ديوارهاش الان لخت ِ لختن، فقط يه تابلو از دن كيشوت و سانكو پانزا روشه. قبلنا بالاي تختم يه چيزي بود مثل تابلو اعلانات. پر از جملات نغز و نوشته هاي فلسفي و تسكين دهنده و شعر و چيزاي بامزه و عكس و يادگاري و بريده روزنامه و شماره تلفن و قرار ملاقاتها و اينجور چيزا. يه ضلع ديوار هم با پوستر و كلاه پوشيده شده بود. از كلاه خوشم مياد. هميشه چهار پنج مدل كلاه مختلف تو اتاقم هست، هر چند هيچ وقت سرم نمي كنم. يه قسمتي هم يه دكور تو ديواره. دكورش مال ِ حدود 27،8 سال پيش ِ. به جز سه تا كمد ِ پايينش، خود دكور غير قابل استفاده ست. هر چند وقت يه بار، به بابا ميگم، اينو ور ميدارم و اينجوري و اونجوري مي كنم، بابا هم مخالفت مي كنه و ... هيچي ديگه، اين دكوره هم هميشه هس. هميشه خاك گرفته. تو كمد هاش پر از كتاب ه ... يه مقدار كتاب و نوار و عطر و اسپري و تابلو و سي دي و لوازم تحرير هم تو قسمتاي مختلفش پخش و پلاست. بعد يه ميز كامپيوتر معمولي داريم، با يه كامپيوتر قديمي كه اگه نباشه، معلوم نيست، چي به سرم مياد. بعد يه چراغ مطالعه ست. از اين گنده ها كه بازوهاش تو جهات مختلف حركت مي كنه و با اينكه پايه ش ثابته، اما تو كل ميز مي توني حركتش بدي. بعدش يه ميز كوچيكه كه زيرش ارشيو روزنامه ها ست، روش هم پر از كاغذ چركنويس و جزوه و كتاب و وسائل نقاشي و غيره ست. بعد يه مبله كه نقشش اينه كه گوشه اتاق قرار بگيره، تا هرچي آت و اشغاله بشه گذاشت پشتش. از راكت تنيس بگير تا چند تا ساك و كلاه و لباس حاجي فيروز! روي مبل هم كه هميشه دو تا كيف ِ . كنار مبل يه ميز كوچولوي ديگه ست كه روش چند تا ديكشنري و كتاب زبانه با دو تا كلاسور پر از اصطلاح و كلمه كه روشون هميشه پر از خاكه. طبقه ي پايين ميزه هم چند تا كلاه و جعبه ست. بعدش يه تخته كه هيچ وقت مرتب نيست و بقيه آت و اشغالهايي كه پشت مبل جا نشدن، زير تخت َن. اما يه چيز هست كه اتاق رو از اين معمولي بودن در مياره ، اونم پنجره هاست. اتاقم سه تا پنجره داره. دو تا دو متري تو يه ضلع، يه دو متري هم تو يه ضلع ديگه. اون دو تا رو به حياط باز مي شن، اون وقت از حياط يه راهروي باريك هست كه ميره پشت خونه، اون يكي پنجره هم به طرف اون راهروهه باز ميشه. روي ديوار بين خونه ما و خونه ي همسايه، يكي از شاخه هاي درخت انگور رو كشيديم. اين پنجره رو كه باز مي كنم، جلوش بعد از يه فضاي كوچيك، يه عالمه برگ سبز ِ انگور ِ . اون دو تايي هم كه رو به حياط باز مي شن، جلوشون تراس ِ . يعني خيلي راحت از تو اتاق ميشه رفت اونجا. تو اتاق دو تا فرش ِ كه زمينه شون خاكستريه، واسه همين اتاق روشن نيست، اون وقت پشت پرده اي ها رو كه بزني كنار، يهو اتاق روشن ميشه، روشن ِ روشن. بعضي وقتا هم كه هوا ابريه، يه رنگ ِ مات مي گيره كه خيلي باحاله. (البته ظهرهاي تابستون اصلا جالب نيست) پنجره ها رو كه باز بذاري باد ميزنه ( مخصوصا اين روزا) و پرده ها رو تا وسط اتاق مياره. منم ميشينم پشت ميز كه گوشه ي اتاقه، بين پنجره تكيه و يكي از پنجره هاي رو به حياط، بعدش پرده ها هي مي خورن تو صورتم، بعد از حس كه در بيام ميبينم اووووووه همه چي بهم ريخته، كلي كاغذ از روي ميزا ريخته رو زمين، بوم نقاشي چپه شده، كتابا ورق خوردن و ... و من تو باغ نبودم.
شبا كه همه خوابن و همه جا ساكته، ساكته، دستام رو مي كنم تو جيبم، از اين سر اتاق تا اون طرفش، اگه بي قيد راه بري 9 قدم ميشه، شانس بيارم بارون هم بياد كه ديگه محشر ميشه ( اين روزا كلي شانس ميارم، همش داره بارون مياد)، نسيمي كه از پنجره ها تو مياد، با بوي بارون قاطي ميشه. بعد اونقدر همينجوري راه ميرم و به هيچي فكر مي كنم و احساس خوشي مي كنم، كه وقتي به خودم ميام ميبينم يه ساعت گذشته. بعد ميرم ميشينم رو لبه ي پنجره، پاهام رو از اون طرف اويزون مي كنم و ذهن و حس َم ديفگرگ مي شه.

هوووم، اتاقم رو خيلي دوست دارم

No comments: