مرگ .... فقدان ... ترس
دو سه روزه که تصورم اینه:
ایران با آمریکا وارد جنگ میشه ... من وارد این جریان میشم و میمیرم
بعد میشینم و به خودم وقت می دم
مثلا سه ماه
خوب حالا که قراره سه ماه دیگه کشته بشم، چی کاره ام؟
اولین حسش ترس ِ ... ترس شدید ها
گاهی اوقات میشینم و با خودم مرگ دیگران رو تصور می کنم
خودم رو تصور می کنم که تو مجلس خیتمشونم ... یا موقع خاک کردنشون دارم نگاشون می کنم
حوصله نوشتن نبود رفتم و Dreamers رو دیدم
آقای برناردو برتولوچی هم خیلی بی دین و مستهجن فیلم ساخته
ولی خوب، چیزهای خفن بسیاری داشت
از جمله اینکه:
تئو داشت واسه ماتئو می گفت که یه فیلم بساز که میلیونها سرباز پشت سر مائو حرکت می کنن و دست همشون کتاب ِ. همون کتاب ِ قرمز. فکر کن کتاب به جای تفنگ!
و ماتئو جواب داد که این خیلی وحشتناکه
تئو گفت چرا؟
ماتئو گفت: چون همشون یک کتاب دارن.
میلیونها آدم و فقط یک کتاب!
ایزابل به ماتئو گفت:
You know what someone once said?
There’s no such thing as love, there are only proofs of love
از فیلمایی که وسطش کلی میوزیک داره خوشم میاد
داشتم می گفتم:
تصور می کنم که آدما مردن و بعد فکر می کنم که خودم در فقدان اونها چی کار می کنم. بعد شرایط رو برای خودم کلی سخت می کنم. مثلا فکر می کنم که پدر و مادر و خواهر و برادر تو یه تصادف مردن. الان دارن اونا رو دفن می کنن و من کنار قبرها واستادم.
وقتی به این برسی که نهایتا هیچ کی باهات نمی مونه و همه میرن ( رفتن نه به معنای مردن ... بلکه به معنای رفتن) وقتی بهش رسیدی، اون وقته که می فهمی چقدر داغونی و چقدر به همه چی نیاز داری. همینطور که پیش میره و جیانات رو تصور می کنی، یه جور بیتفاوتی میاد سراغت. یه چیزی مثل مردن. انگار که تو هم مردی. اون وقته که خودت رو تصور می کنی که بعد از مرگ نزدیکانت توان انجام هیچ کاری رو نداری. و این ناتوانی منجر به یه جور بی تفاوتی می شه. میشی مورسو تو بیگانه.
به نظرم اینکه مورسو بشینه کنار تابوت مادرش و به این فکر کنه که روز بعدش با دوست دخترش بره شنا، خیلی هم غیر انسانی نیست ... اتفاقا کاملا انسانیه. اونقدر جریان شدیدا انسانیه که اون رو به این بی تفاوتی سوق داده.
شایدم نباید زیاد کتاب بخونم. جنبه ی این جور شخصیت ها رو ندارم.
خلاصه که قدر همه ی زنده های دور و برت رو بدونین ... شاید از سه ماه هم کمتر وقت داشته باشین.
یه چیز دیگه:
فهمیدم که اگه روز مرگم رو به طلاعم برسونن، تقریبا کار ویژه ای نخواهم داشت ... همین برنامه های روزانه رو ادامه خواهم داد
اینکه نصف شب بری سر یخچال و یه تیکه پیتزا با یه لیوان آب پرتغال توش پیدا کنی
درس مثل اینه که تو بهشت باشی
مطمئنا مورسو هم در مقابل این جور مائده ها بی تفاوت نیست.
دیر وفته دیگه
بریم بخوابیم.
July 20, 2006
July 19, 2006
لذت می برم از لیوانی که
یک سومش یخ ِ یک سومش کف ِ و یک سومش باواریا
لذذذذذذذت ها
قبلنا فکر می کردم که دلیل ننوشتن اینه که چیزی واسه نوشتن نداری
اما حالا دیگه مطمئنم که
بزرگترین دلیل ننوشتن، حرف زدنه
وقتی یه حرفی رو به زبون میاری، دیگه نوشتنش لطفی نداره
اینم فرق می کنه که تو یه نوشته رو خودت بخونی یا اینکه برات بخونن
مثلا پایه بودم که جریان دفترچه پانداهه رو براتون تعریف کنم
ولی اگه تعریف می کردم، اون وقت نمینوشتمش
ضمن اینکه من خوب هم تعریف نمی کنم
خوب اون دفترچه پانداهه رو اختصاص دادم به نوشتن تیکه های باحال فیلما
مثلا تو فیلم Blue مامان ِ که تو آسایشگاه همش تلویزیون نگاه می کرد به دخترش گفت:
Now I have only one thing left to do
Nothing
این اسپیلبرگ هم کارش خیلی درسته ها
توی صدتا فیلم برتر ِ معنوی و امیدوارانه 5 تا از فیلماش بود:
ئی تی، برخورد نزدیک از نوع سوم، رنگ ارغوانی، فهرست شیندلر، نجات سرجوخه رایان
توی نجات سرجوخه رایان، آخرین دیالوگ فیلم رو رایان (در حالیکه کنار قبر گروهبان میلر واستاده) میگه:
ارزشش رو داشت؟
کاملا پایه ی این تک جملات پایانی ِ تکان دهنده ام!
مثلا توی 21 گرم آخر فیلم که شون پن داره میمیره، میگه که:
چند دفعه باید زندگی کنیم؟
چند دفعه باید بمیریم؟
همه میگن که ما 21 گرم از دست میدیم
خوب دقیقا لحظه مرگ ما چقدر مناسب 21 گرمه؟
چه وقت ما 21 گرم از دست میدیم؟
چقدر با اونا میریم؟
چقدر به دست میاریم؟
چقدر به دست میاریم؟
21 گرم ...
وزن 5 سکه ... وزن یک مرغ مگس خوار ... وزن یه تیکه شکلات
( و بعد در حالیکه صداش فالینگ اینتونیشن داره! ضربه نهایی رو میزنه)
How much the 21grams weight?
و البته هیچ کدوم از اینا به خدایی فیلم Memento نیست.
آخر فیلم، اول ِ فیلم ِ و آخرین دیالوگی که گفته میشه اینه:
خوب! کجا بودیم؟
حال نمی کنم با لیوانی که
توش نه کف داره، نه باواریا
حال نمی کنم با این روزای کشدار تنبل
حال نمی کنم با این شلوغیا
و حال نمی کنم با بی خیالی
ولی با خودم خیلی حال می کنم ها
خیلییییییییی
June 16, 2006
دارم به میچی میگم که سفر، جاده، تنهایی، مادر بزرگ، تنور ....
میگه در ضمن شنبه فوتبال داره و تلویزیون مادر شبکه سه رو نمیگیره
...
مممم ... چیزه
میشه من نرم؟
What the hell was that all about then?
تو فیلم ماتریکس بود فکر کنم
یا یه فیلم دیگه
خانومه به آقاهه گفت که:
شیش ساعت پیش بهت گفتم هر کاری که بتونم برات انجام می دم
حالا می دونی تو این شیش ساعت چه اتفاقی افتاده؟
آقاهه گفت نه نمی دونم
خانومه گفت: هیچی!
سفرت بخیر
اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
...
در مورد شهرهای نزدیک نظری ارائه نشده
شاید به یک دو سه سطلی نور رسیدم
We should look out for each other
میدونی چی عجیبه؟
یعنی عجیب هم نیست
ولی این فیلما و زیر نویس انگلیسی و اصطلاحات و اینا
جذابیتش توی فحشا و مسائل سخیفشه
مثلا از همه ی فیلم همین جمله ش یادم مونده
Shut the fuck off, will you?
شرمنده
Don’t give up on me
ما که رفتیم
ولی زود برمی گردیم
جوری که انگار اصلا نرفته بودیم
وقتی بر میگردی به شهرت هیچی تغییر نکرده
نبودنت رو شهر احساس نکرده
شایدم احساس کرده و عادت کرده
مثل چرخ و فلک که رفت سفر دور دنیا
البته به ابوی هم توضیح دادم که رسی نانت پلوس هاش خرابه
ولی توجهی نکردن
اگه اتفاقی افتاد تدی رو میبخشم به سانکوپانزا
کتابهام هم مال کشیش
فقط به شرطی که آتیششون نزنه
دلبر دولسینه هم
میتونه با هرکس که دلش خواتس ازدواج کنه
اما منو فراموش نکنه
Ok! Now what?
June 13, 2006
هر ادمی برای خودش یه سری قوانین داره. مهم نیست که خودش این قوانین رو ساخته یا از بیرون کسب کرده. مهم اینه که این قوانین رو اجرا می کنه. حیطه ی اجرای قوانین متفاوته. یکی از بزگرتین ِ این حیطه ها اجتماعه و بطور خاص تر روابط اجتماعی.
برخورد ما با ادما بر اساس قوانین هست که داریم. تو کارای اداری یه نفر قانون رشوه دادن رو داره، یکی صبر کردن، یکی داد و بیداد کردن و ...
حالا اگه بریم تو حوزه ی روابط شخصی می بینیم که این برخوردها بعضی جاها قانون شکنانه عمل می کنن. مثلا قانون تو اینه که اگه یه نفر در مورد تو اشتباه برداشت کنه، تو اهمیتی به موضوع نمیدی. میگی که حیف نون بعد از این مدت هنوز منو نشناخته. اما این وسط یه سری افراد پیدا می شن که اینجوری باهاشون برخورد نمی کنی. سعی می کنی که اونا رو از اشتباه در آری. جریان ر توضیح بدی و سوءتفاهم برطرف بشه.
حالا چرا آدما عادلانه برخورد نمی کنن؟ شاید یه جواب اینه که: چون ادم نمی تونه تمام وقتش رو صرف این موضوع نه که افراد دیگه رو از اشتباه در آره و نمی تونه تمام مدت برای همه همه چیو توضیح بده.
خوب اگه اینو جواب قانع کننده ای بدونیم، باید بگردیم دنبال یه عیار که این تفاوت ادما از کجا میاد.
چرا مهمه که یه نفر اشتباه کنه و یه نفر مهم نیست. میشه جواب داد که خوب یه نفر خاص تر و متفاوت تره. لایه های فکری و حسی و شخصیتی ش به من نزدیکتره. و به همین دلیل برام مهمتره. این جواب اتفاقا همه چیو برعکس می کنه. اون ادم که به تو نزدیکتره، کمتر از ادمای دیگه حق اشتباه داره. اگه اون ادم نزدیک درست مثل آدم دور اشتباه کنه، پس یه جای کار می لنگه.
اصلا بیا اینجوری نگاه کنیم که چی شد که اون ادم به تو نزدیک شد. مگه تو سطح فکری تو آدمای محدودی وجود دارن؟ توی این همه ادم بالاخره 10 نفر، 200 نفر پیدا میشن که تو سطح تو باشن. تو وقت نداشتی که کشفشون کنی درسته؟ اصلا باید وقت میگذاشتی؟ ادمایی که به نزدیکن چطور نزدیک شدن؟
تو ناراحتی. به شدت هم ناراحتی. دنبال یه گوش می گردی. از بین 10 نفر آدم نزدیکت توی اون زمان خاص یه نفر پیدا می شه که به حرفات گوش کنه. اون آدمای دیگه سر کارن. سر کلاسن. با یکی بحثشون شده و حوشله ت رو ندارن. ولی اون یه نفر وقتش خالیه خالیه و حالا به حرفای تو گوش می ده. حرفات که تموم شد، حس خیلی بهتری نسبت به اون نفر داری. حسی که نسبت به 9 نفر دیگه نداری. دلیل اینکه نسبت به اون 9 نفر این جس رو نداری مسائل خیلی ساده و پیش پا افتاده ای هستن. همه ی اون 9 نفر ساعت 3 بعد از ظهر روز پنج شنبه گرفتار بودن و فقط یه نفر وقتش آزاد بوده. و همین ازادی وقت باعث ایجاد یه حس خاص شده. حالا بعد از یه مدت که این حس تقویت میشه ( ما خودمون تو تقویتش خیلی نقش داریم) ... نه اینکه اون یه نفر ادم کمتری نسبت به 9 تای دیگه باشه ها. نه. ولی شروع این حس ِ خیلی به اون ادم ربط نداشته. حالا دیگه این ادم نسبت به بقیه مستثنی شده. بقیه حق اشتباه ندارن و اگه اشتباه کنن بی اهمیت می شن، ولی این یه نفر می تونه اشتباه کنه و اگه اشتباه کنه توجیه و روشن میشه.
یه نفر این وسط توسط ما تقویت میشه و بقیه کمرنگ می شن. این تقویت و کمرنگی هم مرحله به مرحله بی عدالتی در رفتار رو تشدید می کنه.
آیا این بی عدالتی درسته؟
اول باید یه چیز رو مشخص کرد. اونم اینکه مسائل پیش پا افتاده و ساده ای که جرقه ی اولیه رو می زنن، در عین سادگی خیلی هم مهمن. چون اگه اون مساول نبودن کل جریان هم بوجود نمیومد. اون مسائل بودن که پتانسیل ایجاد جریان رو به ما دادن. شاید ساده تر باشه که این جریان رو به تصادف ربط ندیم. اگه اون موضوعات ساده رو تصادفی بدونیم دهنمون سرویس خواهد شد. نزدیکی حوزه های انرژیف همزمانی رویدادها، تقدیر یا هرچیزی که اسمش رو بزاریم. مهم اینه که این وسط برای ما اتفاق افتاده و ما هم تقویتش کردیم.
اما فکر کن اگه این بی عدالتی تو رفتارت رو حذف کنی، اون وقت به جای یه نفر یا دو نفر یا سه نفر آدم فوق العاده می تونی ده نفر آدم ِ نزدیک کنارت داشته باشی. می تونی یه خونه 12 نفری داشته باشی، اما صرف اینکه اون بی عدالتی رو نداشته باشی.
حالا اگه عدالت داشته باشی چی؟ اولین مشکلی که بهش بر می خوری مشکل زمان و اعصاب ِ. برو بابا کی حوصله داره که جریان رو واسه همه توضیح بده. اون صرفا یه عابر یا غریبه بوده ه از کنار هم رد شدیم و حتمالا دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید. یه لحظه تصور کن اگه اون عابر تو رو درست بشناسه و با هم ارتباط پیدا کنین می تونه بهترین دوست زندگی ت باشه. ولی احتمال این مساله چقدره؟
خیلی مهمه که تو آدمای زندگی ت رو انتخاب کنی، نه اینکه اتفاقی بیان جلو. خیلی وقتا این اتفاقی جلو اومدن خیلی خوبه و موثر و مهم. اما شاید اون ادمی که ساعت 3 بعداز ظهر سر کلاس بوده، آدم مناسب تری باشه. اشتباهات اون و بی عدالتی تو اون رو کمرنگ کردن و هیچ وقت اینو نمیشه فهمید. اینجاست که ادم گه گیجه می گیره. امیدوار بودن به اینکه روح جهان اتفاقای مناسب رو جلوی پات میزاره، یا اینکه ....
درس امروز این بود که من وقتی درگیر یه مساله میشم بهش فکر نمی کنم. خیلی مرام بزارم میشینم و مینویسمش. مثل بالا. بعد از این نوشتنه لذت می برم. ته نوشته هم همه چیو بهم میریزم و مغلطه و هیچ نتیجه ای نمی گیرم از این کار. صرف همون لذته بیخیال درگیری میشم و فراموش میشه میره پی کارش.
لذا لازمه که ادمیزاد اهی اوقات هم به جای دودر کردن فکر کنه. برای من کار سختیه. ولی میشه از نوشتن کمک گرفت.
بعد از فکر کردن میشه گفت که: آدما به خاطر ضعف ها و محدودیتهاشون نمی تونن با تمام افراد موجود در اطراف با تمام ظرفیت برخورد کنن. نمیشه همه رو به یه اندازه دوست داشت، با همه به یه اندازه مهربون بود و به همه به یه میزان توجه کرد. حالا باید به ادما با دقت نگاه کرد و اونایی رو که هماهنگ تر و لایق تر می دونیم انتخاب کنیم. انتخاب کنیم که باهاشون مهربون تر و دوست تر و متوجه تر باشیم. توی این مسیر انتخاب هم یه سری مسائل کوچیک و به ظاهر پیش پا افتاده می افتن که نباید آسون از کنارشون بگذریم. باید متوجهشون باشیم و نزاریم که اونا تنها عامل باشن. ضمن اینکه وجودشون رو هم انکار نکینم. اونا بوجود اومدن تا فکر کنیم و انتخاب کنیم.
June 9, 2006
اون کتابه بود که ترجمه می کردم ... اسمش اصول طراحی مهندسی بود
یکی از مزایای رشته مکانیک .. یعنی تنها چیز باحالی که داره اینه که قدرت تحلیل آدم رو بالا میبره
همیشه برای طراحی یه جریان فکر می کردن که طراحی از خلاقیت میاد
و این خلاقیت یک طراح ِ که می تونه اون رو موفق کنه
تو درس روشهای طراحی مهندسی اینو یاد می گرفتیم که برای چیدن یک سیب از درخت باید 50 تا طرح داشته باشیم
... از نردبوم بریم بالا و سیب رو بچینیم
.... با اره درخت رو قطع کنیم و سیب رو بچینیم
... با هلیکوپتر بریم بالا و سیب بچینیم
.... با تفنگ دم سیبا رو نشونه بگیریم و بندازیمشون
.... میمون تربیت کنیم که بره سیب بچینه
....
اون وقت از بین این هم طرح، طرح مناسب رو انتخاب می کردیم.
کتاب اصول طراحی مهندسی می گفت که انتخاب و طراحی این طرحها باید طبق اصول خاصی باشه و فقط خلاقیت مطرح نیست. یعنی خلاقیت باید تو مسیرهای درستی باشه.
ما یه FR داریم. یه DP داریم و یه محدودیت.
FR ها در حقیقت همون اهداف طراحی هستن. DP ها مسیر رسیدن به هدف یا طرح رو تشکیل می دن. محدودیتها هم موانع سر راه هستن.تو اصول طراحی کلی اصل و بدیهه و لم و قضیه داریم. اما از همه مهمتر دو تا اصل یا بدیهه هستن.
بدیهه 1: بدیهه استقلال: FR ها باید ازیکدیگر مستقل باشن.
بدیهه 2: کمینه اطلاعات: هر چه DP ها کمتر باشن بهتره.
مثالهای کتاب استفاده از این اصول رو تو ساخت در یخچال و قالپاق ماشین کادیلاک و توسعه بخش سازمانی ارتش آمریکا و تفکر فازی در صنایع ژاپن و غیره بود.
میشه این مثالها رو همه جا گسترش داد.
مثلا توی یه رابطه.
یه اشتباه بزرگی که ادما در طراحی رابطه شون می کنن نادیده انگاشتن! بدیهه استقلال ِ.
درس و کار و پول و وقت و خودشون رو درگیر می کنن. حالا اگه این رابطه کات بشه، اتفاقی که می فته اینه که بر می گردن و میگن: اِ اِ اِ دیدی؟ دو سال درسم و پولم و کارم و خودم و اطرافیانم رو ول کرده بودم به خاطر هیچی! خوب این اشتباهه. باید توی طراحی رابطه همه چیو مستقل کنیم و بزاریم که جایگاه خودش رو داشته باشه. بعضی وقتا به خاطر نوع FR یا به خاطر محدودیتها ما نمی تونیم همه چیو مستقل کنیم، اما حداقل باید از وابستگی کلی بپرهیزیم و نیمه مستقلش کنیم.
طراحی های موفق دو حالت دارن. اول اینکه طرف کارش خیلی درست بوده و از همون اول یه طرح ایده آل داده. حالت دوم اینه که با توجه به ایرادات طرح قبلی، یه طرح جدید می ریزیم.
در مورد رابطه ها معمولا آدما همیشه چند تا تجربه بد رو دارن. با پدر و مادر، در و همسایه، دوست و فامیل و همکلاسی و غریبه و ... توی این همه رابطه مسلما ادما خیلی اشتباه می کنن.
کجاها می فهمیم که طراحی رابطه مون اشتباه بوده؟ وقتایی که پشیمون میشیم. وقتایی که ناراحت می شیم. وقتایی که عذاب می کشیم. وقتایی که خوش نیستیم. وقتایی که با خودمون میگیم کاش اینجوری نبود.
کافیه که برگردیم به اون و بینیم که آیا اصول رو رعایت کردیم یا نه.
یه رابطه داریم. برای این رابطه اول باید FR یا FRهایی تعیین کرد.
FR می تونه گزینه های مختلفی باشه. تنها نبودن. شاد بودن. ازدواج. ارتقای تحصیلی. پیشرفت کاری. رابطه جنسی. فعالیت سیاسی. همدست داشتن و غیره.
معمول اینه که یه FR اصلی تعیین میشه و بعد به زیر مجموعه FR ها طبقه بندیش می کنیم.
فرض می کنیم که FR اصلی ما ازدواج ِ. دو تا ادم همدیگه رو دیدن و یک دل نه صد دل عاشق شدن! و حالا تصمیم میگیرن که با هم ازدواج کنن. حالا برای رسیدن به این هدف اصلی ما نیاز به یه DP داریم. ساده ترین DP که به نظر میرسه اینه که این دو نفر بقیه رو در جریان بزارن و بعد از یه سری مراحل شناسنامه به دست برن یه محضر و با هم ازدواج کنن. برای این DP یه سری محدودیتها وجود دارد. نظر خانواده و اطرافیان. پول. یه جا برای زندگی. وسایل زندگی و ... . این محدودیتها باید برطرف بشن که اون DP اجرا بشه و FR ما رو تامین کنه. پس با برطرف شدن یه سری محدودیتها به هدف می رسیم.
اما آیا این یه طراحی موفق ِ؟ علما میگن نه. اون هدف ما یه سری پیش زمینه ها می خواد که باید اجرا بشن. یکی از مهمترین عناصر شناخت ِ. پس ما باید برای رسیدن به FR اصلیمون یه سری مراحل رو طی کنیم.
پس ما میایم یه FR دیگه تعیین می کنیم که رسیدن به شناخته. برای این FR جدید مجبوریم DP های جدیدی تعیین کنیم. گفتگو، بررسی گذشته، آشنایی با طرز فکر و اینجور چیزا. برای رسیدن به این DP ها یه سری محدودیتهای جدید داریم. فاصله، وقت، کار و غیره ... ( بدیهه 2 میگه که تو باید سعی کنی که DP هات رو هم کمینه کنی. مثلا شما یه FR دارین که تحصیل ِ. حالا اگه اون رشته ی مناسب و مورد علاقه تون جایی باشه که فرد مورد علاقه هم هست. شما با DP رفتن به اون مکان تحصیلی، هم FR درس خوندن رو برآورده کردینف هم اینکه به شناخت از اون فرد نزدیک تر شدین)
این وسط طراح باید خلاقیت هم به خرج بده. مثلا ادما در شرایط عادی همه شون خوبن. تو شرایط سخته که میشه شناختشون. در شرایط عادی همه همدیگه رو دوست دارن، واسه هم میمیرن، خیلی کارا انجام میدن و ... حالا فرض کنیم یه شرایط ویژه بوجود بیاد. تو شرایط ویژه می تونن از هم متنفر بشن، همدیگه رو حذف کنن، برای همدیگه کاری انجام ندن، بی احترامی کنن و ... می تونن این کارها رو هم نکنن. یه ادم خلاق می تونه توی اون پروسه ی رسیدن به FR ِ شناخت این شرایط ویژه رو محک بزنه. DP ها شو از این مسیر بگذرونه.
اما نکته ایکه معمولا فراموش میشه اینه که این FR جدید رو مستقل نمی کنیم. یعنی FR ازدواج منوط به این شناخت نمیشه. (همکاری بدون شناخت، ارتقای تحصیلی بدون شناخت و حتی رابطه جنسی بدون شناخت!) .... وقتی ما نتونیم FR شناخت رو برآورده کنیم، بدیهه میگه که نباید ازدواج کنی. آدما این کار رو نمی کنن. به بهانه های گوناگون میرن سراغ هدف بعدی.... ( من دوسش دارم پس ازدواج می کنیم، درسش خوبه، پس با هم درس می خونیم، آدم پرتلاشیه پس با هم کار می کنیم، دو تا جنس مخالفیم پس میریم سراغ رابطه جنسی و ...) ... این دوست داشتن و پرتلاش بودن و درس خوندنه اونقدر بزرگ میشه که بقیه چیزا رو تحت تاثیر قرار میده و ما اصلا FR نادیده گرفته شده رو فراموش می کنیم.
حالا این FR ها همینطور به زیر شاخه های گوناگون تقسیم میشن. در مورد درس و کار و رابطه و آدما و حتی غذا خوردن. و ما همیشه اشتباهاتمون رو تکرار می کنیم. چون انتظار داریم که از این به بعد فن خواهیم زد و خلاقیت به خرج می دیم و غیره.
من یه سری طراحی های اشتباه انجام دادم. حالا اونقدر دور و برم شلوغه و مدام برای کارای مختلف دست به طراحی می زنم که اون طرح اشتباها رو فراموش می کنم. هر از چند گاهی رد هاش رو میبینم و ناراحت می شم. عذاب. غم، نا آرومی یا هر چیزی. اون وقته که یادش می افتم. ضعف خودم تو طراحی رو می بینم. ضرباتی که خوردم. ضرباتی که زدم. اشتباهاتی که معمولا جبران ناپذیر ِ و چیزی که بیش از حد ادم رو داغون می کنه اینه که روی یه طرح مدتها کار کردی، وقت گذاشتی، خوش گذشته، در گیر شدی، از کارت لذت بردی و غیره ... حالا می بینی که به واسطه ی اشتباه کردن هیچ اثری از اتو توی اون طرح وجود نداره. انگار که دو سال هیچی. مگه نه اینکه توی مدت پروسه همه چی خوب بوده. پس چرا حالا همش انکار میشه، یا قلب میشه یا بد جلوه داده میشه. درسته که تو اشتباه کردی و گند زدی و مستحق تقدیر نیستی. اما این طراحی مال تو نبوده، مال یه تیم بوده که بقیه اعضا تیم هم متوجه این اشتباهه نشده بودن. حالا اونا همه زدن زیرش و رفتن. نمیان بگن که چی به چیه و کی به کیه. چرا طرح خراب شده و چرا تو اشتباه کردی و چرا .. فقط اون طرحه انکار میشه.
همین انکار کمک می کنه به فراموش کردن.
یه وقت هست، مثل پویا همون اول طرحش به بن بست رسید. خیلی راحت با چیدن چهار تا چاقو و گفتن اینکه این خلا عاطفیه منه، بروز داد که خوب این طرح بوده و نشده، اما شما هنوز همون همکارا و دوستای قبل از طرحین. طرح رو انکار نکرد. غزال رو نادیده نگرفت.
یا یکی هست مثل پاشا، اگه طرحش عملی نشده، همچنان روش کار میکنه و امیدواره. این وسط هم هیچی براش از بین نرفته. اما یکی طرحش رو انکار می کنه. یکی بر می گرده به طرح قبلی و یکی هم مثل من ِ اسکل اون رو فراموش می کنه. هر از چند گاهی یه ردپاهایی می بینه و اذیت میشه و همین. بدون اینکه اصول رو اجرا کنه میره دنبال خلاقیت و اینکه کلی طرح میزنه بلکه یکیش گرفت.
یه چیز خوبی که میتونی بهش امید داشته باشی اینه که اگه دیگران فراموش کنن تو فراموش نکنی. و بعد تو یه وضعیت سیال، بتونی اصول رو پیاده کنی و از اون سیالیت به بهترین شکل برای خلاقیتت استفاده کنی. اینجوری می تونی که ایدوار باشی یه طراح خوب بشی. یه طراح در حد دُن کیشوت.
June 7, 2006
از وقتی که یه سری کتابا از تو کمد در بسته اومدن تو قفسه ی باز و کنار دست قرار گرفتن، خیلی خوب میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد
میشینم رو تشکچه و به کتابا نگاه می کنم ... کتابای کامو ... بیگانه، طاعون، سقوط، کالیگولا، پشت و رو، افسانه سیزیف، انسان طاغی ... تهوع سارتر ...1984، قلعه حیوانات ... فراتر از بودن، غیر منتظره، همه گرفتارند ... تمدن، بار دیگر شهری که دوست می داشتم، صید قزل آلا در آمریکا، صحیفه سجادیه، فاوست، یک شاخه گل برای امیلی .... سلینجر کنار زویا پیرزاد ... صمد بهرنگی با صادق هدایت ... کتاب جیبی های پائولو کوئلیو تو بغل خداوند الموت ... فروغ و اخوان و سهراب و نیما و حافظ و سعدی و خیام و مولانا و اوووووووووووه
....
کتابای جدید کاملا بی استفاده موندن، کتابای قدیمی رو بر می دارم و می خونم ... خوشحالم که گوشه های صفحه هایی که دوست داشتم رو تا زدم تا جاشون معلوم بمونه ...
....
همه گرفتارند:
همه گرفتارند. همه، همه جا، همه وقت گرفتارند و همه فقط یک گرفتاری دارند. آقای لوسین توسط همسرش تسخیر شده است. آقای گومز تمام ذهنش گرفتار مادرش است. خانم کارل فقط به کارش فکر می کند. ممکن نیست ادم بتواند دوکار را با هم انجام دهد. جای افسوس است ولی خوب، اینطوری است.
...
باری این است اتفاقی که وقتی همه گرفتارند می افتد: یک قتل
...
بیخیال. کتاب رو میزارم کنار و حس می کنم که ... حس می کنم. خوب من همیشه حس می کنم .. میدونی؟ حس می کنم که باید این کار رو انجام بدی. حس می کنم که اشتباهه ... حس می کنم ... فکر نمی کنم. چرا این کار رو کردی؟ خوب حس کردم که کار درستیه. یه حس خوبی داشت. حسش نبود اصلا.
...
گاهی هم فکر کن پسر
....
یه عالمه از کتابا جاشون خالیه ... میشه برشون گردونین
...
می تونم ساعتها تنها بشینم و با کتابا و محیط خوش باشم
نمی دونم که این موهبت ِ یا مشکل
دوست دارم ادما باشن و وسط اونا، تو تنهایی وسط اونا، بشینم و این کتابا رو بخونم
فکر کنم اگه آدمی وجود نداشت، دیگه اون تنهایی هم مزه نمی داد
...
من می تونم وسط همه آدما به تنهایی زندگی کنم
به شرطی که آدما زندگیشون رو نیارن وسط تنهایی من
...
دلم می خواد بشینم پشت ماشین و با سرعت 218 تا برم
دلم می خواد وقتی رسیدم به این سرعت از عقربه سرعت شمار عکس بگیرم
خوب دلم می خواد
شایدم می خوام با این کار تظاهر کنم
در هر صورت دلم می خواد
....
تو اتوبان اصفهان 183 تا رفتم
ولی از این بیشتر نرفتم تا حالا
با اون پراید ِ هم 160 تا رفتم
...
اونجاییش رو دوست دارم که فرمون به شدت شروع می کنه به لرزیدن و تو مطمئن میشی که با کوچکترین اشتباه یا انحراف یا دست انداز ماشین از کنترلت خارج میشه و فاتحه
تنها ترسیه که هیجان و انرژی داره
...
در مورد ماشین و سرعت و اینا
حس می کنم که باحال باشه
فکر رو نمیدونم
همین الان هم حسش نیست که فکر کنم
...
فکر کن!
حسش نیست که فکر کنم
هیچ وقت نیست
...
دودر
...
دلم یه مانیتور درست و حسابی می خواد
ال سی دی ترجیحا
...
ساعت 12 گذشته و آرین زنگ میزنه
میگه که فکر کردم خوابی
بیدار ِ بیدارم
...
وقتی کم می خوابم یاد صد سال تنهایی می افتم
وقتی بیخوابی اومده بود و همه نمی تونستن بخوابن
اول خوشحال شدن چون می تونستن به کاراشون برسن
اما بعد شروع کردن به فراموش کردن همه چیز
....
حتی با اینکه خوب می خوابم
بازم خیلی چیزا رو فراموش می کنم
چیزایی که خیلی از قندون و مسواک مهمترن
...
فکر کنم قبلا هم گفتم
اسمش هست
Pathetic Oblivion
....
یه عدد می گم
مثلا 12
از راست و بالا
میشمارم و میرسم به کتاب <گزیده مقامات حمیدی>
خوب همیشه هم شانس با ادم یار نیست
یه صفحه همینجوری باز می کنم
المقامه فی الوعظ
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که وقتی او اوقات به حکم ضیق بال و اختلال حال از مسقط الهام و مثبت الاقدام، قصد ارتحال و رای انتقال کردم.
شعر:
الحر لا یرضی بذله نفسه .... و بما یوخر یومه من امسه
....
گفتم که همیشه هم شانس با ادم یار نیست
می خوام کتاب رو ببندم که چشمم می خوره به صفحه اولش
اهدایی مدرسه سلمان فارس
به دانش اموز دن کیشوت (سوم 2)
به مناسبت مسابقات قصه نویسی
سال تحصیلی 1374-75
.......
با اینکه خوب می خوابم اما خیلی چیزا رو فراموش کردم
اصلا چیزی در مورد مسابقات قصه نویسی و راهنمایی یادم نمی آد
....
مهم نیست
...
یه عدد دیگه و یه کتاب دیگه
افسانه سیزیف:
اگر دوست داشتن کافی بود همه چیز بسیار آسان می نمود.
هر چه بیشتر دوست بداریم پایه های پوچ محکم تر می شود.
این نبود عشق نیست که سبب می شود دون ژوان زن باره شود.
خنده اور است اگر او را یکی از پویندگان عشق ناب بدانیم.
او همه زنان را به یک اندازه و با تمام وجود دوست می دارد
و بنابر این ناگزیر به تکرار است
.....
اگر استاو روگین باور کند
باور نمی کند که باور کرده است
اگر باور نکند
باور نمی کند که باور نکرده است
....
تفکر فازی
فیثاغورث و اصل عدم قطعیت
...
یه بادوم هندی میزارم تو دهنم
حالا باید دوباره برم مسواک بزنم
خوابم میاد
اگه نخوابم همه چیو فراموش می کنم
نه
فکر نمی کنم
حس می کنم
...
All night long
That's it
June 2, 2006
یعنی این مجید سی دی هاش و انتخاباش خداست. یه جیزای عجیب و غریبی داره که تو دکون هیچ بقالیپیدا نمیشه. و از همه باحالتر، چیدن این اهنگا و سبکهاشون کنار همه.
دیشب 5 تا سی دی از تو ماشین اورده که سی دی اول این فولدر های رو داره
خاک، M2 ، مهرداد کاظمی، ماهان، مسعود، محسن دنیایی، امید عراقی، پویان عسگری، یاسن، رضا پور رضوی ، System of a down
سی دی دومی:
جواد & رضا، کیارش، لیدا، محسن یگانه، محمد زارع، نیو فولدر! ، سلکشن، آرمین، دی جی شروین، افشین توتون چی، Gigi- dagostino
می گم به نظرت تو هر سی دی یه فولدرش خیلی نامانوس نیست؟
میگه: واژه ها رو رها کن ... حالش رو ببر.
دکوراسیون اتاق عوض شده در حد خدا
سه قسمت
فیرست: یه فضای ده متر مربعی که توش فقط یه میز ِ با یه صندلی و یه چراغ مطالعه و چند تیکه قلم و کاغ
دُیُم یه فضای هفت هشت متری متشکل از تخت و میز کامپیوتر و یه دکور و کلی جهیزات، این فضا کاما بسته ست و میز و دکور و تخت اونو از بقیه اتاق جدا کرده
سوم: یه فضای هشت متری که از پشت میز کامپیوتر شروع میشه و با دو تا دیوار و یه مبل از بقیه جاها جدا میشه.. این فضا شامل دو عدد تشکچه ست که یه میز کوچک 25 در 40 با ارتفاع 15 سانتیمتر بینشون قرار گرفته. اون طرف تر هم چهار تا قفسه پر کتابه.
بعد جریان اینه که قسما میز کامپیوتر رو روشن می کنی و نورش یه نموره اون طرف رو خیلی رمانتیک روشن می کنه. بعد میشینی رو تشکچه و دستت رو دراز میکنی و هر کتابی که بخوای بر می داری و با آرامش می شینی به خودن. اروم ِ آروم. جدای جدا.
ابتدای امر! که اتاق این شکلی شده بود، واسه خودم چایی می ریختم و بعد اعضای خونه رو یکی یکی دعوت می کردم که بیان تشک روبروی بشینن و با هم چایی بخوریم. همه یه نگاهی می کردن و می رفتن.
اما ... اما!
ساعت دوازده شب شده. من رو تشک اولیم، مادر روی تشک دومی، ابوی روی مبل و میچی هم رو تخت. دو ساعته که براشون انواع و اقسام فال رو گرفتم. کلی چیز خوندم، حرف زدیم و هنوز محل رو ترکنمی کنن.
می گم که خوب ساعت 12 شده و دیگه کم کم باید این محفل انس خانوادگی تعطیل شه، چون من کار دارم. ابوی می فرمایند که شما کارت رو انجام بده، ما راحتیم.
ساعت دوازده و نیم همه رو به زور بیرون می کنم و می بینم که چقدر راحت میشه با خانواده ارتباط برقرار کرد. اونم با دو تا تشکچه و چند تا کتاب!
Gawky یعنی پخمه
نشستم روی تشچکه و کتاب می خونم و چای می خورم. میچی کیم به دست وارد شده و میاد میشینه روی تشکچه ی جلویی. میگم اووووووی اینجا جای چایی خوردنه، جای بستنی خوردن نیست. میگه بیخیال و جون ما و این حرفا. میگم باشه، حالا یه گاز میدی؟ .. بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم و بلند براش کتاب می خونم ... یه پاراگراف می خونم و میگم: یه گاز میدی؟ ... بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم ... باز براش می خونم و دوباره می گم: یه گاز میدی؟ ... بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم ... هنوز براش دو صفحه نخوندم که بلند میشه و میره. دم در اتاق که می رسه می گم کجاااااا؟ درحالیکه به چوب بستنی تو دستش نگاه می کنه، میگه: اونجا جای چایی خوردنه!
May 28, 2006
اعتراف می کنم تا حالا هیچ فیلمی مثل Head in clouds اذیتم نکرده بود. از بند دوم انگشت شصت چپم درد شروع میشه و میاد تا پشت دستم. خوب نمیشه که نمیشه. باید این حالت عصبی، این اذیته، این درگیریه بره. نسیم می گفت که: کاش می شد ادما می تونستن تنها تو غار زندگی کنن. پایه این کارم، ولی نمیشه لامصب. نیاز داریم. به خانواده، دوست، اشنا. حتی به غریبه ها هم نیاز داریم. یعنی تو لنگ آدمای دیگه ای. هر چی هم کارت درست باشه، هر چی هم که خودت برای خودت بس باشی، اما نیازمند روابطی.
رابطه! .. خوب می تونی انتخاب کنی، می تونی بهش جهت بدی، می تونی تو مسیر دلخواهت قدم بزنی. اما اینا یه طرف قضیه ست. نمیگم 50 % ها. فرض کن تو از نظر شخصیتی اونقدر قوی و تاثیر گذار هستی که توی یه رابطه، سهمت بیشتر از 50% باشه. ولی هیچ وقت کامل نیست. خدا که نیستی. فوقش می تونی 98% تو یه رابطه تاثیر بزاری. اون 2% رو چی کار می کنی؟ اعتماد؟ ... ما ادما هممون مریضیم. خودمون رو نمی شناسیم. من به خودم اعتماد ندارم. به بقیه چطور اعتماد کنم؟ اصلا من خودم رو خیلی جاها نمی فهمم. بقیه رو چه جوری بفهمم. تازه اینو هم در نظر بگیر که همه در حال نقش بازی کردن و وانمود کردنن. کی خودشه؟
می دونی چیش بده؟ اینکه اون حالت ایده آل به هم بریزه. می دونم که ترس از آینده نباید مانع خوشی باشه. اما لجم می گیره. یه جنگ می تونه همه چیو به هم بریزه. جنگی که تو بوجود اومدنش نقشی نداشتی. اما اعتقاداتت باعث میشه بری به سمتش. می دونی؟ مصائلی که مال تو نیست و دیگران برای تو بوجود می آرن. اصلا از اون مشکلاتی که توی رابطه بوجود میاد و به دو نفر هم ربطی نداره. از اینکه این قدرت رو ندارم که یه رابطه رو بطور دلخواه و 100% حفظ کن شاکی ام.
عدالت! ... توی رابطه ها باید عدالت برقرار باشه. عدالت یعنی همونقدر که تو راحتی، طرف مقابلت هم راحت باشه. راحتی رو هم میشه اعتدال در تبادل انرژی تعریف کرد. یا نه. می تونیم بگیم، یعنی کاری که دوست داری رو بتونی توی رابطه ت انجام بدی. حالا اگه راحتی تو باعث ناراحتی دیگری بشه، یعنی این رابطه عادلانه نیست. مشکل داره و میره سمت ترکستان و اون طرفا. چند نفر ادم میشناسین که تو رابطه باهاشون راحت باشین و اونا هم راحت باشن؟ یک نفر؟ دو نفر؟ سه نفر؟
به قول ازاده تنها موندن خیلی بدتر از تنها بودنه. ترس از دست دادن ادما و رابطه های راحت. ترس تنها موندن.چیز جدیده که بعضی وقتا حس می کنمش. من محمد رو تحسین می کنم. خیلی وقتا دلم میخواد مث اون باشم. حتی دلم می خواد که دوستایی مث دوستاش داشته باشم. مثلا یکی مثل حامد. می گفت هرچقدر هم که موفق باشی و پیشرفت کنی و احترام و اعتبار داشته باشی، بازم تنهایی به هیچ دردت نمی خوره. اصلا این موفقیت و پیشرفت و پول و اینجور چیزا رو می خوایتا با ادمای بالاتری رابطه داشته باشی.
وقتی کتاب " و نیچه گریه کرد" اروین یالوم رو می خوندم. با خودم همش می گفتم یعنی چی؟ مگه میشه؟ نیچه؟ بابا اون ابر مرد و این صوبتاست، پس چطور در مقابل عشق و یک زن و یک رابطه اینقدر داغونه؟ ... بعدت ها به خودم می گفتم بابا بیخیال. فلاسفه هم توش موندن، تو دیگه چی میگی؟
تو به روابط نیاز داری. می تونی یه آدمایی رو پیدا کنی که رابطه ت با اونا خوب باشه. (احتمالا تو این مدت باید روابط اشتباه رو هم تحمل کنی یا تاوانشون رو بدی). می تونی به این رابطه شکل بدی. اما لامصب یک رابطه ست. می تونی دو تاش کنی. یا سه تا. یا چهار تا. بقیه چی؟ تازه تو سعی خودت رو ردی اما نگرانی و ترس از به هم ریختنش رو چی کار می کنی؟
ساعت سه و نیمه ... بعد از یک فیلم اذیت، در حالیکه هنوز دستم درد می کنه. یه لیوان شیر کنار دستمه. تو یه حالت خیلی اروم و ریلکس نشستم . از اون حالتا که سیگار میطلبه تا مثل آدمای فیلما بشی. به مدت یک ساعت و نیم آهنگ پنج دقیقه و بیست و سه ثانیه ای One last goodbye رو گوش دادم. حدودا 15 بار مکث کردم و با خواننده خیلی کش دار گفتم In my dreammmmm . جواب اس ام اس دادم. از یه حشره ی عجیب و غریب عکس گرفتم. ادما رو دوست داشتم. بی تفاوت شدم. دستم رو گرفتم تو اون دستم و بوسیدم. (ولی خوب نشده!) می دونم که اذیتم. گذاشتم که کامل اذیت بشم و حالا می تونم بگم که: خوب آدما تنهان. تو رابطه هاشون مشکل دارن. لنگ همدیگه ن. ولی چیزی که هست اینه: ...تو هر جور که باشی و هر اتفاقی هم که بیفته ... زندگی در جریانه ... پس تا جاییکه به تو مربوطه خوب بازی کن.
May 24, 2006
زبان ماس ماسکی ست 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) که در دهان واقع شده
و آدمیزادگان با تکان تکان دادنش با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند
و شرم بر کسانی باد کین ماس ماسک 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) را استفاده نتانند
و ننگ بر انان باد کین ماس ماسک 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) را استفاده ی نابجا کنند
و تفو بر انان باد کین ماس ماسک 50 گرمی (و بلکه هم کمتر یا بیشتر) را غلاف کرده و استفاده ننمایند
و خوشیهای عالم نصیب انان باد کان را به درستی تکان تکان داده و فاز دنیا و اخرت می برند.
و ... دم ما گرم ... به تمام معنا!
می دونین باحالترین صحنه ی تفهیم اتهام و بازجویی کجا بود؟
اونجا که ما وقتی رفتیم تو جو فهمیدیم که همه چی رله ست و اونقدرها هم ترسناک نیست
بعد دم اتاق بازجو، هنوز یه تقه بیشتر به در نزده بودم که یه نفر از تو داد زد:
حسینیییییییییییییی ... دستبند!
بعدش یه سرباز لخه بدو بدو و دست بند به دست اومد و رفت تو
...
...
آقا ما ر ِ میگی ... سوسمار ِ میگی
کپ کردم .... فطیر ها
مست شد خواست که ساغر شکند عهد شکست
فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند مست؟
اسمش رو میزارم Pathetic oblivion
بهش هم نمیگیم "فراموشی رقت انگیز"
بهش می گیم Pathetic oblivion
و چون این اسم یکی از دشمنای بزرگه
نباید هیچ وقت یادمون بره
...
فکر کن! چیزی رو که می دونی، مساله ای رو که قبلا حل کردی
حالا نمی دونی، نمی تونی حلش کنی ... به مشکل می خوری
چرا؟
چون فراموش کردی
رقت انگیزه!
رئیس بودن سخته ... چون مسئولیت داره
دلم می خواد عاشق ِ عاشق ِ عاشق ِ عاشق ِ عاشق ِ زار بشم
از اون عاشقا که یه لحظه دوری معشوق را تحمل نتوانم و این حرفا
بعد یه روز سرد زمستونی معشوقه ی مدام ما ر ِ ترک کنه و بره
بعد من بشینم و one last goodbye گوش بدم
فقط در این صورت می تونم حق شنیدن آهنگ رو ادا کنی
با صدای خیلی خیلی خسته و آروم و غمگین و خدا میگه
Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
و دیگه اینکه این Anathema خداست. مخصوصا آلبوم 99 ش.
فکر کن! 14 تا ترک داره، که همشون پشت سر همن و به هم مربوطن.
مثلا تو اهنگ one last goodbye اخویمون می خونه که:
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way
And I still feel the pain
I still feel your love
و ترک بعدی اهنگ Parisienne Moonlight ِ که همشیرمون در جواب اخوی می خونن که:
And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you
Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
To feel...
و نکته اخلاقی اینجاست که وقتی به آخرین ترک می رسی و منتظر می مونی تا همه چیز معلوم بشه، با یه آهنگ خالی طرفی! ... فکر کن!
آهنگ سومش forgotten hopes ِ. بعد این آهنگ با هی یو شروع میشه!
آنچنان ما ر ِ گیریفته که نگو.
می فرماید که:
Hey you
rotting in an alcoholic empty shell
Banging on the walls of your intoxicated mind
Do you ever wonder why you were left alone
As your heart grew colder and finally tourned to stone
Did I punish you for dreaming?
Did I break your heart and leave you crying?
Don't you ever dream of escaping...
خلاصه اینکه خداست. مخصوصا emotional winter ِش. و هرکس که حداقل این 4 تا آهنگش رو نشنونه و با اونا محشور نشه، نصف عمرش بر فناست.
مال ما که به حمدلله بر بقاست.
تا شما چی بخواین.
May 12, 2006
چرا همه شاکی ان؟ چرا بد برخورد می کنن؟ می دونین چه جور ادمایی رو دوست دارم؟ اونایی که بعد از سه ماه بی خبری از هم، جوری برخورد می کنن که انگار همین دیروز از هم جدا شدیم ... یکی ش همین مهران
نوشتم بار دیگر شهری که دوست می داشنم، بعد یاد کتابش افتادم ... رفتم و برداشتم و به جای صفحه ی اول صفحه ی اخر رو خوندم ...
" در من شمعی روشن کنید! مرا به آسمان بفرستید! مادر! دست بچه ات را به من بده! آیا تو خواب رنگین دیده ای؟ خسته هستم. می خواهم بخوابم آقا! تو مرگ سبز می دانی چیست؟ هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند. ورق ها را دور بریزید! اینجا زلزله خواهد شد. اینجا یک شب ماه خواهد سوخت. جورابهای ابریشمی خواهد سوخت. در خیابان ملل ستونهای عشق را از بلور بدل ساخته اند. چه فرو ریزنده است ایمان، چه عابر است دوستی. سلام آقا! سلام خانم! من یک کودکم. من یک فانوس تاشو هستم. در من شمعی روشن کنید! روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند. دایه آقا! این منم که برگشته ام. اسم این شهر چیست اقا؟ پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت – نوشیدنی موجود است. قانون دود و نور و فلز- مرغهای اویخته – سینما – فرار از جهنم – من خیس شده ام، من خیلی خسته هستم آقا. خواب ... تنها خواب... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد ... چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی ست هلیا ....
شب از من، و تصویر پروانه ها خالی ست ..."
توی یک بازه ی سه ماهه برای شیش هفت نفر این کتاب رو خریدم و قبل از اینکه بهشون بدم، خودم یه دور می خوندمش ... خیلی جاهاش رو حفظ شده بودم
"... بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را ازار می دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها رویای عابری را که از ان سوی باغهای نارنج می گذرد پاره می کنن. شب از من خالی ست هلیا.
.....
هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار می نشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد؛ زیرا که نفرین بی ریاترین پیام اور درماندگی ست.
شبهای اندوه بار تو از من و تصویر پروانه ها خالی ست."
با اینکه از عاشقانه ی ارام خوشمان نیامد، اما این کتابش خداست. اصلا برای خودش تمدنیه. هر صفحه رو که باز کنی، یه حرفی برا گفتن داشته.
"هلیا بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست. من گفتم که باز نگردیم."
تو بعضی فیلما یه صحنه داره که ادم خوبه دماغش قرمز شده و داره فخ فخ می کنه و اشک هاش رو پاک می کنه ... بعد دوربین میره روی آدم بده ... اون وقت این ادم بده جوری به دوربین نگاه می کنه که انگاری داره می گه: I’m the bad guy ... خوشمان می آید.
ببین باید همیشه خودت رو بزاری جای طرفت تا ببینی که جریان چی بوده. تو از احضاریه ای که براش اومده، از دادگاهش، از خاله ی در حال مرگش و از کلی چیزای تاثیرگذار دیگه خبر نداری، پس یه طرفه به قاضی نرو و اگه میری حکم صادر نکن و اگه حکم صادر می کنی، به طرف ابلاغ نکن ... و اگه ابلاغ می کنی مرده شورت رو ببرن ...
در ضمن اگه خوشحال میشین ... ( در حالیکه دارم به دوربین نگاه می کنم): Ok . I’m the bad guy
" آه هلیا ... چیزی خوفناکتر از تکیه گاه نیست. ذلت، رایگان ترین هدیه ی هر پناهی است که می توان جست."
چشمای آدما خیلی چیزا رو میگه ... یکی از ابتدایی ترین چیزاش وضعیت جسمانی فرده ... امروز چشمای خاله هیچ نوری نداشت. مثل چشمای یه مجسمه بود. همینکه چشماش رو دیدم به ذهنم رسید که باید براش کتاب سه شنبه ها با موری رو ببرم. .... خداوند از سر تقصیرات همه بگذره.
در خف ترین موقعیت ممکن کتابش رو خوندم. تاثیر گذار اقا. تاثیر گذارررر
"آنچه هنوز تلخ ترین پوز خند مرا بر می انگیزاند" چیزی شدن" از دیدگاه انهاست. انها که می خواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای دهند."
خودمونیم ها
Am I the bad guy?
Really?
"دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند"
چاو!
April 29, 2006
Message not send … Try again later
دستم رو محکم زدم پشتش و گفتم ایووووووووول
گفت: هوووو یواش تر
گفتم: @#$$%$%#$
گفت: @$@%#%#&&*^&!@!$^$%^&%^
گفتم: @$#$%^$%&%^*^&)^*)&*)&*)%^$%#%#%#
گفت: @#$@$@$*^&)#$^#%@$@$%@
گفتم:*^&*%^#$%@$@$!
.........
......
....
..
.
ببینین، اگه دهنتون چاک و بست نداره، نزنین پشت هم .. ایوووووووول هم نگین
خوب؟
..... ایول
بی توجهی به امر مثبت
نتیجه گیری شتاب زده (ذهن خوانی)
درشت نمایی
استدلال احساسی
باید
برچسب زدن
شخصی سازی
(درستشون می کنم ... حالا ببین)
می فرماید که:
نه بسته ام به کس دل ... نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج .... رها رها رها من!
نمی دونم چرا همش احساس می کنم، استیل َم اشتباهه
وِن یو تراست دیس گاد دَمن کِریچر
یو کلوز یور آیز ، اند گُ دیپر اَند دیپر
یو سِد اُه هانی! د ِ دیپر آی گُ ... دِ هایر آی فلای ویت یو
.. بات!
وان دِی یو اُپن یور آیز اند سی دَت یو آر اِلُن
دِر ایز نُ هانی ... نُ سوئیت هِرت ... نُ لاور
دِر ایز ناتینگ
اند یو آر اِلُن این دِ اَبیس!
...
س ُ جاست فِلای ... اُکی؟
... و همه در حالیکه متفکرانه سر تکون می دادن، گفتن اُکی ...
تو Green Mile َم و دارم می دوم
هوا خیلی عالیه
شبه و خلوت و ساکت
منم و Green Mile و صدای پاهام
تدی هم نیست حتی
همینطوری که می دوم، آروم سرم رو میارم بالا
آسمون و شاخه های درخت های چنار و اقاقی
نفس عمیق می کشم
نفس عمیق می کشم و لبخند میزنم
نفس عمیق می کشم و همم
نفس عمیق می کشم و ههههمممممممم
نفس عمیق می کشم و هه هه هه
نفس عمیق می کشم و هه ها ها ها
احساس می کنم که توم پر از هوای تازه ست
نفس عمیق می کشم و بلندتر می خندم
تو Green Mile َم ... می دوم .... سرم بالاست ... همه جا آرومه
و من از خوشی قهقهه میزنم ....
ببین دُن. نوشتم که یادت نره
یادت نره ... خوب؟
April 26, 2006
آقا تاریخ ساخت این خونه ی ما بر می گرده به دوران پارینه سنگی ... منم اصلا دل خوشی ازش ندارم ... درب و داغونیش در این حد که دختر عمه ی گرام اومده خونه و موقع شام یه نموره بیش از حد استاندارد جیغ و ویغ کرد ... بدون هیچ گونه پیش درآمدی، گچ های سقف بالا سرش ریختن رو سرش ... در حالیکه با یهت تمام نزدیک بود از ترس سکته کنه ... ابوی فرمودن خوب بیا بشین اینور ... همه ی خانواده به همین COOL ی برخورد کردن، چون چیز عجیبی نبود ... خلاصه منزل در همین حد ِ و هر روز صبح که بیدار میشی و میبینی که زنده ای خودش یه معجزه ست ... ولی .. ولی! ... یه حیاط داره که اونم بر می گرده به دوران پارینه سنگی ... و بلکه هم قبل تر ... اما این حیاطه با همه ی بیچارگی ش طرفای اردیبهشت همچین بگی نگی گرافیکش می ره بالا ... بعد شب که میری تو حیاطه ... بوته های رز همچین میزنن تو چشت و بوی اونا با بوی اقاقیا قاطی میشه و یک جو سنگینی ایجاد می کنه که نگو و نپرس ... اون وقته که ادمیزاد دلش می خواد کلی آب بپاشه به در و دیوار و دار و درخت ... بعدشم بشینه اون وسط و همینجوری تنهایی (بعضی وقتا هم با تدی) یا خودش کلی حال کنه ... با خودش و نسیم لایت و جو و بوی اقاقیا و گلای رز و کلاغ و چشم و لب و بوی خاک و دوران پارینه سنگی ...

April 24, 2006
نیما بهم یه کتاب داده به اسم " سرخپوستان بزرگ میگویند"
این کتاب تشکیل شده از نقل قولهای بزرگان و روسای قبایل مختلف سرخپوستی، مثلا رییس قبیله ی "چی ری کاهوآ آپاچی" گفته: " مرگی وجود ندارد، فقط تعییری در جهان هاست"
بعد این وسط اسمای باحالی دارن ... مثلا:
دو ماه ... ایستاده خرس ... گوزن سیاه ... رئیس عقاب ... پا چوبی
ابر سرخ ... کبوتر سوگ ... آهن تخت ... تندر بزرگ ... عقاب نیک
دنبال شده با خرسها ... بوفالوی شجاع ... رئیس گرگ
مردم چه آفلاین هایی میزارن ... آخرالزمون شده
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکي سازند.
گلويم سوتکي باشد به دست طفلکي گستاخ و بازيگوش
و او يک ريز و پي در پي
دم گرم گلويش را در گلويم سخت بفشارد
بدين سان بشکند او سکوت مرگبارم را
حکیمی پسران پند همی داد که جانان پدر، دودر آموزید که ملک و دولت دنیا را اعتبار نشاید ...
نکته اینکه میزان افزایش دودر کردن های من
رابطه ی مستقیمی با بی پولی داره
بی پولی رابطه ی مستقیمی با کار کردن داره
نتیجه اینکه، دودر کردن های من از سر بی مرامی نیست
به علت گرفتاریست و لاغیر
...
بدیش اینه که این دودره شامل خود کار هم میشه
فکر کن، وقتی مردی بری پیش خدا و ازش بپرسی
بالاخره جریان این آفرینش ِ چی بود؟
اون وقت خدای مهربون تو چشات نگاه کنه و آروم بگه:
جاست کیدینگ ...
April 19, 2006
اقا این Anathema خداست
میره تو مغز ها
ایولزززز
How I needed you
How I bleed now you're gone
In my dreams I can see you
But I awake so alone
I know you didn't want to leave
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way
Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
SMS ارسالی
سفید = ساکت
آبی = گوشه گیر
سیاه = مشکوک
قرمز = هات
صورتی = لاولی!
سبز = جذاب
ارغوانی = قشنگ
قهوه ای = سرد
نارنجی = باهوش
من چه رنگی ام؟
پاسخ های دریافتی:
- نارنجی، سبز و صورتی به ترتیب
- اُسکل چه رنگیه؟ (جواب میدم رنگ ابومسلم ... جواب میده: تو راه راه قرمز و مشکی هستی!)
- سبز
- قابل پیش بینی نیست. عینهو آفتاب پرست می مونی
- نارنجی
- قهوه ای. نه به خاطر سرد بودنش. به خاطر چیزی که تداعی می کنه
- صورتی و نارنجی
- نارنجی راه راه سیاه
- سبز و نارنجی
- مشکی متالیک
- نارنجی و سبز و صورتی
- نارنجی
- راه راه آبی و سفید با زمینه سیاه
- گوجه ای
- آبی کمرنگ با رگه های نارنجی
- نارنجی جیگری
- سیاه و سفید
- سبز قهوه ای و نارنجی
- صورتی
- سفید خال خال سبز، با یه نوار نارنجی
April 17, 2006
اخم می کنم و به نیما میگم که الان موقعیت اصلا نمی طلبه که بخندیم ... قرآن بر میداره و دستاش رو میگیره تا توش گلاب بریزن ... بعد میپاشه تو صورتش و رو لباس من و گند میزنه به همه چی ... امیر میاد جلو، همدیگه رو ماچ می کنیم و تسلیت میگم و ... نیما همچنان تو مود ِ خنده ست ... صورتم رو برمی گردونم و خیلی جدی کاغذای تسلیت رو نگاه می کنم ... پایین یه کاغذ ِ نوشته:
همکاران شما در شرکت تحقیقات و خدمات زراعی چغندرقند خراسان رضوی
مثلا تو مدرسه از پسره میپرسن پدرت چی کاره ست؟
جواب میده: بابام سردفتر معاون اول شرکت تحقیقات و خدمات زراعی چغندرقند خراسان رضویه!
به نظر من منفورترین شغل، همین نوحه خونی و روضه خونیه ... یعنی واقعا لجم میگیره ... همه چیو ربط میدن به صحرای کربلا و تن تیکه تیکه و تشنه و بی کس و پهلوی شکسته و چاه و چی و چی و چی ... خوب که چی؟ منظور؟ ... تازه همه ی اینا با نکره ترین صدای ممکن گفته میشه ... یعنی هروقت تو مایه های صاحب عزا بودم، بدرقم به خونشون تشنه شدم ... اگه یه زمانی یه کاره ای شدم، میدم سر همشون رو ببرن ... بعدشم یه رسم جدید میزاشتم
فکر کن تو مجلس عزا، یه خانوم خوش صدا و با احساس بره پشت میکروفن و شروع کنه به بوبن خوندن (تو مایه های غیر منتظره با صدای نیکی کریمی!) بخونه که:
" واقعه ی مرگ تو، تمام وجود مرا از هم پاشید
تمام وجود جز قلبم را
قلبی که تو ساختی، قلبی که تو هنوز می سازی، قلبی که تو هنوز با دست های گم گشته ات شکل می دهی، با صدای گم گشته ات آرام می کنی، با خنده ی گم گشته ات روشن می سازی ... "
فکر کن!
تازه میتونه، بعدشم صداش رو بلند کنه و خیلی کشدار بخونه
کبوتر بچه بودم مادرم مرد ... مرا بر دایه دادند دایه هم مرد ..
اِ اِ اِ ... خائن به این میگن .. رفته رو کاست لینکین پارک، بنیامین ضبط کرده ... قرار شد اسبش رو بکشیم، ولی از گروه بیرونش نکردیم. خائن هست، ولی بچه باحالیه ... فقط عشق خونش بالا رفته که اونم ردیف می کنیم.
پسر از این جریان انرژی ها تو " پیشگویی آسمانی" کلی خوشمان آمد
میشه اینجوری توجیه کرد: روابطی که من توشون فقط دهنده ی انرژی بودم ( و بلکه هم گیرنده) روابط ناموفق من بودن. چون یه زمانی آدم خسته میشه. رابطه های پایدار من روابطی بودن که بین این رد و بدل انرژی تعادل وجود داشته. ... رابطه های دوست داشتنی روابطی بودن که توش انرژی ها رو به اشتراک میذاشتیم ... ولی یه رابطه ی خاص! رابطه ایه که توش انرژی تولید میشه ... و این خیلی وحشتناک ِ . وحشتناک به این علت که تو از جریان بی خبری. یا اصلا ظرفیت این همه انرژی رو نداری. اصلا تجربه ش رو نداری ... حالا کم کم می فهمم داستان چیه. شایدم تو بقیه کتاب نوشته باشه.
شرط می بندم که تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکردین ... اسکنت و فوبار و گرافیک همه با هم
همه چیز تحت کنترل ِ ... به جز ترجمه ها و خودم.
به قول کشیش ... موچاس گراسیاس
و بعدش هم آدیوس!
April 13, 2006
سیگار، مشروب، سکس ... همشون مسائل ِ کاملا شخصی هستن. از سیگار خوشت میاد؟ ایول ... مستی رو دوست داری؟ دمت گرم ... از روابط جنسی لذت میبری؟ خدا قبول کنه ... ولی همش مال ِ تو ِ ... می فهمی؟ مال خود ِ ادم ِ . من، تو نیستم. پس نمی تونی اونا رو واسه من تجویز کنی. اگه تو خوشت میاد دلیل نمیشه که منم خوشم بیاد. من حس خوبی نسبت به اونا ندارم. ناراحت هم میشم که تو دنبالشونی، اما جلوت رو نمی گیرم. فقط در حد خودم وارنینگ میدم. همین. تو هم در حد خودت توصیه کن. همین!
مثل این می مونه که تو خونه با پیزامه راحت باشی، بعد بیای گیر بدی به یکی که شلوارک می پوشه و مجبورش کنی پیژامه بپوشه ...
ولی خودمونیم ها، به نظرم بعضی چیزاش خیلی احمقانه ست. یکی ش اون تقدسی که واسه عالم مستی میسازی ... و تیریپای مردونگی و ایناش ... در حد 14 سال ِ
یه خواهش دیگه هم دارم ... برای بدست آوردن مستی یا لذت جنسی، جوری عمل نکن که همه بفهمن چقدر ضعیفی و براشون حاضری هرکاری بکنی ... خلاصه که مست قلندر رو به مست زپرتی ترجیح می دم!
انی وی!
و اما امروز ... سخت بودها! ... جوری سخت بود که من ترجیح می دم به این آهنگ Heartattak in layby گوش کنم و کلا از مرحله پرت شم ...
به قول سحر به نقل از " مای بست فرند ودینگ"
?Is it something about dreaming or love
یه نکته دیگه هم اینکه، زمانیکه مست می باشین و بدن گرمه و ضمنا کاپشن هم تن مبارکتون هست ... از گروه مستانه تون هم جدا شدین و به یه ادم ِ "می نخورده مست" میرسین ... بعد از یکی ، دوساعت حرف زدن، به این هم فکر کنین که طرف با یه لا تی شرت داره از سرا می لرزه ... فکر کنین .. خوب؟
مچکرم!
April 10, 2006
اون جوری که تو دوست داری اون تو رو دوست داشته باشه اون تو رو دوست نداره ...
- دیر وقته مسعود جان برو بخواب
فکر کن از چهار راه خیام تا رسیدم به اون گل فروشیه سرعته شده بود 130 تا
خوشمان آمد
ولی فکر کنم مهران و رضا خوششان نیامد
بابا دوربین 185 گرمی رو با دستش بلند می کنه
قبل از هرچیزی میگم که وزن به قیمت ربطی نداره
بعد از هرچیزی بابا برام متاسفه
اسمش شد Corbu
کُربُی ِ سیاه!
آزی آزبُرن یادته؟