.... یک روز فروغ پرسید کی ازدواج می کنیم؟ گفتم اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره خانه و اجاره خانه و اجاره خانه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ میزنیم ...
October 27, 2005
October 24, 2005
October 22, 2005
خدا بیامرزه این سید اسماعیل مرحوم رو ... حدود 90 سالش بود ... پا شدیم رفتیم مسجد ... یه سیستمی هست که وقتی وارد میشن و میشینن یه فاتحه می خونن، بعد بلند میشن بر میگردن طرف صاحبین عزا و دوباره تسلیت می گن ... اینو همیشه یادم میره، دیدم هی بابا با ارنج میزنه تو پهلوم ... دوزاریم آنتن نداد ... اون سیستم آخرش رو هم نمی فهمم ...اونجا که به آمین گفتن میرسه ... هر بار جهت هاشون رو عوض می کنن ... اون رو هم نمیگیرم ... یا قبله ست یا امام رضا ست یا نمی دونم چی چی ... بیخیال ... این مرحوم مغفور از اون ادما بود که قیافشون خیلی مهربونن ... خودشم خیلی مهربون بود فکر کنم ... هفت هشت سال پیش یه بار نمی دونم چی شد که موتورش رو انداختیم تو قنات یا یه چیزی تو همین مایه ها ... (اون موقع ها گناباد زندگی می کرد) ... بعد هیچی بهم نگفت ... همینجوری که نشسته بودم داشتم فکر میکردم که این بندگان خدا که نسل ماقبل بودن چقدر بیچاره بودن ... اصلا زندگیاشون قابل مقایسه نیست .. خیلی سختی کشیدن ... مثلا مادر بزرگ پسر عمه ام ... فکر کنم یک سال و نیم پیش مرد ... سال 47 یه زلزله میاد و کاخک رو داغون میکنه ... کلی آدما میمیرن ... سه تا از بچه های این خانومه هم اون موقع میرن زیر آوار ... بعد این بنده ی خدا اونقدر با دستاش خاک رو کنده بود که تا آخر عمر دیگه ناخن در نیاورد ... سه تا بچه هاش هم فوت کردن ... یکی از عمه های بابا هم اون موقع مرد .. اسمش ستاره بود، بعد میگفتن که یه صندوق داشته پر از طلا! .. هیچی دیگه بچه که بودیم ، هر وقت میرفتیم پیش مادربزرگ بامحمد و بچه ها بیل و کلنگ بر میداشتیم و میرفتیم که گنج عمه ستاره رو پیدا کنیم! .. فکر کنم سه چهار سال علاف بودیم ... یه عمه ی دیگه بابا داره که هنوز عمرش به دنیاست .. اونم با اینکه خیلی پیر شده و صورتش کوچیک و پر چین و چروک شده ولی قیافش مهربونه ... یه پسر داره که حدودا پنجاه سالشه و ازدواج نکرده ... تو تنگراه زمین داره و کشاورزی و زنبور داری می کنه ... بعد این عمه هه خیلی باحال بوده ... 14 سالش که بوده عقدش میکنن بعد نمی دونم چی میشه که نمی زارن بره سر خونه ی شوهرش ... اون وقت یه روز شوهره میاد و اینو از جلوی حموم عمومی میدزده!! .. میزاره کولش و دِ بدو! ... حیف که من اون اقاهه رو ندیدم ... ولی خیلی باحال بوده ...
October 4, 2005
ايلياد، هومر
سيمرغ بلند پرواز، كالين مك كالو
سورنا
بار ديگر شهري كه دوست داشتم، نادر ابراهيمي
داستان خرسهاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست كه دوست دختري در فرانكفورت دارد
سكوت بره ها
پدرخوانده
اسرار، كنوت هانسن
كوري
صد سال تنهايي
كيمياگر
نفرین ابدی بر خواننده ی این برگها
بريدا
ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد
كوه پنجم
شيطان و دوشيزه پريم
كنار رود پيدرا نشستم وگريستم
مكتوب، دومين مكتوب
غير منتظره، بوبن
و نيچه گريه كرد، اروين يالوم
لبه ي تيغ
مسخ
بيگانه
افسانه سيزيف
پيرمرد و دريا
قلعه حيوانات
1984
بابك
چخوف
چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت
سبكي تحمل ناپذير هستي
ما چگونه ما شدیم
بوف كور
بلنديهاي بادگير
دو اقليم
رستاخيز
دنياي صوفي
سفرهاي تئو
فاوست
شكسپير
دن كيشوت
قصر
در مهماني حاج اقا
خنده و فراموشي
دخمه
خانوم
خاك اشنا، اسماعيل فصيح
همنوايي شبانه ي اركستر چوبها
به كودكي كه هرگز زاده نشد
اسفار كاتبان
شرق بنفشه
روي ماه خداوند را ببوس
يك مرد
سرزمين محكومين
عادت مي كنيم
حكايت دولت و فرزانگي
طاعون
پشت و رو
پيامبر و ديوانه
نامه هاي عاشقانه ي يك پيامبر
جنگ، صلح و ديگر هيچ
كاليگولا
خاطرات اندره ساخاروف
گرگها باز مي گردند
آهستگي (كوندرا)
فراتر از بودن
پر
غير منتظره
اديان قديم اروپا
اديان بزرگ جهان
داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين
زنده به گور
مصاحبه با تاريخ الإنشاء
خانه اي براي شب، ابراهيمي
فردا شكل امروز نيست، ابراهيمي
ناتور دشت
دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم
داستانهاي كوتاه، نياز علي ندارد
استادان بسيار، زندگيهاي بسيار
چه كسي پنير مرا برداشت
سووشن
جزيره س سرگرداني
خواجه ي تاجدار
خداوند الموت
شهر شادي
طبل حلبي
تاج خار
جاناتان مرغ دريايي
زنده باد قانون
الدوز و كلاغها
عادت مي كنيم
استادان بسيار زندگيهاي بسيار
وعده ي ديدار با جوجوجتسو
سيزارتا
عشق روي پياده رو
دیگه چی بود؟
نمی دونم چرا اصلا از این کتاب روی ماه خداوند را ببوس خوشم نیامده ... اصلا هم نمی فهمم که چرا همه از این کتاب ِ تعریف می کنن ... حتی نیما!
ی دونی چه جوریه؟ ... (امیدوارم سحر اینو نخونه، چون دو سه باری بهش اینو گفتم!) دیگه ازم گذشته که بخوام رمان بخونم یا داستان بخونم ... مثلا عادت می کنیم زویا پیرزاد به نظرم خیلی مسخره بود! یعنی نه اینکه مسخره باشه ها ... هر کتابی فارغ! از نثری که داره ( که صددرصد می تونه جاذب و دافع باشه) می خواد یه منظوری رو برسونه ... کل نثر و داستان هم برای رسوندن اون مفهومه ... حالا فرض کن اگه تو کتاب عادت می کنیم پیرزاد این همه توصیف نبود، بازم میشد مفهوم رو فهمید ... منظورم اینه که وقتی تو کتاب پشت سر هم می خونی که < آرزو پاش رو گذاشت رو میز، کفش ورزشی سفید داشت با جوراب نایلونی مشکی! > بعد به اخرش که میرسی فکر می کنی که مغبون شدی! یعنی اون قدر که وقت گذاشتی چیزی نگرفتی. یا همین روی ماه خداوند را ببوس ...موضوعش اونقدر تکراریه که هیچ حسی به آدم دست نمی ده ... ولی فرض کن داری کتاب « استادان بسیار زندگیهای بسیار » رو می خونی ... پسر یه جاهاییش واقعا حال می کنی ... مثلا اون تیکه ش که میگه تو تناسخ ادما برای خودشون یه سطحی دارن و تو زندگی بعدی از اون سطحی که رسیدن پایین تر نمی رن ... من همیشه فکر می کردم که خوب اگه تناسخ باشه، چه جوریاست؟ یعنی وقتی میمیری بعدش یهویی یه ادم بدبخت ِ نادون نشی یهو .. ولی اینو که خوندم یه حس باحالی داشت ... اصلا کتاب باید همین باشه ... چیزی رو که نمیدونی ازش بگیری.
August 20, 2005
August 18, 2005
July 29, 2005
July 26, 2005
عاشق اين كاره شدم ... اينجوريه كه دستات رو مي كني تو جيبت ... بعد تو اتاق شروع مي كني به قدم زدن ... هر چند وقت يه با رهم مكث ميكني ... سرت رو ميگيري طرف آسمون چشات رو باريك ميكني و به سقف نگاه مي كني ... اون وقت يهو يه بشكن ميزني، ميري چند تا طرح روي كاغذ مي كشي ... بعدش ماشين حساب رو برمي داره و يه سري محاسبات انجام ميدي و كلي مشعوف ميشي ... لبته بعضي روزا هم كه دست تو جيب هي راه ميري و هيچ چي به ذهنت نمي رسه فاجعه ست ...
امروز از اون روزايي بود كه مغز زنگ زدم، يه چند تا جرقه اي زد ... خوشمان آمد
اين پروژه رو بيخيال ... از تسلسل خيلي خوشم مياد ... سيكل ... چرخه ... تكرارهاي عقب، جلو ...ديدن يه اتفاق از زواياي مختلف ... مثل يه قسمتايي از تاج خار ... فيلم Memento رو ديدي؟ ... اونم همينجوريه ... اولين صحنه ي فيلم، آخر داستان ِ ... بعدش همينطور ميره عقب .. ميره عقب ... بعد يه سري صحنه ها هي تكرار ميشن كه با توجه به دانسته هات در طول فيلم، كلي فاز ميده ... آخرين صحنه ي فيلم هم بر ميگرده به اول داستان ... بعد يه ادم جوگيري مثل من ( كه مشكل حافظه هم داره) رو فرض كن كه نشسته داره اين فيلمه رو نگاه مي كنه ... آخر فيلم كه اول داستانه ... لئونارد تو ماشين نشسته و با خودش مي گه:
. من بايد دنياي بيرون ذهنمو باور كنم
. بايد باور كنم كه كارام هنوز معني دارن
. حتي اگه به خاطر نيارم
. بايد باور كنم كه وقتي چشامو ميبندم دنيا هنوز سر جاشه ( چشماشو ميبنده)
. باور كنم كه دنيا هنوز سرجاشه
. آيا هنوزم همونجاست؟
. (چشماشو باز مي كنه) آره
....
. با خاطراتمونه كه يادمون مي مونه كي هستيم
. من استثنا نيستم
. (بعدشم ميزنه رو ترمز ِ اون جگوار ِ خوشگلش)
. آخرين جمله اي هم كه تو فيلم ميگه اينه: خوب كجا بوديم؟
. هوس كردم بشينم با كامپيوتر بازي كنم ... nfs ... تقصير جگوار ِ تو فيلم بود ... من هميشه شورلت كوروت رو ترجيح ميدادم ... ولي الان اگه برم سي دي شو بگيرم، قول ميدم كه جگوار بردارم ... (الان با خودم گفتم، بيخيال بابا، بچه شدي؟ ... اين همه كار و برنامه داري ... ماشين بازي مي خواي چيكار؟ ) ... با اين فكرا احساس پيري به آدم دست ميده ...فردا ميرم چند تا سي دي بازي ميگيرم ... شايدم نگيرم ... البته ربطي به پيري نداره كه ...
به نظر تو، اگه آدم پول داشته باشه، بعد با پولش بخواد بره سفر ... مكه بره خوبه؟ يا اينكه يه كشور توريستي بره؟
. هوس عكاسي كردم خفن
مي دوني؟ من از اين صندلي خوشم اومده ... از اينكه آخر شب قلفتي توش جا ميشم و هر چي دلم ميخواد مينويسم خوشم مياد ... اينكه بدون توجه به درست و غلط بودن املاي كلمات، يا محتواشون يا ارزش داشتنشون چيزي بنويسم هم بد نيست .. جالبيش اينه كه وقتي فكر ميكنم دارم حرف درست و پر محتوا ميزنم، نمي فهمم كه چقدر چرت ميگم ... بعدش وقتي مي فهمم كه چرت گفتم، كلي ناراحت ميشم ... اما وقتي فقط نوشتن مساله باشه، نه چه چيزي نوشتن، يه جور حس تخليه به ادم دست ميده ... اونم بدون ترس از مفاهيم انتقالي! ... تازه! كلي هم حرفامو مي خورم ... چون اگه بخوام همه چيو كه به ذهنم ميرسه بنويسم، مثنوي هفتاد من هم بيشتر ميشه ...
.. خوب كجا بوديم؟
July 11, 2005
July 10, 2005
علي: ... مثل كرم ابريشم مي مونيم ... صبح تا شب داريم دور خودمون پيله مي تنيم .. اونقدر غرق اين كار شديم كه آخرش نمي فهميم همين پيله ما رو خفه مي كنه ... خسته شدم ...
نيما: ... خوب بيست و چهار سال گذشت، چي شد؟ ... هيچي... فكرش رو كه مي كنم، هيچ دليلي براي بودن نيست ... دلمون رو به چي خوش كنيم هان ؟ ... همش كارهاي تكراريه خسته كننده و بدون نتيجه ... اين فندك ماشينتم كه ندادي درست كنن ... اَه ...
احسان: همش گير، گير گير گير ... آقاجون ِ من، آدم تو سن من تفريح مي خواد ... صبح تا شب بشينم خونه و هيچ كار نكنم؟ ... نه پارتي هست، نه كنسرت، نه سينما، نه بيرون رفتن، نه دختر نه هيچي ... بعدشم بهم ميگن كه موهات رو كوتاه كن، لباس فلان مدل بپوش .... اِل بل ... آخه اين چه زندگي سگيه كه ما داريم؟ ...
و در تمامي اين لحظات، يك لبخند لايت (نه از آن لبخندهاي جوليا رابرتز وار ِ مورد علاقه ي سركار ... نه! ... از آن لبخندهاي درونگراي جودي فاستر وار، مورد علاقه ي خودمان) بر پهناي صورتمان مي درخشد .. نه نه، نمي درخشد ... چرا كه اولا لبخندش درونگرايانه ست، ثانياً وقتي دوست ادميزاد شاكي مي باشد، ديگر چه جاي و مجال لبخند است؟ ... تمة كلام انكه آن لبخند درونگرايانه چراغ دل ما را روشن نگه داشته ! همچنانكه حضرتعالي ... يعني در برهه اي كه دوستان و ياران و بروبچز من حيث المجموع هر كدام براي خودشان در فكر ِ گير و مشكلات و پوچي ِ عليحده اي هستند، بنده همين كه يك نفسي بكشم و يك مقدار عمر عزيز ناقابل را در جوار همچون شمايي به سر بياورم، يك سري حركات موزوني مي كنم و در مابقي مسائل عين خيالم نيست كه نيست، در بقيه ي مابقي مسائل نيز به هكذا!
فلذا، دم شما و ما و باقي بازماندگان جميعاً گرم.
July 7, 2005
يه پاكت گرفته دستش، ميگه مسعود نامه داري. پاكت نامه رو كه باز مي كنم، توش يه پاكت ديگه ست.اون پاكته تا شده ست. يه كاغذ روش چسبيده و نوشته، از طرف سوگل! بعد تو اون پاكت ِ يه كاغذ ِ ....
خيلي جالبه كه از اون سر دنيا يه بسته داشته باشي ... اونم از كسي كه نديدي ش. اصلا دقت كه مي كنم ميبينم تعريف درستي از دوستي ندارم.
مثلا، يه پسري هست اينجا، به اسم رضا. دو سال ميشه كه همديگه رو ميشناسيم، شماره تلفن هم رو داريم. ادرس خونه هاي همديگه رو هم مي دونيم. اصلا از خونه ي ما تو خونه ي اونا، 15 دقيقه بيشتر راه نيست. ولي تو اين دو سال همديگه رو كه نديديم هيچ. تلفني هم كم صحبت مي كنيم. نظريات و عقايدمون هم 180 درجه با هم فرق داره، ولي وقتي من حالم گرفته ميشه يا اون، شروع مي كنيم با هم درددل كردن.
يه روز مياد ميگه كه مي خوام هروئين مصرف كنم. چي كار كنم؟ منم بهش آدرس ميدم كه بره از كجا بخره و چه جوري تزريق كنه . بعدشم شروع ميشه ديگه. از اينجا شروع ميشه كه من فكر مي كنم كار احمقانه اي ميكنه و اخرشم هميشه به خدا و پوچ بودن يا نيودن زندگي و اينجور چيزا ختم ميشه. يه جور كل كل ِ خشونت آميز! از اون مدلا كه مهم اين نيست كه نظر تو درسته يا اون. مهم اينه كه حال طرف رو بگيري. ولي فرداش مياد ميگه كه فلان اتفاق افتاده. ديگه به كل كل ديروزمون كار نداريم. اون تعريف مي كنه، منم همدردي مي كنم ... خالي ميشه و ميره پي كارش. تا اينكه دوباره همديگه رو ببينيم. يا من نياز به حرف زدن پيدا كنم. شايد ماهي يك بار، يا دو ماهي يك بار همديگه رو ببينيم و بشينيم براي هم صحبت كنيم. ولي همين كافيه. چون مي دونيم يكي هست.
سوگل و سحر ... محمد رضا و فرهاد و رضا ... همينجوري ان. گاهي اوقات ميشينيم گپ ميزنيم و تبادل افكار مي كنيم و همدردي و بعدشم ديگه هيچي. اما دوستي اينجوري نيست، يه جور ارتباط هميشگي ِ كه هر چي بيشتر پيش ميره، دست و پاي آدم رو ميبنده. نمي دونم چه جوري بگم. تو دوستي ها ادم يه جوري ملزم ميشه، انگار يه جور قرارداد نامرئي مي بنده. پشت اعمالش يه بايد ميشينه. بعد اين ميره رو اعصاب. وقت گير ميشه، پر كننده ست. مثلا من مي دونم رضا دچار مشكل شده، با كمال ميل، حاضرم براش هر كار از دستم برمياد انجام بدم. و از اونجاييكه مي دونم اون از من توقعي ندارم، آزادي عمل دارم. يه جور حس خوب هم پشت كاري كه مي كنم هست. حالا فرض كن، يكي از دوستام دچار مشكل بشه. اون وقت من مي دونم كه بايد براش كاري انجام بدم. از طرفي اينم مي دونم كه اگه اين كار رو براش انجام ندم، از دستم ناراحت ميشه! چرا؟ چون اون از من انتظار داره. چرا انتظار داره؟ چون ما دوستيم!
اصلا مساله اين نيست كه انجام دادن كاري براي كسي، سخت باشه. نه اينطور نيست. فرض كن انجام دادن اون كار هيچ سخت نباشه، اما اون طيب خاطر و كمال ميل، از بين ميره. يه جورايي تبديل ميشه به اجباري ناخواسته. يه كار روزمره و ساده كه وظيفته انجامش بدي. نسبت به حالت اول هم تكرار پذير تره. اينجوريه كه من نمي فهمم چه جورياست. يعني تو تعريف دوستي دچار مشكل ميشم.
كامو ميگه كه: نه ادم پوچه، و نه دنيا. بلكه پوچي در تقابل ناشيانه ي اين دو تا بوجود مياد.
خيلي از دنيا، همون كساييكه باهاشون حشر و نشر داريم. يعني دوستان و اشنايان. بعد من هميشه يه جورايي اين وسط قاطي ميكنم. كه چرا كساييكه كمتر ديده ميشن. بيشتر تو ذهنن. يا برعكس. كساييكه بيشتر تو ذهن منن، كمتر باهاشونم. نمي دونم چه جورياست. بايد درستش كنم.
بيخيال!
پ.ن:
يه روز سه تا خفاش ها از يه شاخه درخت آويزون بودن ... بعد يهو يكيشون برميگرده و صاف مي ايسته. اون وقت يكي از اويزونا به بغل دستيش ميگه: اه ... بازم غش كرد!
June 29, 2005
June 5, 2005
در مورد دوستان نزديك و دوستان دور و با ارزش و بي ارزش ... اينكه هميشه بهترين ها رو كمتر ميبيني و ازت دورن ... كتاب سقوط، آلبر كامو؛
... از كجا مي دانم كه دوستي ندارم؟ بسيار ساده ست.اين موضوع را روزي كشف كردم كه به فكر خودكشي افتادم تا به انها كلك بزنم، يعني به طريقي آنها را تنبيه كنم. ولي چه كسي را مي خواستم تنبيه كنم؟ لابد چند نفري تعجب مي كردند؛ و هيچ كس احساس نمي كرد كه تنبيه شده است. آن وقت فهميدم كه دوستي ندارم ...
... از همه مهمتر آنكه حرف رفقايتان را ، وقتي از شما مي خواهند كه با آنها صادق و صريح باشيد، باور نكنيد. آنها فقط اميدوارند كه شما در تصور خوبي كه از خويشتن دارند نگهشان داريد و در عين حال اين اطمينان اضافي را هم كه از قول صراحت شما بيرون كشيده اند توشه ي راهشان كنيد. چگونه ممكن است كه صراحت شرط دوستي قرار گيرد؟ شوق طلب كردن حقيقت، به هر قيمت كه باشد سودايي است كه هيچ چيز را معاف نمي دارد و در برابرش هيچ چيز تاب نمي آورد. يك جور شهوت است. گاهي نوعي راحتي يا خودخواهي است. بنابراين اگر شما، خود را در چنين وضعي ديديد، ترديد نكنيد: قول راستگويي بدهيد وبه بهترين وجه ممكن دروغ بگوييد. شما به آرزوي پنهان آنها جواب مي دهيد و محبت خود را به دوگونه ثابت مي كنيد ...
واقعاً خيلي وحشتناك از اين كامو خوشم مياد .. خيلي!
May 29, 2005
در كودكي نمي دانستم كه بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم. چون هيچ موضع گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم. فارغ از قضاوتهاي ارتيستيك در رنگين كمان حيات ذره اي بودم كه مي درخشيدم.
آن روزها ميليونها مشغله ي دلگرم كننده در پس انداز چشم داشتم. از هيئت گلها گرفته تا مهندسي سگها، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معماي بارانها و ابرها.
از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گل انار، همه و همه دلمشغوليهاي شيرين ساعات بيداريم بودند. به سماجت گاوها براي معاش، زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدرچين ها سير مي شدم
گذشت ناگزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكيها ي حواس، توقعم را بالا برد. توقعات بالا و ايده هاي محال مرا دچار كسالت روحي كرد و اين در دوران نوجوانيم بود
مشكلات راه مدرسه، در روزهاي باراني مجبورم كرد به خاطر پاها و كفشهايم به باران با همه ي عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول مساحتها، اهميت دادن به سبزه قبا را از يادم برد
هرچه بزرگتر شدم به دليل خودخواهيهاي طبيعي و قراردادهاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي، دور و دورتر افتادم
اين روزها و احتمالا تا هميشه مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند
تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان، و با علم به عوارض مسموم زبان، ان همه حركت و سكون را بازسازي كنم
و بعضا نيز ضمن تشكر و سپاس از همه ي همنوعان زحمتكشم كه برايم تاريخ ها وتمدن ها ساخته اند گلايه كنم كه مثلا چرا بايد كفشهايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي يك گذران ساده و سالم، خود را در بحرانهاي دروغ ودزدي ديوانه كنيم.
چرا بايد زيباييهاي زندگي را فقط در دوران كودكيمان تجربه كنيم، حال انكه ما مجهز به نبوغ زيبا سازي منظومه هاييم.
در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم «نبودن»، « بودن » نعمتي ست كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است.
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد ِ حضور و ارتباط ماست
فقر و بيماري و تنهايي مرگ ما، هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد، منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند
ما در هيئت پروانه هستي، با همه ي تواناييها و تمدنهايمان شاخكي بيش نيستيم.
براي زمين، هفتاد كيلو گشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگيها و مشكلات ما نيست. اگر رد پاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم، سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ايم و همه چيزهاي تلنبار مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم
به نظر مي رسد، انسان آسانسورچي فقيري ست كه چرخ تراكتور مي دزدد. البته به نظر مي رسد
تا نظر شما چه باشد؟
«حسين پناهي»
May 21, 2005
May 9, 2005
كوچيك كه بودم، دلم ميخواست راننده بشم. راننده ي بين شهري. اتوبوس هم نه. مي خواستم راننده كاميون بشم. اينكه شب توي جاده، همه جا تاريك باشه و من باشم و خودم و يه جاده، يه مساله ي آرماني بود برام!
خانوادگي مسافرت زياد مي ريم. يعني اگه همه دور هم جمع باشيم. تقريبا سالي دو بار، يه بار عيد، يه بار هم تابستون. معمولا هم مسافرتها با ماشين خودمونه و دو هفته اي طول مي كشه. من ادم كم صبريم، حوصله م زود سر ميره، دلم ميخواد به حال خودم باشم، اما اين مساله تو مسافرتها پيش نمي آد، واسه همين از 5 امين روز مسافرت، من ديگه طاقت نمي آرم. فقط يه چيز باعث ميشه كه بمونم، اونم رانندگي تو شبه. فرض كن ساعت 3 نصفه شبه، تو يه جاده، همه خوابن ... يه نور ضعيف از نمايشگرهاي تو داشبورد مياد و نور ماشين هم كه افتاده رو جاده . صداي موتور و صداي باد ... بعد يهو چراغاي ماشين رو هم خاموش مي كنم، همه جا تاريكه تاريك ميشه، اون قدر تاريك كه ترس برت مي داره، بعدش فكر ميكني كه معلقي، تو فضا، ترسه ميره و يه حس عجيب مياد، يه حسي كه خيلي كم پپش مياد. اگه ترس از منحرف شدن نباشه، دوست داري كه چند ساعت تو همين تاريكي باشي ... تاحالا شب رفتي تو دريا؟ يه چيزي تو همون مايه هاست.
اصولا از شب خيلي خوشم مياد، يه جوري ميشه آدم. تاريكي اطراف ادم رو ميبره توخودش، تو فكر ... اونقدر همه جا تاريكه كه فكرت نسبت به خودت واضح تر ميشه . ساعت 5 صبح كه همه كم كم بيدار ميشن و نزديك مقصد شديم و هوا روشن ميشه، اون قرمزي آسمون بدجور ميچسبه ... سه ساعت با خودت بودي و حالا همزمان با ذهنت، آسمون هم روشن ميشه ... شب تو جاده، با شب تو اتاقم يا تو شهرم خيلي فرق داره. اتاقم و شهرم رو تو تاريكي هم ميشناسم، آشنايي، راحتي مياره و راحتي عادت. ولي ناآشنايي و معلق بودن، تمركز مياره ... تمركز هم خيلي چيزا رو حل ميكنه. اگه راننده كاميون ميشدم، حتما فيلسوف يا نويسنده ميشدم. شايد هم نمي شدم، ولي خوب، هنوزم شغل ايده الي به نظر مياد. البته از نظر شخصي نه جمعي.
وقتي مهران گفت كه دو روزه مي خواد بره سفر، گفتمكه منم پايه م. بيخيال امتحان شنبه. شب تو جاده رو بچسب. خوبيش اينه كه مهران هم شبا نمي خوابه. ميشه كلي باهاش حرف زد. ادما شب، منظورم نصفه شباست خيلي خوش صحبت ميشن. مثل اين ميمونه كه يه كم، خورده باشن و الكل راه بيفته تو رگها. كم كم گرم ميشن و همه چيو ميريزن بيرون. بامزه ش اينه كه يه جورايي فلسفه مي بافن و عوض ميشن. شب ميريم، صبح ميرسيم، تا شب كار مهران تموم ميشه، دوباره شب راه ميفتيم و صبح مي رسيم. دو شب ميتونم با وضوح ِ بالا ( مثل تلويزيون 50 اينچ ها) در موردت فكر كرد ... خوب دو شب هم خيليه، ميشه اندازه يه راننده تريلي ترانزيت!
May 6, 2005
اتاقم رو خيلي دوست دارم. به نظر يه اتاق معمولي مياد. تا حدودي هم معمولي هست، يه اتاق بيست و چهار متري، تو يه خونه ي قديمي. با سقف سفيد و ديوار هاي كرمي. ديوارهاش الان لخت ِ لختن، فقط يه تابلو از دن كيشوت و سانكو پانزا روشه. قبلنا بالاي تختم يه چيزي بود مثل تابلو اعلانات. پر از جملات نغز و نوشته هاي فلسفي و تسكين دهنده و شعر و چيزاي بامزه و عكس و يادگاري و بريده روزنامه و شماره تلفن و قرار ملاقاتها و اينجور چيزا. يه ضلع ديوار هم با پوستر و كلاه پوشيده شده بود. از كلاه خوشم مياد. هميشه چهار پنج مدل كلاه مختلف تو اتاقم هست، هر چند هيچ وقت سرم نمي كنم. يه قسمتي هم يه دكور تو ديواره. دكورش مال ِ حدود 27،8 سال پيش ِ. به جز سه تا كمد ِ پايينش، خود دكور غير قابل استفاده ست. هر چند وقت يه بار، به بابا ميگم، اينو ور ميدارم و اينجوري و اونجوري مي كنم، بابا هم مخالفت مي كنه و ... هيچي ديگه، اين دكوره هم هميشه هس. هميشه خاك گرفته. تو كمد هاش پر از كتاب ه ... يه مقدار كتاب و نوار و عطر و اسپري و تابلو و سي دي و لوازم تحرير هم تو قسمتاي مختلفش پخش و پلاست. بعد يه ميز كامپيوتر معمولي داريم، با يه كامپيوتر قديمي كه اگه نباشه، معلوم نيست، چي به سرم مياد. بعد يه چراغ مطالعه ست. از اين گنده ها كه بازوهاش تو جهات مختلف حركت مي كنه و با اينكه پايه ش ثابته، اما تو كل ميز مي توني حركتش بدي. بعدش يه ميز كوچيكه كه زيرش ارشيو روزنامه ها ست، روش هم پر از كاغذ چركنويس و جزوه و كتاب و وسائل نقاشي و غيره ست. بعد يه مبله كه نقشش اينه كه گوشه اتاق قرار بگيره، تا هرچي آت و اشغاله بشه گذاشت پشتش. از راكت تنيس بگير تا چند تا ساك و كلاه و لباس حاجي فيروز! روي مبل هم كه هميشه دو تا كيف ِ . كنار مبل يه ميز كوچولوي ديگه ست كه روش چند تا ديكشنري و كتاب زبانه با دو تا كلاسور پر از اصطلاح و كلمه كه روشون هميشه پر از خاكه. طبقه ي پايين ميزه هم چند تا كلاه و جعبه ست. بعدش يه تخته كه هيچ وقت مرتب نيست و بقيه آت و اشغالهايي كه پشت مبل جا نشدن، زير تخت َن. اما يه چيز هست كه اتاق رو از اين معمولي بودن در مياره ، اونم پنجره هاست. اتاقم سه تا پنجره داره. دو تا دو متري تو يه ضلع، يه دو متري هم تو يه ضلع ديگه. اون دو تا رو به حياط باز مي شن، اون وقت از حياط يه راهروي باريك هست كه ميره پشت خونه، اون يكي پنجره هم به طرف اون راهروهه باز ميشه. روي ديوار بين خونه ما و خونه ي همسايه، يكي از شاخه هاي درخت انگور رو كشيديم. اين پنجره رو كه باز مي كنم، جلوش بعد از يه فضاي كوچيك، يه عالمه برگ سبز ِ انگور ِ . اون دو تايي هم كه رو به حياط باز مي شن، جلوشون تراس ِ . يعني خيلي راحت از تو اتاق ميشه رفت اونجا. تو اتاق دو تا فرش ِ كه زمينه شون خاكستريه، واسه همين اتاق روشن نيست، اون وقت پشت پرده اي ها رو كه بزني كنار، يهو اتاق روشن ميشه، روشن ِ روشن. بعضي وقتا هم كه هوا ابريه، يه رنگ ِ مات مي گيره كه خيلي باحاله. (البته ظهرهاي تابستون اصلا جالب نيست) پنجره ها رو كه باز بذاري باد ميزنه ( مخصوصا اين روزا) و پرده ها رو تا وسط اتاق مياره. منم ميشينم پشت ميز كه گوشه ي اتاقه، بين پنجره تكيه و يكي از پنجره هاي رو به حياط، بعدش پرده ها هي مي خورن تو صورتم، بعد از حس كه در بيام ميبينم اووووووه همه چي بهم ريخته، كلي كاغذ از روي ميزا ريخته رو زمين، بوم نقاشي چپه شده، كتابا ورق خوردن و ... و من تو باغ نبودم.
شبا كه همه خوابن و همه جا ساكته، ساكته، دستام رو مي كنم تو جيبم، از اين سر اتاق تا اون طرفش، اگه بي قيد راه بري 9 قدم ميشه، شانس بيارم بارون هم بياد كه ديگه محشر ميشه ( اين روزا كلي شانس ميارم، همش داره بارون مياد)، نسيمي كه از پنجره ها تو مياد، با بوي بارون قاطي ميشه. بعد اونقدر همينجوري راه ميرم و به هيچي فكر مي كنم و احساس خوشي مي كنم، كه وقتي به خودم ميام ميبينم يه ساعت گذشته. بعد ميرم ميشينم رو لبه ي پنجره، پاهام رو از اون طرف اويزون مي كنم و ذهن و حس َم ديفگرگ مي شه.
هوووم، اتاقم رو خيلي دوست دارم