و ناگهان فرهاد نامی پیدا شد و رفتیم شرکتشون که چی؟
لوگو طراحی کنیم!
آقای رییس (که بسیار مشتاق به امور گرافیکی بودن) یه سری توضیحات دادن
و منم نشستم و اولین لوگویی که در عمر پربرکتم درست کردم این بود!
و البته وقتی متوجه خز بودن اوضاع شدم، به رییس گفتم
که از اونجاییکه این چیزا سلیقه ایه، اینجوری طرحی رو قدما می پسندیدن
دهه بیست و این حرفا
(اون آدمایی که دارن میدون که بار ملت رو برسونن "تی" و "کِی" اَن ها خیر سرشون)
بعدش یه چندتای دیگه هم ساختم که ایناهاشن!
آقای مهندسم سرکی تکون دادن و قرار شد
فردا برم پیشش تا یه لوگوی واقعی بسازم
به همین علت امروز به اتفاق حسن رفتیم و 5 تا کتاب دی این باب خریدیم
و .... خلاصه ...
سوال: آیا می دانید تعرفه صنف گرافیستا برای ساخت یه لگو چنده؟
جواب: 600 هزار تومان ناقابل
توی فیلم روزی روزگاری، آمریکا
شعار شرکت تدفینشون (کفن و دفن سابق) این بود:
Why go on living when we can bury you for $49.50?
ماشین رو که میزدم تو پارکینگ، آقای همسایه واحد 7
که خلبانی می خونه! کنار انباریشون در حال استعمال مخدرجات بودن
آنهم از نوع تریاک
آنهم با شلوار راه راه آبی
خوشمان آمد
ساعتی بعد آقای همسایه واحد 7 در حالیکه مقداری آت و آشغال
از انباری برداشته بودند، دق الباب نمودند
در را باز کردیم، گفتند با اخوی کار داریم
داخل شدند. ترکیبی از بوی گلاب و تریاک نیز با ایشان داخل شد
مقداری اراجیف کفتند و آبی خوردند و رفتند
(به گمانشان ما چقلی کرده بودیم، آمده بودند سر و گوشی آب دهند)
و البته که ما چقلی کرده بودیم
اصولا یک سری کلمات و واژگان هستند که خیلی تابلو َن
مثل کلمه ای که با اِف شروع میشه
همه می دونن دیگه چیه و فوباره
دیشب حسن، همین حسن خودمون
با کمال نشاط و شادی و سرزندگی و در حضور من و باقال و دو تن دیگه
یکی از این کلمات تابلو رو بکار برد
اُه اُه اُه
یه پنج شیش کیلویی وزن کم کردم به گمانم
با کمال شعف برای اخوی و دوستشن تعریف می کردم که اقاهه تو شرکت
بهش میگفتن برای هر روز اصفهان رفتن 350 هزار تومن بگیره
بعد آقاهه زیر 400 قبل نمی کرد
روزی ها!
بعد هر دو خیلی کول گفتن، آره خوب، قیمت همینه دیگه
جل الخالق
البته با توجه به قیمت لگو خیلی هم نیست ها
میشه با دستمزد جراح ها هم مقایسه کرد
اَ اَ ا پسر چه ظلمی میشه به مهندسین
َ
واقعا چرا به زندگی ادامه میدین
وقتی با کمتر از 50 دلار دفنتون می کنیم؟
(اِندِ تبلیغ ِ ها)
February 7, 2007
February 2, 2007
افسوس که ایشان بجای آنکه افکار حسین را به ما بیاموزند
زخمهای تنش را نشان می دهند
و بزرگترین مشکل او را بی آبی معرفی می کنند
دکتر شریعتی گفته
نقل به مضمون البته
...
و این عاشورا تاسوعا در پایتخت حکایتی بود آقا
واقعا که
...
Maybe some day you forget what it's like to be human
and maybe then, it's ok
...
پدر و میچی اعتقاد دارن که خداوند شبیه حبابه
مادر را عقیده بر این است که نور
اخوی نظر خاصی نداشتند
ولی وقتی که من گفتم شبیه برونکا توی چوبین ِ
همه تصمیم گرفتن که بیشتر به موضوع فکر کنن
البته برونکا رو باید در اسکیل بزرگتری در نظر گرفت
...
آقا دیشب استرس ما ر ِ گرفته بود در حد مرگ ها
وقتی که گزارش فاز اول ایران خودرو تموم شد و تصمیم گرفتم برم اصفهان
به اندازه سر سوزنی از نت (نگهداری و تعمیرات) و به عبارتی
TPM
چیزی نمی دونستم
بعد که کمی مطلع شدم چی به چیه (ریا نباشه!) اعتماد به نفسه رو شد و
گفتم خیالی نیست آقا میرم اونجا و جریان رو یه جورای هندل می کنم
بعدترش پسر عمه گرامی یه فایل برام فرستاد که در مورد
PM بود
نحوه نگهداری کمپرسور، و حدود 40 صفحه در این باب توضیح داده بود
آقا ما ر ِ میگی ... سوسمار ِ میگی
اینجا بود که ملتفت شدم حداقل ... حداقل می بایست هشتصد نهصد صفحه ای
در باب دستگاههای مختلف اطلاعات داشته باشم، تا در نمونم
حداقل ها
این بود که شب خوابمان نبرد
....
این بود جریان پرزنت شدن من
....
یه نیم ست مبل برای چهار نفر،
سه عدد صندلی کامپیوتری و دو عدد صندلی چوبی
یه دست قاشق و چنگال و دو دست بشقاب
کل امکانات ما برای پذیرایی از میهمان ِ
و ما امشب 16 نفر مهمان داشتیم
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
...
میگن ماست برای لاغری مفیده
...
آقا پسر عمه و پسر خاله که اینجا بود حکایاتی داشتن اقا
نسل سوخته که میگن همین متولیدن 40 و 45 اینان ها
انقلاب و جنگ و خارج و
خیلی همه چی سیال بوده، نصف دوستاشون اعدام شدن
نصفشون هم شهید و جانیاز و نصفی هم الان وزیر و وکیلن
بقیه هم خارج از کشورن (نسل سوخته ها 200% دوست داشتن)
خلاصه که خیلی جالب بوده گوییا
...
می فرماید که
I wish you could step out of yourself and just look
و البته همش هم این نیست
چرا که در جای دیگری می گوید
Before you can change the world
you must realize that you, yourself, are part of it
You can't stand outside looking in
...
نتیجه اینکه این اوت ایستادن و لوک این کردن
در شرایط متفاوت، احکام متفاوت داره
دقت کنین دوستان
January 30, 2007
آقا یعنی یَک اذیتی شد این حسن
یَک اذیتی شد دیدنی ها
...
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
...
دو نقطه دی
...
بعله آقا با والده مکرمه تا همین الان داشتیم گپ می زدیم
اسلیپ لس شده بودیم هردوتایی
نتیجه اینکه مادری داریم ماه
ماه آقا
...
آقا زدیم تو خط فیلم باحال ها
اولش که "روزی روزگاری آمریکا" رو به مدت 4 ساعت و در دو عدد دی وی دی دیدیم
بعدش "بوی خوش زن" و "فیلادلفیا" که هر کدوم سه تا سی دی بودن
بعدش "دیپارتد!" و "چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد" که هر کدوم یه دی وی دی بودن
بعد ترش هم "لاست های وی" و " بعد از ظهر سگی " و "محله چینیها" و "کرامر علیه کرامر" رو دیدیم
همه اینها هم در عرض چهار روز
فازی داد ها
...
ببین این "آقا" اصلا توش جنسیت مطرح نیست
منظور از آقا به منش بر می گرده
یعنی وقتی می گم "آقا زدیم تو خط فیلم باحال ها"
این بدین معنیه که خواننده گرامی رو شخصی آقا فرض کردیم
این وبلاگ هیچ تبعیض جنسیتی بین دوستانش نداره
...
چرا؟
بخاطر دنزل واشنگتن تو فیلادلفیا
...
فکر کن یه نفری
یه بزرگتری
یه عزیزی
یه مادری
یا هر کسی
بخواد بره برای یه کسیش
یه گوشی موبایل بخره
بعدش سر راه یه آشنای نیازمندی رو میبینه
بعدش خوب بجای گوشی میره و به اون آدم ِ خوب کمک می کنه
آیا این حرکت جای افتخار کردن نداره؟
...
تازه!
اون بزرگتره و عزیزه و مادره اینو به تو نگه و تو خودت بفهمی
...
اصلا باحالی جریان
که نقش عمده ای در دادن حس خوب به تو ایفا می کنه
اینه که اون بزرگه و عزیزه خیالش از بابت تو راحت بوده
و می دونسته که واقعا تو به یک گوشی گرون قیمت تر احتیاجی نداشتی
اینجاست که آدم خوش خوشانش می شود
...
زیااااااد
زیااااااد آقا
...
اینجانب پساپس از تداخل ِ تولد برادر فرانچی با این روزهای عزیز تاسف خود را اعلام نموده
و داشتن هر گونه رابطه با این اخوی را تکذیب می کنم
اصلا کسی که جوری برنامه ریزی کنه که تو دولت احمدی نژاد تولدش بیفته تو تاسوعا
قاعدتا یه ریگی به کفششه
یعنی شک نکنین ها
...
عامل استکبار صهیونیست نفوذی
...
حتما گوجه فرنگیای دم خونشون هم کیلو سه تومنه
...
اِی رووووزگار
آقای همیوپات گفتن که سالمم فقط کمی کمبود فرانچی و سایر برو بچ در پیشانیم ملاحظه گردید
لذا نسخه ای نوشته شد، تا پس از پیچیدنش
هر دو هفته یه بار، در یک لیوان آبجوش سرد شده حل گردد
و یک قاشق از این محلول میل گردد
فکر کنم عصاره بروبچه
...
فکر کن ابوی اومده رفته دم کتابخونه و یکی یکی کتابا رو بر میداره و ورق میزنه
بعد جالبیش اینه که صفحه اول هر کتابی با رنگای قرمز و زرد و نارنجی و صورتی
چند جمله ای نوشته شده و در انتهای آن هم اسمی
به عنوان مثال میشه به اسامی چون آزاده، سحر، نسیم، آزاده، لاله، آزاده و غیره اشاره کرد
منم که ماخوذ به حیا
هی قرمز و زرد و نارنجی و صورتی شدیم (بسته به رنگ نوشته)
دو پر چربی اضافه شده هم در جیک ثانیه هماهنگ شد
....
خوشحالیم
...
روزی روزگاری در آمریکا
Once upon in time in America
به شدت توصیه می گردد
علی الخصوص میوزیک آن
...
The earth turned to bring us closer
It turned on itself and in us
Until it finally brought us together in this dream
January 25, 2007
مرد ِ و سیبیلش
سیبیلووووووووووووووو
...
پدر مادر دارن کیان اینجا و سعی ما بر اینه که همه چی هماهنگ باشه
از شستن تراس بگیر تا خریدن جا ادویه ای
فکرش رو بکن با این سن و هیکل رفتم تو مغازهه که پر خانومه
بعد گفتم آقا جا ادویه ای دارین؟
...
آقا این حسن هم بچه ردیفیه هاااااااااا
فاز می دهد اسکنت
...
هو
چشا درویش
...
یه چیز جالب بگم کف کنین؟
شرکت تو سال 84 با 35 تا پروژه که واسه کاهش موجودی انجام داده
465 میلیارد تومن از هزینه هاش کم کرده!
یعنی تو تولید 100 هزار تا سمند
هر ماشینی 4 و 650 ارزونتر براشون در میاد
...
کلا 1 میلیارد دلار سرمایه مواد و قطعات تو انباراشه
...
یه چیز جالب تر دیگه اینکه
قیمت تمام شده یه ماشین رو نمی دونن
آخر سال، با توجه به مجموع هزینه و سود و تعداد تولید
حدسی می گن که قیمت هرچیزی حدودا انقدره!
...
بزرگترین پسر عمو امروز صبح صاحب دومین بچه ش شد
پسره
ولی هنوز اسمش رو تیمور نذاشتن
...
این مجیز حسن گفتن
هیچ ربطی به این سه تا باکس و
این جا کاغذی رو میزی نداره ها
گفته باشم
...
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش، غم دل ببر زیاد
گفتم به باد می دهم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هرچه باداباد
حافظ گرت زپند حکیمان ملالت است
کوته کن این قصه که عمرت دراز باد
(با صدای اوهام لطفا)
...
این استاد محمد
خیلی آدم مبسوطیه
تو هر زمینه ای که بگی اطلاعات داره
اطلاعات ها
مثلا داره در مورد نجوم حرف میزنه
وسط حرفاش می گه انیشتن قبل از اینکه بخاطر یهودی ستیزی بره نیوجرسی،
سال هزار و هشتصد و فلان ... امممم آره تقریبا 24 ساله بوده که میفته زندان
اونجا یه همسلولی داشته به اسم یوهان چی چی که این بابا یه ستاره شناس آماتور بوده
اون وقت میگه که فلان
...
یکی از تفریحات این آقای دکتر هم اینه که
بعضی وقتا سوار اتوبوس میشه و مردم رو نگاه می کنه!
یا از اینکه تو تاکسی بشینه و سر صحبت رو باهاشون باز کنه خوشش میاد
میه که تفسیر ایرانیا از زندگی خیلی بامزه ست!
خودشم ایرانیه البته
...
آلبرکامو میگه
آیندگان در مورد انسانهای امروز
می گن اون روزنامه می خونده و زنا می کرده
اما این جمله در مورد ایرانیا فرق داره
واسه ایرانیا می گن که:
اونا زنا می کردن و وقتی بیکار میشدن میگفتن: همش رو شیخا خوردن
...
آقا داشتیم تو اتوبان چمران! می رفتیم
ناگهان یک آقای کت شلواری زلف پریشونی پرید وسط بزرگراه
خیر سرش می خواست عرض بزرگراه را طی کرده و بره اون طرف
حالا برف هم شروع به بارش کرده
سمت چپ هم یک ضعیفه نشسته پشت فرمون یه فروند گالانت
آقا این آبجی ما برای اینکه نزنه به اون باباهه اومد طرف ما
ما هم برای اینکه آبجی به ما نزنه، رفتیممممممم تو باقالیا
تازه چی؟ آبجیمون زد به آقای کت شلواری و شیشه جلوش هم خورد شد
و خیلی کول گاز رو گرفت و در رفت
آقای کت شلواری هم ولو شد اون وسط
ما هم زنگ زدیم 110 و چقلی کردیم
خوووف بود ها
....
پسر محرم اینجا خیلی جوناکه
از روز دوم ملت بلند شدن و دسته مسته راه انداختن و د ِ زنجیر بزن
تعدادشون هم خیلی زیاده .... خیلی ها
....
هیچی دیگه
دارم می رم اصفهان
این چرک کف دست چه ها که نمی کنه
...
یعنی یه خوردشم تقصیر اون آقایه تو نوسازی صنایعه
با اون سبیلای فتحعی خانیش گفت
اگه تو رزومه ت فولاد مبارکه سپاهان باشه
همه بهت تعظیم میکنن
(در حین ادای جمله آخری کمی هم خودش را خم کرد)
خوشمان آمد!
...
نشریه سپید، نشریه پزشکان!
هر هفته شنبه ها در باجه های مطبوعاتی
صفحه بازارش رو بخونین
راهنمای خرید می نویسیم
...
... جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
خانه برانداز دل و دین من است
تا درآغوش که می خسبد و هم خانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راه روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صبحت آن شمع زعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو ....
(با صدای اوهام لطفا)
...
اخوی رفت بخوابه
...
آقا این داداش من خیلی جالبه ها
فکر کن بعد از 12 ساعت تو قطار بودن، ساعت 4 صبح میرسه
می ره پای کامپیوتر
ساعت 7 از خونه میره بیرون
ساعت 6 بعد از ظهر میرسه
6:30 تا هفت می خوابه
بعد تا دو و نیم شب که من میرم بخوابم هنوز بیداره
دوباره صبح ساعت 7 بلند میشه و میره سر کار
...
کارش درسته به مولی
...
بی تربیته ها ولی باحاله
نوشته بود:
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم؟
.
.
.
؟ونش پاره ست به مولی!
...
افراد بخندن
...
روزی روزگاری در آمریکا، فیلادلفیا، بوی خوش انسانیت
تپه خاموش، کرامر علیه کرامر، محله چینی ها، بعد از ظهر سگی
همه اینجان و من هیچ کدوم رو ندیدم
به افتخار تام هنکس
احتمالا فیلادلفیا
...
؛)
January 9, 2007
و مستی بر دو نوع است
مستی که تو را نیست می کند و دیگر مستی که تو را هست می کند
مستم و هستم
نه اینکه مستم و نیستم
......
امروز یک آقایی که کروات داشت
به ما گفت برویم فولاد سپاهان کار کنیم
24 روز کار
6 روز هم رِست (گفتم که آقایش کروات داشت)
محل اقامت با آنها
ماهی هم دو تا بلیط هواپیما
حقوقش هم 400 تومان
.....
بعدش اخوی گفت که حقوقش کم است
رستش هم کم است
ارزش دوری از خانواده و دوستان و عهد و عیال را هم ندارد
.....
ولی نمی دانست که ما هیچ وقت ابومسلم را به سپاهان نمی فروشیم
.....
ایران خودرو حامی ابومسلم
.....
و البته که ما منظور اخوی از عهد و عیال را هم نگرفتیم
شاید هم ژوخپ را گفته
الله اعلم
...
می فرماید که:
مرو ای دوست، مرو ای دوست، مرو از دست من ای یار
بعد تر هم اضافه می کند که
مرو ای دوست، مرو ای دوست، بنشین با من و دل
...
آهنگش هم گوش نواز می باشد
کاش می شد توپ ساز بزنم ... توووووپ ها
یه چیزی تو مایه های تار
....
این همشیرمون که اسمش یادم نیست
تو کتاب راه هنرمند یه مثال باحالی می زنه
یه بار یه خانوم سی چهل ساله ای که آرزوش ساز زدن بوده بش میگه:
اوووووَه می دونی وقتی من یاد بگیرم که درست و حسابی ساز بزنم چند سالم شده؟
همشیره هم در با خونسردی در حالیکه نگاهش رو به دوردستها ندوخته بوده میگه
بله می دونم، به همون سنی رسیدی که اگه یاد نگیری هم می رسی.
...
دیدین؟
...
نه، اصلا شما می دونین نظر دکتر دیوید پترسون در مورد سرمایه گذاری مشترک نیسان
با چین تو شهر گان ژو چیه؟
نظرش منفی ِ
اون معتقد به تاسیس یک کارخونه مونتاژ تو آگوسکالینتز مکزیکه
چرا؟
چون رنو هم یه کارخونه تو این شهر داره و
همونطور که می دونین از سال 99 دو شرکت طبق قراردادی به یکدیگر پیوسته
و RNPO
و این چیزا دیگه
....
قل مراد داره می خنده!
...
پسر یه فیلم خیلی خیلی خدا از فرزی گرفتم
در مورد حشراته
بعدش فیلمبرداری و اهنگش خداست
صحنه هاش فراتر از خدا
تو کامپیوتر من اجرا نمیشه
در حال دانلود کدک
MKV
هستیم
دانلود نمیشه لامصبببببب
...
ساعت شد 2:36
دانلودم تموم شده بود و داشتم فیلمه رو مییدم
پسر خداست
صدای آب خوردن حلزون و شاخ زدن سوسکا
اصلا کولاکه
به قول بر و بچ خیلی شاخه
اسمش هم هست
Microcosmos
مدل 96، دالبی دیجیتال
...
...
عرض کردم که خیلی شاخه
صدای آب خوردن مورچه
و راه رفتن حلزون
و شاخ زدن سوسک
و غیره رو هم داره
...
اخوی بیداره و مشغول تصحیح ورقه
...
اول دوم دبیرستان که بودم
برگه های شاگردای ادبیات مادر رو تصحیح می نمودم
به دخترایی هم که اسمشون یا خطشون خوب بود
کلی ارفاق می کردم
دو تا از شاگردای اخوی رو که تو قطار دیدم
هم اسمشون قشنگ بود
هم ... هم .... هم ...
خداوند پدر و مادرشون رو نگه داره
....
فکر کنم اخوی در حال ارفاق کردنه
...
از وقتی که آقای کرواتی بم پیشنهاد کار داده
تو فکرشم که یه وام جور کنم و بزنم تو خط نشریه
والااا
...
وقتی فقط با 5000 تومن تو می تونی 8 تا فیلم خوب بگیری
آخه چرا الکی حرص پول بزنی؟
....
نِور مایند؟
...
January 1, 2007
Heyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy
و بلکه هم
Hooooooooooooooooooooooooh
شایدم یه مچکرررم بلند و کشیده
...
نیمه شبان است و از بروز شادی زائد الوصفمان معذوریم
...
کریسمس مبارک!
...
بعد از ده روز مشهد
برگشتم تهران
و یو کنت ایمجن که چقدر خوشحال شدم وقتی رسیدم به خونه
نتیجه اینکه
خونه آدم جاییکه اتاقش باشه
...
ماشین درست شد بالاخره
900 ناقابل
و صد البته که پول چرک کف دسته
...
نسیم (که اسم شناسنامه ای اش باقاله)
برا بازی یلدا منو هم به بیل زدن فراخوانده
(حالا دن و اسکیزو چه فرقی می کنه؟)
1- تو دوران راهنمایی فکر می کردم که امام زمانم
2- اوج نوازندگی من
زدن آهنگ خوابهای طلایی با یک ارگ سونی اس آ 25 بوده
اونم با دو دست!
3- حداقل سه بار تمام آدمایی که باهاشون ارتباط داشتم رو دودر کردم
4- تا دو سال پیش از دوستام خوشم نمی اومد و ترجیح می دادم به جای این دوستان
با کسایی دوست باشم که همش میرن پارتی و ریس و دختر بازی و اینا
5- چیزایی که این چند روزه تو ذهنم گذشته به شدت خوشایند
و تا حدودی شرم آوره. شاید تا چند ماه دیگه نوشتمشون
...
به شدت از زندگی راضیم
...
می فرماید که:
عشق من! من توی هر کوچه به یاد تو خوندم
...
بععله آقا
...
پسر به شدت از گل نرگسی که تو شیشه سبز ماالشعیر باشد خوشمان می آید
...
ح س ن
بر وزن چمن
...
تا حالا اناناس پوست کردین؟
...
می دونی باید حواست رو جمع کنی
چشات رو هم باز کنی
اون وقته که کلی چیزای اسکنت می بینی و
سعی می کنی که قدر شناس باشی
...
یه پسر عمو دارم همسن خودم
فکر کنم تا 14،15 سالگیش کاخک زندگی می کرد
بعدش همه اومدن مشهد
خونه شون کنار کوه بود
ما هم بساط کوه و کاغذ باد (بادبادک!) و دوچرخه و فوتبالمون به راه
یه بار کله صبح با حامد رفته بودیم بالای کوه و قله
بعد از اون بالا یه جاده خاکی که پشت کوه پیچ می خورد و
پیچ می خورد و پیچ می خورد و میرفت نمایان! بود
حامد یهو گفت: اَاَاَاَاَاَاَاَ چقدر قشنگ مث رودخونه می مونه
منم گفتم اسکل این کجاش شبیه ِ؟ خوبه که همیشه میای این بالا ها
...
اون روز (و هر روز که میرفت بالا) اون فازش رو می برد و من نه!
...
زندگی زیباست ای زیبا پسند
...
مثل فوتبال ِ
اگه گل نزنی گل می خوری
اگه قدر ندونی میره تو پاچه ت
بیلیو می
...
آقا چلو گوشت زدم در حد پسران کریم
اوضاع اسکنت ِ
...
یعنی پر از قفسه برای کتابه
با یه راه پله هیجان انگیز و یه حلقه بسکتبال
یه عالمه ففسه با افکتای توپ هم داره برای کتاب
با کلی قفسه کتاب
و چند تا جاکتابی
و کتابخونه
...
نورشم سقفی نیست
...
در مورد دوستان خوب تا دوسال پیش اینطوری بود
خیلی زود فهمیدم که اونایی که من فکر می کردم باحالن، داغونن
شایدم اونایی که من باهاشون برخورد داشتم اینجوری بودن
بای د ِ وی
به دوستام شدیدا افتخار می کنم
...
نگو یه روز میری و پیشم نمیای دیگه
اگه اگه مثل قدیما منو نخوای دیگه
اما باز به یاد تو گریون دلم دیگه
دیگه بعد تو عاشق نمی شم
...
خونه آدم جاییکه دوستاش باشن
December 13, 2006
آقا تصادف فرمودیم نافرم
...
خوب از وقتی من گواهینامه گرفتم 5، 6 تایی ماشین عوض شده
بعد من هر دوبارش رو با این پرایده تصادف کردم
هر دوبارشم زدم به جدول
هر دوبارشم بارون میومد
هر دوبارشم تو ماشین 5 نفر بودیم
هر دوبارشم شاسی جا خورد
هر دوبارشم ...
...
عجب
...
شروع کردم به ترجمه ی یک کتاب خوف
مدل 2005
فعلا 10 صفحه ش ترجمه شده
مونده520 صفحه دیگه!
چیزی نیست
تموم میشه
...
می دونی نویسنده ها چیشون باحاله؟
اینکه یه نفر رو در حالیکه دستش تو جیبشه به تصویر می کشن
حالا بسته به فضای داستان و تخیل نویسنده
جیب می تونه مال شلوار باشه
بارونی باشه
کت باشه
ولی ... ولی!
هیچ نویسنده ای مادر نزاده که به ذهنش خطور کرده باشه که
طرف دستش رو بکنه تو جیب شال گردنش
...
بله درست شنیدین
جیب شال گردن!
شالگردن من جیب داره! اونم دو تا
جییییییب ها!
...
حسن ِ دیگه
کادوهاشم این مدلیه ؛)
...
خوب ماشین ظاهرش خیلی هم داغون نیست
ببین گلگیر سمت کمک یه نموره کج شده و رفته تو لاستیک
لاستیک هم یه مقدار ترکیده و رینگش هم کج شده و یه دو سه وجبی اومده عقب تر
چون یه خورده بدنه جمع شده، کاپوت و درها هم درست تو جای خودشون قرار نمی گیرن
ولی کلا وضعش خوبه
...
وقتی کاپوت رو زدیم بالا متوجه چند نکته شدیم
پلوس پیچیده و رفته زیر موتور
اگزوز کنده شده
دسته موتور شکسته
آهن الات اون پایین هم دفرمه شدن
قرقره های پروانه از حیز انتفاع خارج شدن
یه سری دم و دستگاه هم اون وسط آویزونن
اینه که اقایون تعمیرگاهی میگن خرجش زیاده
...
هرچی چرک کف دستمون بود را باید بدیم گوییا
با حقوق ماه آینده
...
البته که خانواده بویی نخواهند برد
پدر مادرن دیگه
همینجوری الکی نگران می شن
...
بجاش با شالگردنه میریم پیاده روی
با شالگردنه و جیباش
...
این دوستان خودرو ساز باید سعی کنن
که یه خورده ماشینا رو محکمتر بسازن
800 تومن واسه یه تصادف واقعا زیاده
...
یعنی خیلی جدی مرده شور برادران و خواهران محترم پارس تلکام رو بخوره
با این سرویس دادنشون
...
بارالها چند نفر برادر کاوه هم به ما اعطا بفرما
...
در ضمن این جریان گرم بودن و اینا هم کاملا واقعیه
خوب زانوم رفت تو داشبورد ولی سالم بود
شب هم که خوابیدم سالم بود
ولی صبح که پا شدم همچی خیلی بزرگ شده بود
گلاب به روتون شلوار پامون نمی شد
...
خوشبختانه خوب شده دیگه
کار به شلوار کردی و اینا نکشید
...
آقا سه ماهه دنبال یک درب قوطی باز کن میگردم
نیست که نیست
...
یعنی فقط جو ِ ها
کت شلوار اسکنت و پالتوی شیک
پیپش گوشه لبش
جلسه در مورد سیستم ردیابی اقلامه ها
میگه که
آقا من دیروز به این دکتر حیدری برنامه شبکه 2 گفتم آقا
این که شورای شهر نیست، شورای شهرداری ِ
حالا برنامه زنده بود مث اینکه خوششون نیومده
مساله همینه، باید با واقعیت ها روبرو بشیم
من تو جنرال موتورز که بودم، یه جلسه داشتیم با تاایچی اوهنو
پروفسور فلانی که یه مدت تو فورد با هم بودیم
گفتش که فلان
...
هیچی دیگه، همه با دهن باز نگاش می کنن
هیچ کی هم نمی گه که خوب اینا چه ربطی داشت
همه فازش رو می برن
...
شما هم خودتون رو لوس نکنین
پاشین برین به اصلاح طلبا رای بدین
بلکم گشایشی شد
...
البته می دونی چی میشه؟
برای شورای شهر که بندگان خدا رای نمی آرن
و رایحه خوشیا میرن
برای مجلس، اوضاع یه تکونی می خوره و بین نیروها تعادل برقرار میشه
موقع ریاست جمهوری یه کاندیدای خوب اگه پیدا بشه، اوضاع از این فوباری در میاد
...
بای دِ وی
رای بدیم بهتره آی تینگ
...
می دونی یه چیز بد چی می تونه باشه؟
اینکه بفهمی پدر مادرت دارن پیر می شن
اینکه چشم پدر آب مروارید داره
اینکه ...
نمی دونم
بیماری و این جور چیزاش شاید خیلی مهم نباشه (که هست)
این سن و روح ِ که اوضاعش فوباره
...
می دونی یه چیز بدتر چی می تونه باشه؟
اینکه امروز حس کردم نمی تونم بهشون فاز بدم
نه اینکه نتونم ها
اصلا نطلبیده
دوست داشتم دور باشم
حسش خیلی مزخرف بود
...
حتی با میچی پخمه
...
تو سیستم کاری صنعت کشورمون قرار گرفتم
خودم هم دارم تبدیل به یک موجود ناکارآمد می شم
...
هفته دیگه یه سر درست و حسابی به خانواده می زنم
و کلی اسکنت بازی
هرچند الان هیچ حسی ندارم
...
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ... من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی ... عشق داند که در این دایره سرگردانند
.
.
لاف عشق و گله از یار، زهی لاف دروغ ... عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
.
.
...
هِی
می دونم که همه چی خوبه
می دونم که خوشبختم و اصلا هم ناشکری نمی کنم
همینجوری گفتم که بگم
...
احتمالا شاکی ام
...
شایدم باید با خانوم چاقه بریم بیرون و یه دوری بزنیم
شایدم شال گردنم رو بهش قرض دادم
شایدم خوش بگذره
...
خانوم چاقه
...
شاید یکی از بدبختی های آدما این باشه که
کفشاشون رو برای دختر و پسرای خوشتیپ واکس بزنن
نه برای خانوم چاقه
...
بزرگترین چیزی که بشر خنگ هنوز نتونسته اختراع کنه
یه دستگاهه که وابستگی رو از بین می بره
از جنبه مثبت ها
...
می دونی یاد چی افتادم؟
تو خونه ام ... به پدر می گم:
آقای مهندس اون ماشین خوشگلتون رو به من قرض می دین؟
پدر میگه بله قربان. بنزین هم بزنین لطفا.
میرم دنبال دراگو. با اینکه از قبل قرار گذاشتیم 10 دقیقه دم خونه شون معطل می شم
بعد میریم و اون سیگارش رو میگیره
...
ولش کن
...
می تونی تصور کنی که تو یه حالت رخوت انگیز
تو صندلی لم دادی
یعنی فرو رفتی
پاهات روی اون یکی صندلیه
در موازات میزی
کیبورد روی پاهات ِ
هدفون تو گوشِت
و همینجوری که
آهنگ فیلم سفید رو گوش می کنی
رفتی تو حس و می نویسی
بعد یهو، آهنگ عوض میشه و میره بعدی
او ا ِ او اِ او ...
تو پری آسمونی!
...
میدونی میخوام چیکار کنم؟
.
All good things to those who wait
...
Well, Don Quichotte
have the lambs stopped screaming
?
...
? Huh
December 5, 2006
گفتم مجریه اون کنفرانسه مجریه شبکه سه بود؟
نه اقا فردوسی پور نه. اون اقا چاقه بود
...
در ضمن تمام معضلات صنعت ایران رو دریافتم
خیلی طبیعیه که اینجوریه
یعنی اصلا جای تقدیر هم داره
آقا تو یه جلسه دو ساعته که ما باید در مورد پروژه مون توضیح می دادیم
نهایتا 25 دققه حرف زدیم
آقای معاون مدیر عامل برامون داستان یک آقای اصفهانی رو گفت
این اقاهه تو ایران زرگری داشتن
خودشم تو تاتنهام استاد دانشگاه بوده و تجارت طلا هم می کرده و وضعش تووووپ
بعدددش میاد ایران و زن می گیره و میره اونجا
خانومش اونجا با یه خانوم انگلیسی دوست می شه و ترغیب میشه که بره دانشگاه
آقاهه میگه که نه! نباید بری دانشگاه اینجا خوبیت نداره
خانومه میگه نه و میرم
خلاصه خانومه میره دانشگاه و جنگ و دعوا و اینجور چیزا
میرن دادگاه
به آقاهه میگن که نصف دارای هات رو باید بدی به خانومت
نه تنها دارایی های اینجا رو که داراییهای ایرانت رو باید بدی
اگه ندی ال می کنیم و بل می کنیم
آقا و خانومی که شما باشین، این دوست اصفهانی ما هم قال می کنه
کلی فن می زنه و راههای مختلف و نمی شه که نمی شه
آخرش همه جیزش رو اونجا ول می کنه و میاد ایران
و دوباره ازدواج می کنه!
...
خیلی جلسات خوب و اموزنده و پرباریه
اصلا به نظر من این جلسات باید به طور زنده پخش بشه
تا جوونای ما با معضلات و مشکلات بیشتر آشنا بشن
و گول زرق و برق فرنگ رو نخورن
...
Coooooooooooooooooool
...
یه بار تو زبان سرا با مسدِر غلامی ( و بلکه هم مصدِر غلامی)
در حال انجام کار بودیم که یکی از مدرسا اومد
بعد جناب غلامی که از مشکلات و فاشری که روشه گفت
و برادر همکار هم موافقت نمودن
سشپس جناب غلامی گفت
(یه چیزی تو همین مایه ها)
آیم کووول ویت دیس
بعد کووول رو خیلی خوب گفت
خیلی خوب ها
...
حررررررصی
...
پسر عمع شنبه اومد و امروز رفت
از قطارش جا موند یعنی
دوباره بلیط گرفت و رفت
...
نتیجه اینکه دست از دختر بازی بردارین
...
خوب آدمیزاده ذاتا خودخواهه
و خیلی باید کارش درست باشه که یه جاهایی خودش رو هماهنگ کنه
و البته این توجیهی بیش نیست
ولی ... ولی ...
امممم
سخته دیگه
...
ولِمان کنین
...
یکی از بزرگترین شکنجه های عالم بشریت می تونه شکم داشتن باشه
البته این شکم اون شکم نیست ها
این یک شکم مجازیه
...
اوضاع خوبه
و باید رفت
و من خوف ترین گزارش نویس هزاره ی سوم خواهم شد
و البته هنوز خوب تف نمیدم
...
انی وی
ایم کوووول ویت دیس
December 1, 2006
حالم خوب نیست پسر
هیچ خوب نیست
...
فخ فخ + سردرد + بدن درد + گلو درد + پهلو درد + .... = اندکی کسالت
...
بعد جالب اینجاست که دیگه هیچی نمونده که بخورم
حسش هم نیست که برم بیرون چیزی بخرم
البته فکر کنم جایی هم باز نباشه
...
اصلا اگه حسش بود می رفتم و ماشین رو میزدم تو
...
هر چی بوده خوردم
سوپ تموم شده، ماکارونی تموم شده، چیپس تموم شده
خامه تموم شده، میوه تموم شده، هندونه که خراب بود اصلا
ولی بجاش
عناب داریم، با چایی و شیر و کوکتل و نون و ماست و پنیر و گردو و ...
نه بابا
خیلی چیز هست هنوز
...
امروز هواشناس رو دیدم با ودینگ پلنر با در امتداد شب
دیگه حس فیلم نیست
...
نه بابا کار کیلو چنده؟
...
دندونام هم درد می کنه
یعنی کل فکم درد می کنه
...
آقا شش هفت سال پیش که کامپیوتر خریدیم
کلی طول کشید تا قطعه قطعه عوضش کنیم و برسه به اینجا
سه تا هارد هم تو بازه چنج شدش
بعد هرچی رو هارد قدیمیا بوده رو ریختیم رو سی دی
بعدش حالا دارم اون سی دی ها رو میبینم
جالبه
...
فکر کن!
Evanescence
…
Playground school bell rings again
Rain clouds come to play again
Has no one told you she´s not breathing?
Hello, I am your mind giving you
Someone to talk to
Hello
If I smile and don´t believe
Soon I know I´ll wake from this dream
Don´t try to fix me, I´m not broken
Hello, I'm the lie, living for you so you can hide
Don´t cry
Suddenly I know I´m not sleeping
Hello, I´m still here
All that´s left of yesterday
...
یعنی تو این شرایط دپ زدن و فوبار شدن بدفرم می طلبه ها
علی الخصوص با این شعر همشیره
...
اِی بِگردُم!
...
این اینترنت هم با این سرعت تیمی ش رو اعصابه
...
هِه!
فکر کن خانومه (یا دخترخانومه) که اسمش پروانه! است
میل زده با این عنوان: اسکیزو؟
بعد گفته آقا شما همون اسکیزویی که مشد درس می خوند و چیزای بامزه مینوشت تو وبش؟
یادمه که سه چار سال پیش می خوندمش. بابام هم می خوند. کلی طرفدارت بود.
شاسکول هم افتاده بود تو دهنش. ماجرای برف بازی و امتحان و اینا.
اگه همون باشی که کلی لحنت عوض شده. امشب دوباره وبت رو خودنم و فهمیدم اومدی تهران و کار و ...
اینجوری ننویس! ادم فکر می کنه اومدی غربت و تنهایی و حس خوبت رفته
یادته یه چیزی نوشته بودی واسه سریال پلیس جوان؟ خیلی باحال بود.
خدافظ!
...
فکر کن!
نه ... جاست،جاست یه مین فکر کن
پوووووووف پسر
همینه دیگه
رد انداختن که شاخ و دم نداره
؛)
...
اووووووووووووووووووووووووووووه
...
باحال بودا
حسم خوبه
اسکنننننتتتت
...
This taste of heaven
So deep
So true
...
اکی داداش
تیک ایت ایزی!
...
تو هواشناس پسره به باباش گفت که
دلش می خواد فیلمبردار فوتبالای دوشنبه ها بشه
...
دلم می خواد ...
...خوب نمی دونم
عکاس جنگ شاید
ولی مثل پسره خاص نیست
...
بلند شدم برم چایی بریزم
هدفون تو گوشم بود
سیمش کنده شد
...
شتر
...
سیم پاره رفت شعار نیه
...
شایدم خبرنگار حوادث مجله ی خانواده ی سبز شدم
یا اپراتور تلفن های شرکت سایپا یدک
...
تو دنیا خیلی شغلای خاص و هیجان انگیز هست
مهندسی یکی از عام ترین و چیپ ترین هاش ِ
یهویی برا خودم متاسف شدم
...
هی پسر فکر کن بابای یک دختری سه چهار سال پیش نوشته های منو می خونده
بعدشم تیکه کلامم شده تیکه کلامش
...
یه میل بزنم به دختره
بعد پدرش رو به شام دعوت کنم؟
...
ولی خوب من با من سه چار سال خیلی فرق کردم
شاید دیگه حال نکنه پدره
...
دامن کشان ساقی می خواران
از کنار یاران
مست و گیسو افشان میگریزد
...
بر جام می از شرنگ دوری
بر غم مهجوری چون شرابی جوشان
می بریزم
...
زندگی خیلی پیچیده ست
نمی دونم چی چیک حوضچه ی اکنون است
خلاصش اینکه خوفه
و تو نمی تونی با میزان پدر پروانه بسنجیش
نه آقا ... نمی تووووووووونی
...
تب دارم
دارم هذیون می گم
...
خوابم نمیبره لامصب
وقتی هم می خوابم نمی تونم نفس بکشم
So what?
...
دقیقا از همینجا تا اونجایی که تابلو زده
به سمت چالوس
بیست و پنج شش دقه بیشتر راه نیست (تقریبا نه دقیقا)
الانم که خلوته کمتر
...
اگه ضبط ماشین روال بود
شک نکن که تا اونجا می رفتم
جدی می گم
...
یکی از هم اتاقیا
12 سال امریکا بوده
تیکه کلامش هم گلاب به روتون مادرفاکر ِ
بعد تعریف می کنه که
_ هر بیست دقه یه خاطره می گه دوستمون _
رفته بودیم کانزاس دنبال دیسکو می گشتیم
بعد دم دیسکو پلیس یه مرده رو گرفته بود
یعنی یه مکزیکی رو که تو ماشین بود
با یه دختر چینی (آسیایی)
بعد پلیسا به طرف یارو نشونه رفته بودن
مکزیکی هم دستش رو در داشبورد بود
مونده بود در رو باز کنه یا نه (احتمالا توش تفنگ بوده)
بعد ملت مست هم از دیسکو اومده بودن بیرون
همه در حال قیلی ویلی رفتن به پلیس می گفتن:
شوت هیم! شوت هیم!
مادر فاکرایی بودن آقا
...
این فرانسوی ها هم اصا یاد ندارن انگلیسی صحبت کنن
در حد میچی پخمه ن
آره .. تو همون مایه ها
...
بعدش همش میان پیش آقای دوازده سال امریکا مونده
و بساط گوگل ارس (ارث) به راهه
همش هم تکرار می کنن که:
مای پِلِیس! مای پلیس!
...
مث اسب عرق کردم
درس مث اسب
اونم بعد از مسابقه
...
پاشم پاشم برم
ماشین رو بزنم تو
بعدشم یه دوش داغ ِ داغ
...
شایدم حسن رو بیدار کردم و رفتیم چالوس
حسن نشد بابای پروانه
...
Who cares?
November 25, 2006
امشب نیز به انتظار اخوی بیدار می نشینم
تا ساعت سه شود و به دنبالش برویم
بامدادان نیز همچنان به انتظار مهران بیدار می نشینیم
تا ساعت هشت شود و به دنبالش برویم
بعدشم خدا بزرگه
عکس هم میگیریم
جریان نامه و پشم و پرز بود
یادته؟
حالا به شدت تکذیب می شود
مادر یه دوست داشته به اسم راضیه
بعد چون دوستمون بیش فعال! بوده
یازده سالگی عروسش می کنن
بعد یه مدت شوهرش رو می برن سربازی و راضیه مورد نظر می رفته پیش مادر
تا برای شوهرش نامه بنویسه
راضیه خانوم همچی بگی نگی طبع شعر هم داشته و
به مادر می گفته وقتی داری شعرامو می نویسی نوک خودکارت رو خیس کن تا آقامون فکر کنه دارم گریه می کنم
بعد یکی از شعرایی که همیشه ته نامه می نوشته این بوده:
نگهبان در هنگی عزیز جان ... اسیر دست سرهنگی عزیز جان
نه یک ماه و نه دو ماه و نه سه ماه .... چگونه صبر کنم من بیست و چهار ماه
آره این از محتویات نامه است
یه دوست دیگه مادر که بنا به روایت اندکی کم داشته طاهره خانوم بوده
...
نه بذار همونای نامه رو بگم:
..." یکی دیگر از دوستانم که اتفاقا او هم اندکی کم داشت به نام طاهره، شوهرش در تربیت حیدریه دلاک حمام بود و قرار بود اوستایش در مشهد یک حمام بسازد و اصغر آقا شوهر طاهره منتقل مشهد شود. اصغر آقا هم بی سواد بود و جواب نامه های طاهره را جامه دار حمام می نوشت. طاهره همیشه مرا قسم می داد و تهدید می کرد که اگر از محتوی نامه هایش به کسی، مخصوصا به خواهرش اشرف چیزی بگویم آن دنیا سر پل سراط جلوی مرا خواهد گرفت. من هم از ترس اینکه دوباره با طاهره حتی سر پل سراط مواجه نشوم به کسی چیزی نمی گفتم، غیر از مواقعی که او در یک قل دو قل از من می برد ... "
الهی من قربون اون لفظ قلم نوشتنت بررررم
فکر کن، سی و چار پنج سال پیش، دختره زن یه دلاک حموم شده که دویست کیلومتری خونشون کار می کرده و سواد مواد هم نداشته و کلی هم برای خودش اصغر آقا بوده و تازه طرف واسه اصغرخان نامه عاشقانه هم می نوشته ... حالا این آقا نیمای ما، مهندس نیست که هست، تو یه شرکت معتبر کار نمی کنه که می کنه، حقوقش مکفی نیست که هست ... بعد این دختره این جور باهاش برخورد کرد ... امان از این روزگار ... امان
می فرماید که:
بر ما گذشت خوب و بد، اما روزگار! .... فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست!
مادر در نامه توصیه کرده اند بر خواندن کتاب آیین زندگی اثر دیل کارنگی
...
چشم
و نوشته ند که:
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟ ... پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند ... عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
پدر هم برام نقاشی کشیده
نقااااااااااااشی ها
خیلی حسش خوب بود
خیلی زیاد
و یقین بدارید که من خدای DFD شدم
در زمینه ی IDEF هم میشه گفت به قداست رسیدم
باری ...
یه مشکل این جور خونه ها اینه که آشغال خیلی تولید میشه
یعنی نصف ظروف یه بار مصرف دنیا انگار که تو سطل آشغال باشه
روزی دو بار باید بزاری دم در
آشعالا رو میگم
WIGWAM یعنی چادر سرخپوستی
راست و دروغش با حسن
هِی! سه چار روز پیش تو خونه یک عدد لپ تاپ کشف شد!
به اخوی گفتم این دیگه چیه؟
گفت مال شرکت بوده، حالا مال ماست!
خوشحال شدیم ...
یعنی واقعا چی؟
نه کیبورد درست و حسابی داره
نه موس داره
نه هیچی
اصولا چیزی که نشه باهاش کار کرد پس به چه درد می خوره؟
هان؟
ها؟
البته که من یک بچه شهرستانی ساده دل بیش نیستم
...
این قضیه در اولین تئاتر رفتنمان (کوری) نمود زیادی داشت
شکر نعمت نعمتت افزون کند
Life has to go on Jack
With or without God
November 18, 2006
کَعَنهو اسب خوابم میاد
بات ایف آی اسلیپینگ، دیگه بیدار شدنم با خداست
...
اخوی ساعت 3 اینا می رسه، بیدار می مونم تا برم دنبالش
بعدشم خدا بزرگه
...
یه نموره عذاب وجدان هم هست
از چهارشنبه ظهر تا همین الان هیچ کاری نکردم
هیچ کاری ها
...
منظور از کار، بیزینس ِ!
...
البته فیلم خوب دیدم
آبی، سفید، قرمز
این وسط بلو دیگر چیزی ست
سفید هم خیلی
قرمز هم همینطور
...
دم کیشلوفسکی گرم
...
بازیگر مرد سفید مثل برادرمون در کمرا باف بود
به شدت
...
دارت بازی هم می کنیم
...
آهنگ بلو افتاده تو دهنم و ول هم نمی کنه
دِد داری دادا ... دادارا دادا
...
توی این دو ماه که اینجام
(اَ پسر چه زود دو ماه شد!)
فقط یکی از بچه ها رو دیدم
فقط یه بار رفتم تو خیابونا و پاساژها قدم زدم
...
تازه فقط به چند نفر گفتم که تهرانم
...
الان حس کردم که دارم تبدیل به جانور مخوفی می شم
...
خوب تِرای می کنیم که از لاکمون بیایم بیرون و چِنج شیم
...
این افعال جمع در مورد منه
وقتی خودم رو جمع می بندم، کمبود توجهام جبران میشه
یه جورایی البته
...
دارت بازی هم می کنیم
...
این بسته های سوپ آماده روشون نوشته برای چهار نفر
اون وقت توی دو روز 5 بسته مصرف شده
بمیرررم برات حسن که اینقد سوپ خوردی
...
خدا همه ی مریضا رو خوب کنه
گلوم مزه ی لیمو شیرین میده هنوز
...
من مریض نبودم
...
اصن مشکل یه چیز دیگه ست
اگه بیرون نمیرم
تلفن هم جواب نمیدم
و این خیلی زشته
خیلی زششششششت
...
خوب این پسر عمو هم به سلامتی داماد شد
...
توی 6 ماه گذشته در مراسم دامادی یک فروند پسر عمو
و یک دستگاه پسر عمه که هر دو هم سن بودن غایب بودم
و این هم خیلی زشته
خیلی زشششششت
...
پسرخاله هم که همسن ِ اومده اینجا و خونه و زندگی
و توی این دو ماه ما هیچ خبری ازش نگرفتیم
حتی من تلفنی هم صحبت نکردم
باز محمد یه آدرسی گرفت
...
خیلی زشته
خیلی زشششششت
...
اون فامیل خارجیمون! که تو دامادی پسرخاله برای فرست تایم زیارت گردید
خواهان عکسهاست و هیچ پاسخی از ما نگرفته
...
خیلی ... ولش کن
اگه همینطوری بخوام ادامه بدم، همش می نویسم که خیلی زشته و خیلی زشششششت
و این تکرار خیلی زشته
...
منزوی ِ بدبخت ِ مردم گریز ِ داغون ِ یابو
...
خیلی دلم می خواد بابای آیدا رو ببینم
...
هِی!
جی جی داگوستینو!
...
I STILL BELIVE IN YOUR EYES
...
اتاق بغلی دو تا فرانسوی َن
خیلی هم هیجان انگیز نبودن ولی
...
فرانسوی ها به قطارای سریع السیرشون می گن:
تژو (ت ِ ژ ِ و ُ)
ولی یادم نیست مخفف چیه
...
این هفته کنفرانس لجستیک ِ
از این کنفرانسا که برای شرکت توش باید صد تومن بدی
خلاصه که خیلی شیک ِ
منم میرم اونجا!
...
یه بار دو تا مار داشتن می رفتن
یه کرمه میره وسطشون راه میره و میگه:
ما مار ها داریم کجا میریم؟
...
یه ایمیل اومده خیلی باحال
اینجوریه:
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق، پسرت، John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
...
اینجا همه چیز تلفنیه
حتی مونیتور رو با تلفن سفارش میدی و برات میارن
کی بورد هم اشانتیون میدن
اینه که آدم بیرون نمیره
وقتی هم میره می مونه تو ترافیک
...
فکر کن هر روز به آقای پارک بان برای پارک جلوی ایران خودرو هزار میدیم
زیاده ها
نیست؟
...
مدیرعامل، معاون، مدیر، رییس کل، رییس، کارشناس ارشد و ...
این سیستم زیردست و بالادستیه
بعدش یه رییس ماهی دوتومن میگیره
آخر سال هم یه پاداش 16 میلیونی
خوبه ها!
نیست؟
...
اینجا به ما دوتا خیلی خوش میگذره ها
فقط بی زحمت سوپش رو کم کنین یه مقدار
...
ساعتم که نمیگذره
منم که خوابم
...
چه کنیم؟
...
دارت بالزی هم می کنیم
...
پسر واسه ابوی و میچی و مادر نامه نوشتم خدا
یعنی خنده بازار و توپ و مجموعا در 12 صفحه
پشم هم حساب نکردن
پشم که هیچی
در حد پرز هم تحویل نگرفتن جریان رو
...
خورد تو پَرِمان!
...
راستی اگه رفتین نمایشگاه کتاب
غرفه مجله ما هم برین ها
...
یه برنامه بزارین و بیاین اینورا
تا چند هفته دیگه یه نمایشگاه عکاسی خوف برگزار می شه با عنوان فرم در اشیا بیجان
با آثاری از من و باقال و صبا
بی نظیر خواهد بود!
...
یک کار دیگه که میشه کرد اینه که
تا برم دنبال اخوی
ظرفای سوپ رو بشورم
...
آدیوس
یا یه چیزی تو همین مایه ها
November 4, 2006
به یه بابایی میگن خسته نباشی
میگه حالا اگه خسته باشم می خوای چه گهی بخوری؟
...
هه!
...
خسته م
خسته ی جسمی ها، درونا شادم
پسر عمو رفته بخوابه
اخوی تو قطاره و داره بر می گرده
حسن هم تو قطاره و داره میره
من؟ هیچی نوشیدنی مجاز و کارای نکرده
...
پسرعمو داشت Davinci Code رومیدید، که منم به تقلید از اخوی نشستم چند صحنه از Cinderella man رو ببینیم. اون صحنه ه هست که جیمز بر می گرده به رینگ و نفر دوم دنیا گریفن رو میزنه و بعدش که تو رختکنه، مربیش میاد و همینطوری که هیجانی میچرخه میگه: اُه مسیح! خدای من! ماری! جوزف! ماری مک دالن! هرچی قدیس و شهید و مسیح هست! .. بعد وای میسته و میگه: مسیح رو گفتم؟ پسر باید ببینی با چه حس ِ باحالی میگه
...
چی می خواستم بگم؟ آها بعدش مبارزه ی جیمز و لسکی رو دیدم و خلاصه تیریپ ِ مصمم بودن و دورنمای اتفاقات بد و این صوبتا. لامصب بد جوی هم داشت و ما ر گیریفت. خلاصه گفتم که الان میشینم و کار بچه مشد رو می نویسم و میل می کنم و بعدشم میرم سراغ گزارش و تا صبح میشینم کاملش می کنم!
...
خب دیگه. درسته که هنوز هیچ کدوم رو انجام ندادم، ولی کلی با پسر عمو گپ زدیم و اینا ... انجام می دم ... بیلیو می!
...
اینجا پشه داره و من نمی دونم این لعنتیا از کجا میان
...
تو یه ماه 120 تومن خرج همینجوری شده. فکر نمی کردم گوشت و نون و پیاز سیب زمینی اینقدر بشه. عجیبه
...
پول تخت و صندلی و مونیتور و پرینتر و اینا بماند
...
پس این ملت چه جوری پس انداز می کنن؟
...
ایران خودرو هم باحاله، هم سرگرم کننده و ه امیدوار کننده ... خوشمان می آید
...
همش میرم تو یه سایته و دیالوگای فیلما رو می خونم
مثلا تو آیز واید شات یه جاش میگه:
من تاحالا یکی دو تا چیز تو زندگیم دیدم، ولی هیچ وقت، هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم!
...
فکر کن!
من تاحالا یکی دو تا چیز تو زندگیم دیدم
یکی دو تا
...
I have seen one or two things in my life
But never never anything like this
....
یا تو Dreamers میگه:
من به خدا اعتقادی ندارم، ولی اگه داشتم
He would be a black left handed guitarist
...
خوب واقعیت اینه که به جزئیات گیر می دم تا فکر کلیات رو نکنم
اینجوری خوب میشه دودر کرد
خوب آقا
....
هی! بیاین و یه قول مردونه بدین
اگه یه زمانی پدر مادر شدین، جوری زندگی نکنین که وقتتون با بچه هاتون پر کنین
چون وقتی یه روزی بزارن برن دنبال سرنوشت خودشون و از شما دور باشن
شما تنهای بیکار میشین و بچه ها بدجوری احساس گناه می کنن
خیلی بدجوری
...
اگه به حسن قول نداده بودم نمینوشتم ها
...
دوش با من پنهان گفت کاردانی تیزهوش
کز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت بر خود آسان گیر کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش
...
برف پاک کنای ماشین رو عوض کردم
ولی دیگه پول نداشتم روغنش رو عوض کنم
داغونه
...
زدم صحرای کربلا به شدت
...
پیلیز جیمی
آی سی یو ات هُم؟
...
از این جور زندگی خوشم میاد
حداقل فهمیدم که دیگه نمی تونم بگردم
...
اصلا این تنهایی بدجوری می چسبه
بعد وقتی از خونه میری بیرون و یه عالمه آدم شاد و خوشتیپ می بینی
کلی همه چی باحال تر می شه
مخصوصا با این بارونا
...
میدونی چیه ایران خوردرو باحاله؟
این تیریپ عرق ملیشون
میری تو جلسه، معاون لجستیک و زیر دستاش هستن
بعد همه کاپشن مخصوص ایران خودرو رو پوشیدن
همه مث همن
در ضمن ماشین غیر ایران خودرویی رو هم تو راه نمیدن
زانتیا و مزدا و ماکسیما و کمری و اینا رو باید دم در گذاشت بعد رفت تو!
باحاله
....
نگران؟
نیستم خداییش ... بیشتر کنجکاوم که ببینم چی میشه
آخه یه جورایی خیلی مطمئنم
...
یه زمانی چه حالی می کردیم از اینکه پرسپولیس می برد
اگه ش هفت سال پیش بود، فردا تو مدرسه دهن رسایی و دل ربایی رو سرویس می کردیم
فازی می داد ها
...
ساعت نزدیک سه شده
تا ده صبح فردا هفت ساعت وقته که گزارش و بچه مشد رو ردیف کنم
اووووه هفت ساعت
...
فعلا یه چایی مشدی می چسبه
...
بزرگترین اختراع بشر موزیک بوده
شک نکن
...
البته دوربین هم اختراع بزرگی بوده
...
انی وی
...
میرم که شاید کاری کردم
شایدم صبح ساعت 8 بیدار شدم و اون موقع کار کردم
حالا تا بیس سی ثانیه دیگه خدا بزرگه
...
مهم اینه که به این قولم عمل کردم
قول چیز مهمیه
خیلی مهم
September 20, 2006
اِتصلَ يَتصلُ اِتصال
وصل ...... نقطه وصل .... نقطه وصل يه گروه .... يه خانواده .... مركز ... لعنت به همه ي اينا
وقتي مركز يه دايره از دايرهه مياد بيرون و ميره واسه خودش، ديگه دايره اي نداريم ... يه شكل عجيب غريب باقي مي مونه مثل بارباباپا ... شايدم عجيب تر .... اصلا نمي توني پيش بيني كني كه چه شكليه .... فقط مي دوني كه بي مركزه ... نه اينكه اون مركزه واسه خودش پُخي بوده ها .... نه! .... اونم يه نقطه بوده مثل نقطه هاي ديگه، تا چشم وا كرده ديده كه اي داد بيداد اون مركزه ... اصلا يه جورايي انگاري الكي الكي مسئوليت دار شده ... يه جور وظيفه ي اجباري ...خيلي هم بد نيست ها ... يعني نمي دونم وقتي اون نقطهه مركز نباشه اون وقت ميشه در موردش حرف زد نه الان ...
اگه مركز يه دايره از اون دايرهه مياد بيرون، بايس يه دليل خوب داشته باشه ... يه هدفي چيزي ... بگه كه من ميرم و يه سال و نيم يا دو سال ديگه بر مي گردم و دايره رو تبديل مي كنم به كره ... يا اون قر و دبه بودنش رو صاف و صوف مي كنم يا خودم رو تبديل مي كنم به يه نقطه ي پررنگ تر يا هر چي ... ولي اگه بعد يه مدت برگرده و هنوز رد سوزن پرگار باشه، اون وقت بايد نشست رو زمين و انگشت اشاره دست راست رو گذاشت روش و الفاتحه ...
نمي دونم ها ... ولي دايره بي مركز رو نمي تونم تصور كنم ... اصلا اون مركزه اگه براي جنگ و جدال باشه هم لازمه ... بدون مركز همه چي سوت و كوره و غير قابل فهم .... فرصت ... آخ آخ اگه يه وقت چشاتو باز كني و ببيني كه چه همه فرصتا رو از دست دادي، ببيني كه چقدر مي تونستي نقطه اتصال تر باشي ... چقدر مي تونستي اسكنت باشي و فاز بدي ... اون وقته كه چشات پر از اشك مي شه ... جريان خيلي عميق تر از تاسفه .... يه جور حيف نون بودن ... از خودت بدت اومدن ...نه ... يه چيزي خيلي داغون تر از اينا ... چيزي كه تو صدا و نگاه محيط دايره هه ميبيني ... باش ... باش ... حتي مزخرف هم باش ... تو مركزي احمق جون ... بدون مركز كه نمي شه
ميدونم كه بازم يادت ميره ... نه .... بزار خيلي ه منفي نباشه ... مي دونم كه مي ترسي يادت بره، ولي خواهش مي كنم خواهش مي كنم كه بدون يه مركز چه وضيفه هايي داره ... دنبال چرايي مركز بودن و مغلطه و اين حرفا هم نباش ... فقط به وظيفه اي كه داري عمل كن ... فرصت ...
هوا داره روشن مي شه ... نمي دونم قل قل كتريه يا پمپاي اكواريوم ... همه رفتن و من موندم و حوضم ... شايدم من موندم و همه رفتن با حوضاشون ... بايد پا شم و قبل از هر چيز يه دايره ي گنده رو ديوار بكشم .... يه دايره ي گنده ي بدون مركز
September 10, 2006
تو اتاقم می چرخم و به این فکر می کنم که چه چیزایی رو ببرم و چه چیزایی رو بزارم ... کلی درگیری دارم با این قصیه ... کوچیکی خونه ی جدید و اتاق جدید و این حرفا ... همینجوری گیج میزنم و میزنم تا میرسم به یه کاغذه که به دیواره ... روش کلی نقل قول از دوستان و آشنایان و غیره ست که در پای تلفن گفته شده ... مثلا ... امیر: یه چیز تو این مملکت به موقع باشه اذونشه .... باقال: به جای اینکه تو اوج تموم کنی، تو اوج نگهش دار .... علی: دخترا در دو صورت گریه می کنن، یا یکی سرشون کلاه گذاشته، یا می خوان سر یکی رو کلاه بزارن .... فکر می کنم که با خودم می برمش ... چشم میفته به " حسن: کلاغا وسایل و تیکه های طلایی و براق رو جمع می کنن و میزارن تو لونشون ولی هیچ استفاده ای براشون نداره. فقط می خوان که داشته باشنشون، درجالیکه متوجه نیستن دست و پاشون رو تنگ کرده" ... یه نفس عمیق می کشم و میرم سراغ سی دی ها ... حدودا سی تا سی دی رو میندازم دور ... بعدش نوبت کمدها و کاغذ ماغذا میشه و همشون دور ریخته میشن ... نفر بعدی یه کیف سامسونت قدیمیه .... سوغات پدر از دوبی، مجهز به دزدگیر و چهار تا رمز و .... واقعا نمی فهمم به چه دردی می خورده، ولی الان توش پر از چیزای شخصی و مخفیه .... حالا نوبت این و محتویاتشه.
پسر توش هر چی بخوای هست ... اولین مطلبم که توی روزنامه چاپ شده ... دعوتنامه ی تئاترمون ... پوستر بزرگداشت گل آقا .... چند تا عکس یه هوا کارت پستال و نامه های عاشقانه! ... قدیمی ترینشون مال 6،7 سال پیشه .... یه کارت پستاله که لاش هم یه گل رز خشک شده است ... بعد نوشته که: دوستت دارم را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام ....یادم نمیاد جریان چی بوده ... فقط تاریخ داره و یه امضا بدون اسم .... یه لبخند لایت می زنم و میزارمش توی پلاستیک کاغذلی باطله ... نوشته های دوستانه نگه داشته میشن و بقیه هم میرن ... نامه ی سوگل هم هست .... عکس باقال از ماسوله .... اووووه! یه عکس هست! از کادوهای لاله به خودم! ده تا سی دی و سه بسته شکلات! .... مال اون موقعی بود که لاله و امید و شهرزاد اومده بودن اینجا .... چقدر باحال بودا ... قبضای موبایل و کارنامه ها و اخطاریه کمیته انضباطی و سوالای پالایشگاه و .... متاسفانه حافظه م خیلی ضعیفه و چیزی یادم نمی مونه مگر اینکه ازش مدرک داشته باشم ... بعد وقتی مدارک رو میبینم و یادآوری می کنم خیلی باحاله، حیف که حسش نیست واسه همین خیلی چیزا رو بدون مرور کردن میفرستم برن ... اگه بهم بگن دلت می خواد برگردی و از اول شروع کنی؟ خیلی مشتاق نخواهم بود ... فکر می کنم جای خوبی واستادم .... اینکه برگردم و اشتباهاتم رو هم جبران کنم، قضیه کاملا چیپ میشه ... پس بیخیال بازگشت و هر چی که اون قبلا بوده و یادم رفته ... اگه مهم بود احتمالا یادم می موند ... کیف تقریبا خالی شده و سه قسمت کوچک می مونه که جای نوشت افزار بوده ... اولی رو باز می کنم توش 5،6 تا کلیده که نمی دونم مال چی بودن .... تو دومی ش دو تا سیگار ِ ! .... تو سومی هم 10، 12 تا قرص ِ ... احتمالا یه موقعی می خواستم خودکشی کنم! ...
یه چیز رو واقعا نمی تونم تحمل کنم ... ورود بی اجازه دیگران به حریم شخصی آدما
از نشر من آدما دو دسته ان ... آدمای فهمیده و آدمای نفهم ... آدمای فهمیده بی احازه وارد این حریم نمی شن ... آدمای نفهمن سرشون رو بزنی، تهشون رو بزنی تو اون حریمه دارن قدم میزنن ... بعد جالبیش هم اینجاست که اکثرا ورود به این منطقه رو از سر خیرخواهی می دونن ... تو تعریف من 90% آدما نفهمن و غیر قابل تحمل ... گور بابای همشون
اتاق در همین وضع باقی می مونه تا عصبانیت ناشی از حضور افراد نفهم بر طرف بشه ...
صلوات
آرام و خوشحالیم
September 3, 2006
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
امشب عروسی دختر دایی دوازده ساعت از من بزرگتر بود
کوچک که بودم همیشه فکر می کردم وقتی بزرگ شدم و کلی واسه خودم چرخیدم، اون آخر ِِ آخرش میام و با اون ازدواج می کنم! ولی آخر ِ آخر من خیلی طول کشید و به دختر دایی نرسید.
حسش هیجان انگیز بود.
تو باغ نشستیم و هوا مثل اسب سرده ... هم همین امشب اینجوری سرد شده .... عروس و داماد از روی فرش قرمز میان که بشینن رو تختشون ... طوی مسیر یه عالمه فشفشه و آتیش بازیه و ملت هم دارن رو سرشون گل میریزن .... داماد علاوه بر مهندس کامپیوتر بودن بچه مایه دار هم هست ... یه دسته ده دلاری رو هوا داره چرخ میزنه ... بچه مچه ها هم در حال وول خوردن زیر دست و پای دو کفتر عاشق و جمع کردن پول .... پسرخاله و پسر دایی ها در حال ادای توضیحات ... و من کز کرده روی صندلی با کلی حسهای نوستالژیک و آن سفر کرده و .... هوا هم مثل اسب سرده.
ملت دارن به هر نحو ممکن یه جوری ورجه وورجه می کنن ... احتمالا این حرکات که هیچ موزونیت نداره تنها برای گرم شدنه .... فیلمایی که چهار ساعت پیش از عروس داماد تو آرایشگاه و باغ گرفته شده روی دیوار در حال پخشه .... هی خانوم کجا کجا؟ ... یه جفت چشم سیاه و یه حلقه ی طلایی ... پدر بزرگ داماد 5 میلیون پول و یه سرویس جواهر .... خدا بیامرزه هر دو پدربزرگم رو که قسمت نشد از این کادوها به من بدن ... برادر عروس مکانیک فردوسی می خونه و در مورد روباتیک با من صحبت می کنه .... قیافم در حد ِ ولمان کن ... اصلا تو باغ نبودم ... تو فکر سفر چین بودم ... و اینکه با پول این مراسم یه ماه میشه اروپا رو گشت ... بلکم بیشتر
وقت ِ شام و سلف سرویس .... مدعوین محترم افتادن به جون چند تا بوقلمون بدبخت ... دارم با اس ام اس برای محمد شرح عملیات میدم اصلا گشنه م نیست ... دارم به مهران فکر می کنم و جشن عروسی ش! .... می ترکونیم، حالا ببین ... حتی اگه هوا مثل اسب سرد باشه
Hot,
sick,
dreams.
Images,
and memories,
blended
in my dark hot-sick dreams.
Hot,
sick,
dreams.
Images,
…
September 1, 2006
حدود سیصد تا آهگ ِ که خیلی هم باحاله. مثلا اهنگای فرهاد که توش آهنگای امین و حسن و اسکیزو هم هست! بعد اینا همه سلکشنن دیگه. فک کن این سیصد تا سلکشن 10 تا آدم دیگه ن و آخر فازوری. باحاله.
ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دست توست
نمیدونم چی چی توست (داری داری داری دست توست!)
یه چشَم به چشمت و یه چشم دیگم به دست توست
داری داری داری دست توست!
ایول به این فرانچی با این اهنگاش و اون خواب توپی که دیده
از این اطمینانای ماورایی خوشمان می آید
اصلا فکر کنم بعضی وقتا خیلی لازمه
جدی میگم
ایول
ساعت 4 تا صفر رو نشون میده. گوشی رو قطع کردم چشمم افتاد به ساعت. موقع حرف زدن اومد رو آهنگ مرغ سحر. خیلی حس خوبی بود سکوت و میوزیک و جریان.
وقتی این شرایط الان یعنی شادی توام با آرامش و آسودگی یه چیزی تو مایه های 4 ساعت در روز اتفاق بیفته فکر کنم خوشبخت ِ خوشبخت بشم. الان ساعت چار تا صفر و یک دونه چهاره. آقای شجریان داره ایران ای سرای امید رو می خونه و امروز 4 دقیقه از اون چهار ساعت رو داشتم.
خوب تصور من این بود که اگزیستانسیالیست یه چیزی تو مایه های پوچ گراییه. خدا رو قبول نداشتن و بی سرانجامی. ولی این کتابه یه چیز دیگه میگه. الحاد اگزیستانسیالیستها به معنی انکار خدا نیست. این بنده خدا ها می گن که چه آفریننده ای باشه چه نباشه توی اعمال ادمیزاد توفیری نداره و آدم باید خودش نجات بخش خودش باشه. جریان پوچی هم اونجورا که من فکر می کردم نبود. جریانشون اینه که آقا مثلا این مارکسیستها که دارن انقلاب می کنن و سوسیال بازی و این حرفا همش بر می گرده به این امید که روز به روز و در آینده این جریانات بهتر میشه. مثلا کم کم برژواها از بین میرن و پرولتاریا کامل جریان رو به دست میگیره و عدالت و غیره. بعد این اگزیستانسیالیستا میگن آخه چرا آدم باید به این جریانات که کلی احتمال از بین رفتنشون هست (در سالهای متمادی) امید داشته باشه؟
بعد من نفهمیدیم که اگه سیستمشون اینه چرا اعتقاد دارن که تنها وسیله ای که انسان رو زنده نگه میداره کار و فعالیتشه. به هر حال توی هر کاری امید وجود داره. آدمبه امید یه چیزی شروع به کار می کنه. بقیه ش رو می خونم بلکم فهمیدم.
خوب الان یادم نمیاد که کی اینو گفته. ولی یه نفر گفته که:
امیدواری بدترین بدهاست، زیرا درد انسانها را تمدید می کند.
شاید اگزیستانسیالیست بوده
انی وی
اَاَاَاَاَاَاَ ... سن پیترز گیت!
اولین ترم حافظ با مهران و رضا بودیم که استاد زبان اومد تو کلاس و خودش رو معرفی کرد. آقای گلاب. همونجا مهران ترمه کرد و گفت مسدر واتر فلاور! بعد این آقای واتر فلاور برای اینکه اون آخرا خسته می شد و می خواتس که جریان رو دودر کنه میرفت از تو ماشینش نوار میاورد و واسه ما میذاشت تا لیسننیگ مون قوی بشه. جلسه ای که نوبت من بود و هی میزد رو پاز و میگفت چی گفت چی گفت، آهنگ سن پیترز گیت رو گذاشته بود. خیلی باحاله ها.
"این مطلب که یک اسنان حق دارد نسبت به انسان دیگر قضاوت کند قابل قبول نیست. اگزیستانسیالیست انسان را از هر گونه قضاوت معاف می کند."
تو سقوط کامو میگه که (نقل به مضمون!) : شما در مورد روز قضاوت الهی و ترسناکی آن سخن می گویید؟ پس اجازه بدین تا با کمال احترام به حرف شما بخندم. من چیزی دیدم که به مراتب سخت تر و دردناک تر از آن بوده. من قاضوت انسانها را دیده ام.
خیلی حال می کنم از این کامو. خیلیم خوشحالم که اگزیستانسیالیست نبوده و با انسان طاغی ش با سارتر کل انداخته و این صوبتا.
کارش درسته.
این اگزیستانسیالیست ها به احتیار انسان هم اعتقاد کامل دارن. بعد یه چیز خیلی باحالی که گفته اینه که وقتی ادما خیر سرشون میرن که مشورت کنن با بقیه، تصمیم نهایی با اختیار خودشونه. مثلا شما بین سه تا انتخاب موندین. سه تا دوست هم دارین که نظرات و ایده هاشون متفاوته. برای تصمیم گیری یکی از اونا رو انتخاب می کنین! بعد این انتخاب ِ با اون انتخاب ناخودآگاهتون همخونی داره. شما در اصل میرین پیش یکی از اون سه تا تا انتخای ناخودآگاهتون رو تائید کنه. بعد اینجوریه که چون همه چی طبق اختیار آدمیزاد ِ پس دهنش سرویس و باید خیلی حواسش جمع باشه. میگن که اون بابایی که تو یه محله ی فقیر نشین به دنیا اومده و باباش تو زندانه و مامانش هرزه ست، هیچ توجیهی نداره که به خاطر شرایط آدم بدی بشه. شرایط براش نسبت به یه اشراف زاده خیلی سخت هست. ولی اگه بد شد با اختیار خودش بد شده.
!Let there be more light
گشنمه
اندرون از طعام خالی دار .... تا در او نور معرفت بینی
الان ته بامعرفتای دنیام
مراممو
خلاصه که اگزیستانسیالیست یه چیزی تو همین مایه هاست.
August 29, 2006
فکر کنم بهترین دوران تحصیلم دوران راهنمایی بود ... خوب تو دبیرستان و داشنگاه خیلی تغییر کردم، ولی تغییرات شخصی بوده ... مثلا دیدن کلی ادم و خوندن کلی کتاب و تفکر و اینجور چیزا باعث تغییرات بودن .. اما تو راهنمایی این معلما بودن که تغییر ایجاد می کردن. مثلا آقای پاکزاد با اون ماشین آریا و ریش پروفسوری که اون زمان نادر بود و تشویق هاش و معرفی کتاباش بود که منو به سمت ادبیات سوق می داد. آقای شده مدیرمون و آقای صانعی کلی تاثیرات مذهبی داشتن. آقای مهبود و چوب و آهن و موتور ماشین.
حالا همه ی اینا هیچی یه درس اضافه داشتیم به اسم مشاوره. آقاهه که فامیلش یادم رفته همیشه یه کت شلواز تمیز و ذغال سنگی داشت با یه سررسید که زیر بغلش می گرفت و خیلی آروم و ترو تمیز میومد تو کلاس. اون جلو رو به همه وا میستاد و یه لبخند لایت می زد و می گفت: منت خدای را عزوحل که طاعتش موجب قربت است و شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و ... همیشه همینجوری شروع می کرد. همیشه ها. بعد هر جلسه سررسید رو باز می کرد و از توش یه چیزی می گفت. بعد اون چیز ِ رو با داستان و قصه و شعر می گفت. یه جلسه اومد و اون شعری رو خوند که امشب حسن برام خوند. شعر دکتر خانلری. قبلش هم همون نوشته ی کتابی رو خوند که عقاب سی سال عمر می کنه و کلاغ سیصد سال. بعد شروع کرد به خوندن:
گشت غمناک دل و جان عقاب ... چو از او دور شد ایام شباب
دید کش دور به پایان رسید ... آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد ... ره سوی کشور دیگر گیرد
...
خوب من ِ اسکل که همش رو یاد داشتم، یادم رفته.
ولی جریان اینه که عقابه میره پیش یه کلاغ
آشیان داشت بر آن دامن دشت ... زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده .... جان ز صد گونه بلا در برده
عقابه بهش می گه که پدرم از پدرش شنید که هر چی زور زده نتونسته تو رو بخوره و خود بابام هم موقع مردن تو رو دید و گفت این لامصب از دست منم در رفته. حالا که منم دارم می میرم ولی تو اول جوونیت ِ . بیا و بگو که جریان چیه که عمرت این همه ست. کلاغه هم میگه آخه شماها بالا بالا میپرین و باد ضرر داره و عمر رو کم می کنه و از طرف دیگه مردار عمر رو زیاد می کنه و ... ور میداره عقابه رو میبره تو یه کوه زباله و میگه سفره ی گسترده ای هست و بفرما بزن تا روشن شی ... عقابه یه نگا به دور و بر می کنه و با خودش میگه یه عمر تو اوج آسمون بودم و سینه ی گرم کبک می خوردم، حالا این کلاغ اسکل می خواد به من آشغال خوردن یاد بده ... بعدش:
شهپر شاه هوا اوج گرفت .... زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد .... راست بر مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود ... نقطه ای بود و دگر هیچ نبود
چقدر خوب بود. پسر این شعر ِ کلی نوستالوژیکمون کرد و رفت. فکر کنم یکی از بزرگرین کمبودای دورانمون معلم نداشتن بوده. داشتن معلم یه نعمته. یه نعمت ی خیلی خیلی خدا. صان خوب که نگا می کنی واسه نسل ما چیز زنده ای وجود نداره. نیما و سهراب و شاملو و اخوان رفتن و جاشون رو مداح های اهل بیت پر کردن. شریعتی و مطهری ها رفتن و حسنی شده امام جمعه. آموزش قرآن و دیوان حافظ و گلستان و مثنوی خوانی تبدیل شده به مسابقات حفظ قرآن و انتگرال دوگانه و فیزیک نور و دنیا دیگه مث تو نداره. خداییش نسل بی هویتی هستیم. و بی معلم. (معلم های قدیمی خوبن ها، ولی معلم روز یه چیز دیگه ست)
August 27, 2006
خوب امشب سیستم نوشتن ِ
موازی میز کامپیوتر تو صندلی فرو رفتم و پاهام روی یه صندلی دیگه ست
کیبورد رو هم گذاشتم رو پاهام و میوزیک و خلاصه همه چی اسکنت
بعضی وقتا کاملا می تونم بفهمم که اسکندر بعد از اینکه یه امپراطوری رو سرنگ
ون می کرد و سرزمینی رو فتح می کرد چه حسی داشته .. وقتایی این حس رو می کنم که یه عالمه کارای متفاوت رو انجام میدم. همیشه تو کف اون ادمایی بودم که درسشون رو می خوندن، دختر بازیشون رو می کردن، تفریخشون رو می کردن و از همش هم راضی بودن ... من اگه بخوام دو ساعت درس بخونم، 8 ساعت طول میکشه ... می فهمین منظورم رو؟ یعنی این دو ساعت توی 8 ساعت پحش می شه و اصلا نمی تونم بشینم و پشت سر هم دو ساعت بخونم. وسط همه ی کارام اون قدر خیالبافی و حرف زدن و تلفن و زورنامه خوندن و قدم زدن و چیز خوردن و استراخت و تلویزیون و آهنگ و غیره هست که اون چیزه 6 برابر تایم می بره.
ولی امروز کارای زبان سرا رو کردم ... کارای بچه مشد رو کردم ... بانک رفتم ... ورزش کردم ... برو بچز رو هماهنگ کردم ... دوش گرفتم ... غذا خوردم و این یعنی مثل اسکندر کبیر بودن. ایول
تقریبا توی 3 دقیقه و از سریق دستگاه خودپپرداز 350 تومن رو دادم و رفت ... دوباره بی پولی
نمی دونم که چم شده
...
سمفونی مردگان معروفی ... اولین عشق ساموئل بکت ... ژاندولین ژاک تورنیه ... یگانه ریچارد باخ ... ماجراهای آغاجری حسینیان! ... صدایشان را می شنوید؟ ناتالی ساروت ... لیلی و مایاکوفسکی .. اگزیستانسیالیست سارتر ...
همشون چند وقتیه که دستمن و من هیچ کدوم رو تا آخر نخوندم ... یه مدت که پایه شون نیستم ... سختن! .. می دونی؟ .. مثلا دیروز و امشب نشستم و فیلمای هیولا و بچه ی رزماری رو دیدم ... اونام سخت بودن ... بعد کاملا ترجیحم اینه که بشینم و یه فیلمی تو مایه های sweetest things ببینم ... یا یه کتاب راحت مثل دور دنیا در هشتاد روز ژول ورن رو بخونم.
...
واقعا نمی دونم چم شده.
یادآوری:
... هیچ وقت بهم نگفت خانوم چاقه کیه. اما بعد از اون هر وقت برنامه داشتم کفشم رو بخاطر خانوم چاقه واکس زدم ...
... من اهمیت نمی دم بازیگر کجا بازی می کنه. تو نمایش های تابستونی، تو رادیو، تو تلویزیون یا تو برادوی با شیک ترین و شکم سیر ترین و آفتاب سوخته ترین تماشاگرای دنیا. اما بذار یه راز وحشتناک برات بگم. گوش می کنی؟ همه ی تماشاگرا همون خانوم چاقه ی سیمورن. پروفسور تاپر تو هم جزوشونه رفیق. به اضافه ی تموم پسر عموهای کوفتی ریز و درشتش. هر جا هر کسی هست همون خانوم چاقه ی سیموره. اینو نفهمیدی؟ این راز رو هنوز نفهمیدی؟ نمی دونی؟ خوب بهم گوش کن. نمی دونی خانوم چاقه واقعا کیه؟ ای بابا ... ای بابا. مسیحه دیگه! خودِ مسیح رفیق ....
Nobody is your friend
Nobody is your enemy
Everybody is your teacher
پسر خیلی گشنه بودم رفتم سر ِ یخچال
سه قاچ هندونه، یه هلو، یه گلابی، یه شیرینی خامه ای و یه ساندویچ پنیر
خوب اونا مجموعه غنایم مننن که الان همزمان با نوشته شدن دارن خورده می شن.
خوب خیلی وقت بود که متالیکا گوش نکرده بودم
فکر کن کل آهنگای آلبوماش رو بیاری و بزنی رو رندوم
اون وقت اولین اهنگی که می خونه Fade to Black ِ !
نمی دونم کی بود ... یه نصف ِ شبی خیلی داغون بودم و خواستم برم حرم
مادر بیدار شدن و گفتن که میان
تو ماشین ( که من همچنان خیلی داغون بودم) مادر گفتن که تو چرا گریه نمی کنی؟
گفتم چرا گریه کنم؟
گفتن آدمیزادگان وقتی داغونن گریه می کنن تا تخلیه بشن و اوضاع روبراه بشه
گفتم خوب من گریه م نمیاد
گفتن پس چی کار می کنی؟
گفتم آهنگ گوش میدم
گفتن مثلا چی؟
گفتم مثلا این .... بعد Fade to black رو گذاشتم و براشون ترجمه کردم
خلاصه که مادر گرامی کلی دارک متال شد اون شب
می فرماید که:
Life it seems, will fade away
Drifting further every day
Getting lost within myself
Nothing matters no one else
I have lost the will to live
Simply nothing more to give
There is nothing more for me
Need the end to set me free
Things are not what they used to be
Missing one inside of me
Deathly lost, this can't be real
Cannot stand this hell I feel
Emptiness is filing me
To the point of agony
Growing darkness taking dawn
I was me, but now He's gone
No one but me can save myself, but it to late
Now I can't think, think why I should even try
Yesterday seems as though it never existed
Death Greets me warm, now I will just say good-bye
آخر داغون پسنده ها
دلم یه بسته دارک شکلات لیندت می خواد
از اون ورقه ایها ترجیحا
فکر کنم چون نوشتم دارک متال یاد این افتادم
خوب بزار یه اعترافی بکنم ... در مورد تهران رفتن ِ
می دونم که یه کار جدید ِ با در آمد ِ خوب
می دونم که یه خونه ی جدید ِ و کلی استقلال و تنهایی
می دونم که یه عالمه دوستای خوبن
می دونم که تجربه ی خیلی باحالیه و دیگه حوصله ی این دو هفته ی باقی مونده ی مشهد رو ندارم
می دونم که دلم می خواد هر چی زودتر همه ی وسایل رو جمع کنم و شیرجه بزنم تو شرایط ِ جدید و هیجان انگیز و فوق العاده
ولی اینم می دونم که اینا رو دارم ترک می کنم
اینم می دونم که خانواده و دراگو و ایمان و رو تنها می زارم
اینم می دونم که اونجا هر چیم دوستای خوبی داشته باشم مث مهران و علی و بروبچز نمیشن
اینم می دونم که یه جورایی دارم مسیر اصلی رو انتخاب می کنم
خیلی دلم می خواد که این انتخاب ِ درست باشه و کار و بار ش خوب باشه.
اعتراف اینه: نگراااااااااانم
ولی خیلی باحاله
پام خواب رفته و الان تصمیم می گیریم که دیگه سیستم نوشتن نباشه
...
به سلامتی خانوم چاقه .... چیررررررررررررز
July 20, 2006
مرگ .... فقدان ... ترس
دو سه روزه که تصورم اینه:
ایران با آمریکا وارد جنگ میشه ... من وارد این جریان میشم و میمیرم
بعد میشینم و به خودم وقت می دم
مثلا سه ماه
خوب حالا که قراره سه ماه دیگه کشته بشم، چی کاره ام؟
اولین حسش ترس ِ ... ترس شدید ها
گاهی اوقات میشینم و با خودم مرگ دیگران رو تصور می کنم
خودم رو تصور می کنم که تو مجلس خیتمشونم ... یا موقع خاک کردنشون دارم نگاشون می کنم
حوصله نوشتن نبود رفتم و Dreamers رو دیدم
آقای برناردو برتولوچی هم خیلی بی دین و مستهجن فیلم ساخته
ولی خوب، چیزهای خفن بسیاری داشت
از جمله اینکه:
تئو داشت واسه ماتئو می گفت که یه فیلم بساز که میلیونها سرباز پشت سر مائو حرکت می کنن و دست همشون کتاب ِ. همون کتاب ِ قرمز. فکر کن کتاب به جای تفنگ!
و ماتئو جواب داد که این خیلی وحشتناکه
تئو گفت چرا؟
ماتئو گفت: چون همشون یک کتاب دارن.
میلیونها آدم و فقط یک کتاب!
ایزابل به ماتئو گفت:
You know what someone once said?
There’s no such thing as love, there are only proofs of love
از فیلمایی که وسطش کلی میوزیک داره خوشم میاد
داشتم می گفتم:
تصور می کنم که آدما مردن و بعد فکر می کنم که خودم در فقدان اونها چی کار می کنم. بعد شرایط رو برای خودم کلی سخت می کنم. مثلا فکر می کنم که پدر و مادر و خواهر و برادر تو یه تصادف مردن. الان دارن اونا رو دفن می کنن و من کنار قبرها واستادم.
وقتی به این برسی که نهایتا هیچ کی باهات نمی مونه و همه میرن ( رفتن نه به معنای مردن ... بلکه به معنای رفتن) وقتی بهش رسیدی، اون وقته که می فهمی چقدر داغونی و چقدر به همه چی نیاز داری. همینطور که پیش میره و جیانات رو تصور می کنی، یه جور بیتفاوتی میاد سراغت. یه چیزی مثل مردن. انگار که تو هم مردی. اون وقته که خودت رو تصور می کنی که بعد از مرگ نزدیکانت توان انجام هیچ کاری رو نداری. و این ناتوانی منجر به یه جور بی تفاوتی می شه. میشی مورسو تو بیگانه.
به نظرم اینکه مورسو بشینه کنار تابوت مادرش و به این فکر کنه که روز بعدش با دوست دخترش بره شنا، خیلی هم غیر انسانی نیست ... اتفاقا کاملا انسانیه. اونقدر جریان شدیدا انسانیه که اون رو به این بی تفاوتی سوق داده.
شایدم نباید زیاد کتاب بخونم. جنبه ی این جور شخصیت ها رو ندارم.
خلاصه که قدر همه ی زنده های دور و برت رو بدونین ... شاید از سه ماه هم کمتر وقت داشته باشین.
یه چیز دیگه:
فهمیدم که اگه روز مرگم رو به طلاعم برسونن، تقریبا کار ویژه ای نخواهم داشت ... همین برنامه های روزانه رو ادامه خواهم داد
اینکه نصف شب بری سر یخچال و یه تیکه پیتزا با یه لیوان آب پرتغال توش پیدا کنی
درس مثل اینه که تو بهشت باشی
مطمئنا مورسو هم در مقابل این جور مائده ها بی تفاوت نیست.
دیر وفته دیگه
بریم بخوابیم.
July 19, 2006
لذت می برم از لیوانی که
یک سومش یخ ِ یک سومش کف ِ و یک سومش باواریا
لذذذذذذذت ها
قبلنا فکر می کردم که دلیل ننوشتن اینه که چیزی واسه نوشتن نداری
اما حالا دیگه مطمئنم که
بزرگترین دلیل ننوشتن، حرف زدنه
وقتی یه حرفی رو به زبون میاری، دیگه نوشتنش لطفی نداره
اینم فرق می کنه که تو یه نوشته رو خودت بخونی یا اینکه برات بخونن
مثلا پایه بودم که جریان دفترچه پانداهه رو براتون تعریف کنم
ولی اگه تعریف می کردم، اون وقت نمینوشتمش
ضمن اینکه من خوب هم تعریف نمی کنم
خوب اون دفترچه پانداهه رو اختصاص دادم به نوشتن تیکه های باحال فیلما
مثلا تو فیلم Blue مامان ِ که تو آسایشگاه همش تلویزیون نگاه می کرد به دخترش گفت:
Now I have only one thing left to do
Nothing
این اسپیلبرگ هم کارش خیلی درسته ها
توی صدتا فیلم برتر ِ معنوی و امیدوارانه 5 تا از فیلماش بود:
ئی تی، برخورد نزدیک از نوع سوم، رنگ ارغوانی، فهرست شیندلر، نجات سرجوخه رایان
توی نجات سرجوخه رایان، آخرین دیالوگ فیلم رو رایان (در حالیکه کنار قبر گروهبان میلر واستاده) میگه:
ارزشش رو داشت؟
کاملا پایه ی این تک جملات پایانی ِ تکان دهنده ام!
مثلا توی 21 گرم آخر فیلم که شون پن داره میمیره، میگه که:
چند دفعه باید زندگی کنیم؟
چند دفعه باید بمیریم؟
همه میگن که ما 21 گرم از دست میدیم
خوب دقیقا لحظه مرگ ما چقدر مناسب 21 گرمه؟
چه وقت ما 21 گرم از دست میدیم؟
چقدر با اونا میریم؟
چقدر به دست میاریم؟
چقدر به دست میاریم؟
21 گرم ...
وزن 5 سکه ... وزن یک مرغ مگس خوار ... وزن یه تیکه شکلات
( و بعد در حالیکه صداش فالینگ اینتونیشن داره! ضربه نهایی رو میزنه)
How much the 21grams weight?
و البته هیچ کدوم از اینا به خدایی فیلم Memento نیست.
آخر فیلم، اول ِ فیلم ِ و آخرین دیالوگی که گفته میشه اینه:
خوب! کجا بودیم؟
حال نمی کنم با لیوانی که
توش نه کف داره، نه باواریا
حال نمی کنم با این روزای کشدار تنبل
حال نمی کنم با این شلوغیا
و حال نمی کنم با بی خیالی
ولی با خودم خیلی حال می کنم ها
خیلییییییییی