February 19, 2006

تا ساعت 2 شب در مورد خودخواهی و مسئولیت و هیچی نشدن و وسیع و کم عمق بودن و تظاهر و ساختن راه حرف زدیم ... خیلی انرژیم های شد!

دیشب هیچی نخوابیدم .... امشب هم ... ولی اوضاع خوبه

اتاقم به کثیف ترین شکل ممکن در اومده ... ولی بوی چیزبرگر میده ... دوست دارم

اصطلاح وای چه هیجان انگیز افتاده تو دهنم ... زنگ اس ام س موبایل رو عوض کردم و جاش سوت گذاشتم ... یعنی یکی که اس ام اس میزنه صدای سوت میاد ... بعدش من بلند میگم ... وای چه هیجان انگیز! ... یعنی که می تونه باشه؟

کیش نرفتم ... کلی افسرده شدم


چند روزه که فقط forever young و reason و in the shadow گوش می دم ... یعنی در حدِ مرگ ها


فرهاد ساعت 4 صبح زنگ زده و میگه پا شو نماز!


بالاخره این پروژه ی لعنتی رو دادم و نمره ش رد شد و تمام ... داری نوشته های یک مهندس رو می خونی!

بابا و محمد رفتن تهران ... با پراید ِ رفتن ... احتمالا یه هفته ای بر می گردن ... وقع رفتن بابا دو تومن گذاشته روی میز که پول داشته باشیم! ... من 50 تومن بیشتر تو حسابم نداشتم ... این پروژه کلی خرج رو دستم گذاشت ... یه روز هم هادی زنگ زد که دارم میام مشهد و می خوام ببینمت ... یه پونزده تومن هم خرج اونجا شد ... حالا تو حسابم فقط پنج تومن ِ ... این ماشینه هم بنزین ندارشت هیچی ... دو تومن رو برداشتم و رفتم بنزین زدم ... با خودم گفتم، اونقدر کم بیرون میرم که تا آخر هفته بکشونمش ... اکیر زنگ زد که از دانشگاه برم پیشش و یه نسفخ پروژه ش رو بدم ... نیما زنگ زد که می خواد بره بیرون و با هم بریم ... امیر گفتش که ... خوب دیگه، بنزین هم نداریم ...


یه باکس سی دی خریدم و دادم محمد تا برام همش رو فیلم بزنه ...
ضمن اینکه کتاب خوندنم اصلا نمی آد

این که دور و برت رو شلوغ کنی و کلی سرگرمی بسازی و در عین حال تنها باشی، فوق العاده ست

اول یه وام یه میلیونی میدن بهم، بعدشم بیست میلیون!

می خوام از فردا شروع کم به زبان خوندن ... افتضاح همه چی یادم رفته

معتاد ِ بیسکوییت های Hibye شدم

خوب همه چیز خوب بود، تا اینکه قبض موبایل اومد
می خواستم بفروشمش با پولش دوربین بخرم .... ولی حالا باید بفروشمش پول قبضش رو بدم

February 3, 2006

با امروز نه روز میشه که فقط سه وعده غذا خوردم. یه شام خونه ی حسن!، یه شام خونه ی نیما، یه ساندویچ هم جلوی دانشگاه ... این میل به غذا نداشتن زید هم ادم رو اذیت نمی کنه .. اصلا یه جورایی خوب هم هست، ولی بی خوابیش افتضاحه. اصلا دلم نمی خواد شب خونه تنها باشم ... هر شب میرم یه جا. حیف که دیگه موقع امتحانا تموم شد و بچه ها کمک نمی خوان... خوب از این به بعد چیکار کنم؟

تو خیابون پشت چراغ قرمز بودم که دختر عموم رو دیدم. با اشاره سر و دست بهش گفتم که بیاد سوار شه ... با اشاره سر و کله نشون داد که ماشین داره و خودش میره ... شیشه رو دادم پایین و داد زدم خوبی؟ سرش رو تکون داد که خوبه ... چراغ سبز شد و من راه افتادم و رفتم. درست مثل احمقها. به مغز ناقصم هم نرسید که اون طرف چهارراه نگه دارم و برم پیشش.
توی مراسم نامزدیش که نبودم. آخرین باری هم که دیده بودمش، تقریبا یک سال و دو ماه پیش بود که تو مراسم خاکسپاری دایی بابا دیدمش. رفتم جلو و حدود یک دقیقه باهم حرف زدیم و بهش تبریک گفتم و تموم شد رفت پی کارش.
تا 18 سالگی کلی با هم بودیم ها، بچگی رو هم که با هم بزرگ شدیم ... اون وقت حالا بعد از یک سال و دو ماه ندیدن و حرف نزدن، فقط از پشت چراغ قرمز براش دست تکون میدم! احساس می کنم که ادم به شدت مزخرفی ام که هیچ رابطه ای رو مثل آدم نمی تونم داشته باشم.


خواب دیدم که جنگ شده و با فرهاد و محمدرضا رفتیم جنگ! البته لوکیشنش شمال بود ها، رودخونه داشت و جنگل و ... شاید هم ویتنام بود. توی حمله ی اولی که بهمون شد، خیلیا مردن، ولی من و دوستام سالم موندیم.
خیلی دلم می خواد جنگ بشه! خیلی تجربه ی باحالی بود.

January 23, 2006

"ر ِی" عزیزم!
متشکرم که مرا به جشن تولد دعوت کردی!
خانه تو هزاران فرسنگ از خانه من فاصله دارد
و من تنها برای بهترین دلیل سفر می کنم:
جشنی که به مناسبت تولد "ر ِی" برگزار می شود
و من مشتاقم که نزد تو باشم.

من سفر را در قلب مرغ عشقی آغاز کردم
که من و تو سالها قبل با او ملاقات کرده بودیم.
او مانند همیشه رفتار دوستانه ای داشت
و هنگامیکه به او گفتم که "ر ِی" کوچولو دارد بزرگ می شود
و من دارم به جشن تولد او می روم پاک گیج شده بود.
ما مدت طولانی در سکوت پرواز کردیم
و سرانجام او گفت:
" من از انچه تو می گویی چیز زیادی نمی فهمم
اما چیزی که اصلا نمی فهمم این است؛
که تو داری به جشن می روی"
" البته که من به جشن می روم
چه چیز دشواری در درک این موضوع وجود دارد؟"
او ارام بود و وقتی ما به خانه ی جغد رسیدیم گفت:
" آیا فرسنگ ها فاصله می توانند
ما را حقیقتا از دوستانمان جدا کنند؟
اگر تو بخواهی که با "ر ِی" باشی،
آیا هم اکنون نزد او نیستی؟"

"ر ِی" دارد بزرگ می شود
و من دارم با هدیه ای به جشن تولد او می روم
هنگامیکه این مطلب را به جغد می گفتم
پس از گفتگو با مرغ عشق
کلمه می روم به نظرم عجیب می آمد،
اما برای اینکه جغد حرف مرا بفهمد این را گفته بودم.
او هم مدت طولانی با من پرواز کردف بی آنکه سخنی بگوید
این سکوت دوستانه بود،
اما هنگامیکه مرا به سلامت به آشیانه ی عقاب رسانید گفت:
من از انچه تو می گویی چیز زیادی نمی فهمم
اما انچه کمتر از همه می فهمم این است که:
تو دوستت را کوچک خطاب می کنی.
گفتم: بی شک او کوچک است
چون هنوز بزرگ نشده و رشد نکرده است
چه چیز دشواری در درک این مطلب هست؟
جغد با چشمان کهربایی ژرفش به من نگاه کرد، لبخند زد و گفت:
در این باره فکر کن.


"ر ِی" کوچولو دارد بزرگ می شود
و من دارم برای شرکت در جشن تولد او
با هدیه ای به نزدش می روم.
این حرف را به عقاب گفتم،
اما وقتی حرف می زدم
حالا پس از گفتگو با مرغ عشق و جغد،
کلمات می روم و کوچک بنظرم عجیب می آمدند.
ولی چاره ای نبود
برای اینکه عقاب حرفم را بفهمد
ناچار بودم اینطور بگویم.
ما با هم بر فراز کوهسارها پرواز کردیم
و فراتر از بادهای کوهستان اوج گرفتیم.
سرانجام او گفت:
من چیز زیادی از انچه تو می گویی نمی فهمم
اما انچه کمتر از همه می فهمم کلمه تولد است.
"البته منظورم تولد است
ما قصد داریم لحظه تولد او را جشن بگیریم
لحظه ای که "ر ِی" در آن زندگی آغاز کرده
و پیش از آن نبوده است
چه چیزی دشواری در درک این مطلب هست؟"
عقاب بالهایش را بر هم زد و به سمت زمین فرود امد
هنگامیکه بر شنزار صاف صحرا نشست پرسید:
زمانی پیش از آغاز زندگی "ر ِی" ؟
تو گمان نمی کنی که زندگی "ر ِی" پیش از آغاز زمان،
آغاز شده است؟


"ر ِی" کوچک دارد بزرگ می شود
و من با هدیه ای برای حضور در جشن تولد او می روم
هنگامیکه این جملهرا به باز می گفتم
کلمات می روم، کوچک و تولد بنظرم عجیب می آمدند،
پس از گفتگوهایی که با مرغ عشق، جغد و عقاب داشتم
این کلمات غریب بودند.
اما ناچار بودم چون می خواستم باز حرف مرا بفهمد.
صحرا تا دور دستها گسترده بود و ما پرواز می کردیم
سرانجام باز گفت:
می دانی؟ من چیز زیادی از حرفهای تو نفهمیدم
اما انچه اصلا نمی فهمم بزرگ شدن است.
" مسلما او بزرگ می شود،
چیزی نمانده که "ر ِی" بالغ شود
و سال اینده او دیگر بچه نخواهد بود.
چرا درک این مطلب این اندازه دشوار است؟
باز بالاخره در ساحلی فرود آمد و گفت:
سال آینده او دیگر بچه نخواهد بود؟
اما این به معنای رشد کردن و بزرگ شدن نیست!
بعد به هوا برخاست و دور شد.


من می دانستم که مرغ دریایی خیلی خردمند است
وقتی با او پرواز می کردم
خیلی فکر کردم تا کلماتی ار انتخاب کنم که وقتی حرف می زنم
او بفهمد که من چیزهای زیادی آموخته ام.
سرانجام گفتم:
چرا با من همراهی می کنی تا به دیدار "ر ِی" بروم
در حالیکه می دانی من هم اکنون نزد او هستم؟
مرغ دریایی دریاها را پشت سر گذاشت
و از تپه ها و خیابانها گذر کرد
تا اینکه سرانجام روی پشت بام خانه ی تو فرود آمد و گفت:
زیرا برای تو مهمترین چیز این است که حقیقت را بدانی
وقتی حقیقت را دانستی،
هنگامیکه حقیقتا آن را فهمیدی،
آن وقت می توانی از راههای ساده تری به دیگران نشان دهی،
با کمک پرنده ها، انسان ها یا ماشین ها.
اما به خاطر داشته باش که
اگر حقیقت دانسته نشود و شناخته نشود،
باز هم همواره حقیقت است.
آنگاه مرغ دریایی پرواز کرد و رفت.


حالا وقت آن رسیده که تو هدیه ات را باز کنی،
هدایای بلورین یا فلزی زود کهنه و سائیده می شوند
اما من هدیه بهتری برایت دارم.

این یک حلقه است که می توانی به انگشتت کنی.
این حلقه با نور خاصی می درخشد
و هیچ کس نمی تواند آن را از تو بگیرد؛
هیچ کس نمی تواند آن را نابود کند.
تو تنها کسی هستی در این جهان که می توانی حلقه ای را
که امروز به تو می دهم ببینی.
همانطور که وقتی به من تعلق داشت، تنها من می توانستم آن را ببینم.
حلقه ی تو اقتدار جدیدی به تو می دهد
هر وقت که آن را به انگشت کنی
می توانی خود را بر بال همه ی پرندگان بنشانی
می توانی از درون چشمان طلای انها ببینی
می توانی باد را لمس کنی که بر چهره مخملین انها می وزد
می توانی لذت فرا رفتن از دنیا و دلواپسی های آن را بچشی.
می توانی تا هر وقت که بخواهی در آسمان بمانی،
تا نیمه شب یا تا هنگام طلوع خورشید
و وقتی احساس کردی که
دوست داری دوباره به زمین برگردی،
پرسشهایت پاسخ های خود را یافته اند
و نگرانیهایت از بین رفته اند.

مانند هر چیزی که نتواند با دست لمس شود
و یا با چشم دیده شود،
هدیه تو نیز هر چه بیشتر از آن استفاده کنی
یبشتر رشد می کند و قویتر می شود.
اوایل باید فقط وقتی که زیر آسمان هستی از آن استفاده کنی
و به پرندگانی بنگری که با آنان پرواز می کنی.
اما بعدا اگر خوب از آن استفاده کرده باشی،
می توانی با پرندگان پرواز کنی بی آنکه آنها را ببینی.
و سرانجام در خواهی یافت
برای اینکه بتوانی تنها بر فراز ارامش ابرها پرواز کنی
دیگر نه به حلقه نیاز داری و نه به پرنده
هنگامیکه آن روز فرا رسد
تو باید هدیه ات را به کسی بدهی
که می دانی از آن خوب استفاده خواهد کرد
کسی که باور دارد که تنها چیزهایی اهمیت دارند
که از حقیقت و شادی ساخته شده اند
و نه از آهن و شیشه.


"ر ِی"!
این آخرین سالروزی است که من با تو هستم،
مناسبت و جشنی ویژه که می توانم
آنچه را از دوستانمان، پرندگان آموخته ام به تو بیاموزم.
من نمی توانم به نزد تو بیایم،
چون اکنون نزد تو هستم.
تو کوچک نیستی
چون رشد کرده ای،
و در گذر زندگیهای بیشمار بازی کرده ای،
مثل همه ما،
فقط برای شادی زندگی کردن
و برای سرگرمی زندگی کردن.

تو سالروز تولد نداری،
چون همیشه زنده بوده ای؛
تو هرگز متولد نشده ای
و تو هرگز نخواهی مرد.
تو فرزند انسانهایی که انها را پدر و مادر می نامی نیستی
تو شریک ماجراجویی هستی
در سفری درخشان
برای ادراک آنچه هست

هر هدیه ای از جانب یک دوست،
آرزویی برای شادمانی توست
و این حلقه نیز چنین هدیه ای است.

پرواز کن،
آزاد و شادمان
بر فراز تولد ها و از میان هستی ها
تا ابدالاباد،
و ما می توانیم اکنون و در هر زمان که بخواهیم
با هم دیدار کنیم،
در میان جشنی که هرگز پایان نمی پذیرد.

December 2, 2005

اگر از احوالات من جویا باشید

اونقدر خوبم که:
دیشب ساعت 2 و نیم داشتم تو سرما راه میرفتم ... بعدش جلوم یک بیابون بود .. اونقدری بود که بدون ِ اینکه سرتو بالا بگیری، به جای ساختمون و دیوار بتونی کلی آسمون ببینی ... تازه کلی هم خسته بودم و خوابالو ... همون موقع یه شهاب دیدیم ... با وضوح کامل! ... بلافاصله تو ذهم اومد که باید آرزو کنم ... اما بلافاصله ترش تو ذهنم اومد که نیازی به آرزو نیست .. چون همه چیز خوبه! ... بعدشم دستام رو فرو کردم تو جیبم و یه دونه از اون لبخندای رضایت اومد و تالاپی نشست تو صورتم ...

November 15, 2005

کامپیوتر رو خاموش کردم .. گوشی م رو روی ساعت 6 کوک کردم ... رفتم مسواک بزنم که بخوابم ... بعدش به این نتیجه رسیدم که بیام دن کیشوت رو بنویسم

آدم وقتی مسواک میزنه، بعدش تو آینه به چی نگاه میکنه؟ ... من ِ شاسکول به چشام نگاه میکنم ... اینو امشب کشف کردم

دارم تهوع رو میخونم ... از سارتر خوشم نمیاد ... از تهوع هم ... ولی باز دارم می خونمش

اصولا اینکه عادت نوشتن از سر ادم بره خیلی بده ... یعنی خیلی چیزا تو سرم هست ها ... وقتی میخوام بنویسمشون میرن ... بعد دلم میخواد بزرگ بنویسم هیچی

الان به ذهنم رسید که منم شدم آنتوان روکانتن ... از این آنتوان ادم مزخرف تر نیست ... والا

تو اینترنت به این درندشتی، وقتی نشه یه سایت در مورد سنسورهای سی ان سی پیدا کرد ... باید چی کار کرد؟ ...

من از اگزیستانسیالیسم یا اگزیستانسیالیزم! بدم میاد! ... پس من اگزیستانسیالیست نیستم

مهران زنگ زده، میگه میخوام با نسیم در مورد اون کاره صحبت کنم ... باهاش دعوا کردم ... فکر کنم ناراحت شد ... این گوشی حیوونی رو هم محکم زدم به میز، بچه م کنار صفحه ش شکست

من که از اگزیستانسیالیسم بدم میاد میدونی از چی خوشم میاد؟ ... از اون ایسم ی که ادماش بی دنگ میدنگن .. اومانیسم؟ یا یه چیزی تو همین مایه ها

شرط می بندم که بالاخره رفتی خرید ... مگه نه؟
همینجوری قول میدن دیگه ... آره؟

امروز به این نتیجه رسیدم که واقعا چاق شدم ... چه خیط

ولی کلا که نگاه کنی من طرفدار عشقولیزم میباشم ... به اضافه ی یه نموره فلفل

October 27, 2005

.... یک روز فروغ پرسید کی ازدواج می کنیم؟ گفتم اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره خانه و اجاره خانه و اجاره خانه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ میزنیم ...

October 24, 2005

• همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي...

October 22, 2005

یه روز با پسر عمه م کل ِ خوردن انداختیم .. بعد قبل از شام، من فقط هفت تا موز خورده بودم! بقیه چیزا بماند .. با کمال وقاحت شام هم خوردیم ... بعد فرداش قیافه هامون دیدنی بود ....
الان هم همینجوری شدم .. دیدنی

خدا بیامرزه این سید اسماعیل مرحوم رو ... حدود 90 سالش بود ... پا شدیم رفتیم مسجد ... یه سیستمی هست که وقتی وارد میشن و میشینن یه فاتحه می خونن، بعد بلند میشن بر میگردن طرف صاحبین عزا و دوباره تسلیت می گن ... اینو همیشه یادم میره، دیدم هی بابا با ارنج میزنه تو پهلوم ... دوزاریم آنتن نداد ... اون سیستم آخرش رو هم نمی فهمم ...اونجا که به آمین گفتن میرسه ... هر بار جهت هاشون رو عوض می کنن ... اون رو هم نمیگیرم ... یا قبله ست یا امام رضا ست یا نمی دونم چی چی ... بیخیال ... این مرحوم مغفور از اون ادما بود که قیافشون خیلی مهربونن ... خودشم خیلی مهربون بود فکر کنم ... هفت هشت سال پیش یه بار نمی دونم چی شد که موتورش رو انداختیم تو قنات یا یه چیزی تو همین مایه ها ... (اون موقع ها گناباد زندگی می کرد) ... بعد هیچی بهم نگفت ... همینجوری که نشسته بودم داشتم فکر میکردم که این بندگان خدا که نسل ماقبل بودن چقدر بیچاره بودن ... اصلا زندگیاشون قابل مقایسه نیست .. خیلی سختی کشیدن ... مثلا مادر بزرگ پسر عمه ام ... فکر کنم یک سال و نیم پیش مرد ... سال 47 یه زلزله میاد و کاخک رو داغون میکنه ... کلی آدما میمیرن ... سه تا از بچه های این خانومه هم اون موقع میرن زیر آوار ... بعد این بنده ی خدا اونقدر با دستاش خاک رو کنده بود که تا آخر عمر دیگه ناخن در نیاورد ... سه تا بچه هاش هم فوت کردن ... یکی از عمه های بابا هم اون موقع مرد .. اسمش ستاره بود، بعد میگفتن که یه صندوق داشته پر از طلا! .. هیچی دیگه بچه که بودیم ، هر وقت میرفتیم پیش مادربزرگ بامحمد و بچه ها بیل و کلنگ بر میداشتیم و میرفتیم که گنج عمه ستاره رو پیدا کنیم! .. فکر کنم سه چهار سال علاف بودیم ... یه عمه ی دیگه بابا داره که هنوز عمرش به دنیاست .. اونم با اینکه خیلی پیر شده و صورتش کوچیک و پر چین و چروک شده ولی قیافش مهربونه ... یه پسر داره که حدودا پنجاه سالشه و ازدواج نکرده ... تو تنگراه زمین داره و کشاورزی و زنبور داری می کنه ... بعد این عمه هه خیلی باحال بوده ... 14 سالش که بوده عقدش میکنن بعد نمی دونم چی میشه که نمی زارن بره سر خونه ی شوهرش ... اون وقت یه روز شوهره میاد و اینو از جلوی حموم عمومی میدزده!! .. میزاره کولش و دِ بدو! ... حیف که من اون اقاهه رو ندیدم ... ولی خیلی باحال بوده ...

October 4, 2005

ايلياد، هومر
سيمرغ بلند پرواز، كالين مك كالو
سورنا
بار ديگر شهري كه دوست داشتم، نادر ابراهيمي
داستان خرسهاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست كه دوست دختري در فرانكفورت دارد
سكوت بره ها
پدرخوانده
اسرار، كنوت هانسن
كوري
صد سال تنهايي
كيمياگر
نفرین ابدی بر خواننده ی این برگها
بريدا
ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد
كوه پنجم
شيطان و دوشيزه پريم
كنار رود پيدرا نشستم وگريستم
مكتوب، دومين مكتوب
غير منتظره، بوبن
و نيچه گريه كرد، اروين يالوم
لبه ي تيغ
مسخ
بيگانه
افسانه سيزيف
پيرمرد و دريا
قلعه حيوانات
1984
بابك
چخوف
چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت
سبكي تحمل ناپذير هستي
ما چگونه ما شدیم
بوف كور
بلنديهاي بادگير
دو اقليم
رستاخيز
دنياي صوفي
سفرهاي تئو
فاوست
شكسپير
دن كيشوت
قصر
در مهماني حاج اقا
خنده و فراموشي
دخمه
خانوم
خاك اشنا، اسماعيل فصيح
همنوايي شبانه ي اركستر چوبها
به كودكي كه هرگز زاده نشد
اسفار كاتبان
شرق بنفشه
روي ماه خداوند را ببوس
يك مرد
سرزمين محكومين
عادت مي كنيم
حكايت دولت و فرزانگي
طاعون
پشت و رو
پيامبر و ديوانه
نامه هاي عاشقانه ي يك پيامبر
جنگ، صلح و ديگر هيچ
كاليگولا
خاطرات اندره ساخاروف
گرگها باز مي گردند
آهستگي (كوندرا)
فراتر از بودن
پر
غير منتظره
اديان قديم اروپا
اديان بزرگ جهان
داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين
زنده به گور
مصاحبه با تاريخ الإنشاء
خانه اي براي شب، ابراهيمي
فردا شكل امروز نيست، ابراهيمي
ناتور دشت
دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم
داستانهاي كوتاه، نياز علي ندارد
استادان بسيار، زندگيهاي بسيار
چه كسي پنير مرا برداشت
سووشن
جزيره س سرگرداني
خواجه ي تاجدار
خداوند الموت
شهر شادي
طبل حلبي
تاج خار
جاناتان مرغ دريايي
زنده باد قانون
الدوز و كلاغها
عادت مي كنيم
استادان بسيار زندگيهاي بسيار
وعده ي ديدار با جوجوجتسو
سيزارتا
عشق روي پياده رو


دیگه چی بود؟

نمی دونم چرا اصلا از این کتاب روی ماه خداوند را ببوس خوشم نیامده ... اصلا هم نمی فهمم که چرا همه از این کتاب ِ تعریف می کنن ... حتی نیما!
ی دونی چه جوریه؟ ... (امیدوارم سحر اینو نخونه، چون دو سه باری بهش اینو گفتم!) دیگه ازم گذشته که بخوام رمان بخونم یا داستان بخونم ... مثلا عادت می کنیم زویا پیرزاد به نظرم خیلی مسخره بود! یعنی نه اینکه مسخره باشه ها ... هر کتابی فارغ! از نثری که داره ( که صددرصد می تونه جاذب و دافع باشه) می خواد یه منظوری رو برسونه ... کل نثر و داستان هم برای رسوندن اون مفهومه ... حالا فرض کن اگه تو کتاب عادت می کنیم پیرزاد این همه توصیف نبود، بازم میشد مفهوم رو فهمید ... منظورم اینه که وقتی تو کتاب پشت سر هم می خونی که < آرزو پاش رو گذاشت رو میز، کفش ورزشی سفید داشت با جوراب نایلونی مشکی! > بعد به اخرش که میرسی فکر می کنی که مغبون شدی! یعنی اون قدر که وقت گذاشتی چیزی نگرفتی. یا همین روی ماه خداوند را ببوس ...موضوعش اونقدر تکراریه که هیچ حسی به آدم دست نمی ده ... ولی فرض کن داری کتاب « استادان بسیار زندگیهای بسیار » رو می خونی ... پسر یه جاهاییش واقعا حال می کنی ... مثلا اون تیکه ش که میگه تو تناسخ ادما برای خودشون یه سطحی دارن و تو زندگی بعدی از اون سطحی که رسیدن پایین تر نمی رن ... من همیشه فکر می کردم که خوب اگه تناسخ باشه، چه جوریاست؟ یعنی وقتی میمیری بعدش یهویی یه ادم بدبخت ِ نادون نشی یهو .. ولی اینو که خوندم یه حس باحالی داشت ... اصلا کتاب باید همین باشه ... چیزی رو که نمیدونی ازش بگیری.

August 20, 2005

هيچي تو دنيا مثل دو تا جيب گشاد
به درد تنهايي آدم نمي خوره
...
...
مخصوصا اون تيکه ش رو دوست دارم
که دستات رو کردي تو جيبت و همينجوري که راه ميري
عکست رو توي ويترين يه مغازه ببيني
يه جوريه
مثل اينکه ميگه
پسر! تو داغوني
... داغون!

August 18, 2005

همه چي كشكه ...
مخصوصا زندگي





اصلا از همون بچگی هم کشک دوست نداشتم

July 29, 2005

July 26, 2005

عاشق اين كاره شدم ... اينجوريه كه دستات رو مي كني تو جيبت ... بعد تو اتاق شروع مي كني به قدم زدن ... هر چند وقت يه با رهم مكث ميكني ... سرت رو ميگيري طرف آسمون چشات رو باريك ميكني و به سقف نگاه مي كني ... اون وقت يهو يه بشكن ميزني، ميري چند تا طرح روي كاغذ مي كشي ... بعدش ماشين حساب رو برمي داره و يه سري محاسبات انجام ميدي و كلي مشعوف ميشي ... لبته بعضي روزا هم كه دست تو جيب هي راه ميري و هيچ چي به ذهنت نمي رسه فاجعه ست ...
امروز از اون روزايي بود كه مغز زنگ زدم، يه چند تا جرقه اي زد ... خوشمان آمد



اين پروژه رو بيخيال ... از تسلسل خيلي خوشم مياد ... سيكل ... چرخه ... تكرارهاي عقب، جلو ...ديدن يه اتفاق از زواياي مختلف ... مثل يه قسمتايي از تاج خار ... فيلم Memento رو ديدي؟ ... اونم همينجوريه ... اولين صحنه ي فيلم، آخر داستان ِ ... بعدش همينطور ميره عقب .. ميره عقب ... بعد يه سري صحنه ها هي تكرار ميشن كه با توجه به دانسته هات در طول فيلم، كلي فاز ميده ... آخرين صحنه ي فيلم هم بر ميگرده به اول داستان ... بعد يه ادم جوگيري مثل من ( كه مشكل حافظه هم داره) رو فرض كن كه نشسته داره اين فيلمه رو نگاه مي كنه ... آخر فيلم كه اول داستانه ... لئونارد تو ماشين نشسته و با خودش مي گه:

. من بايد دنياي بيرون ذهنمو باور كنم
. بايد باور كنم كه كارام هنوز معني دارن
. حتي اگه به خاطر نيارم
. بايد باور كنم كه وقتي چشامو ميبندم دنيا هنوز سر جاشه ( چشماشو ميبنده)
. باور كنم كه دنيا هنوز سرجاشه
. آيا هنوزم همونجاست؟
. (چشماشو باز مي كنه) آره
....
. با خاطراتمونه كه يادمون مي مونه كي هستيم
. من استثنا نيستم
. (بعدشم ميزنه رو ترمز ِ اون جگوار ِ خوشگلش)

. آخرين جمله اي هم كه تو فيلم ميگه اينه: خوب كجا بوديم؟



. هوس كردم بشينم با كامپيوتر بازي كنم ... nfs ... تقصير جگوار ِ تو فيلم بود ... من هميشه شورلت كوروت رو ترجيح ميدادم ... ولي الان اگه برم سي دي شو بگيرم، قول ميدم كه جگوار بردارم ... (الان با خودم گفتم، بيخيال بابا، بچه شدي؟ ... اين همه كار و برنامه داري ... ماشين بازي مي خواي چيكار؟ ) ... با اين فكرا احساس پيري به آدم دست ميده ...فردا ميرم چند تا سي دي بازي ميگيرم ... شايدم نگيرم ... البته ربطي به پيري نداره كه ...


به نظر تو، اگه آدم پول داشته باشه، بعد با پولش بخواد بره سفر ... مكه بره خوبه؟ يا اينكه يه كشور توريستي بره؟


. هوس عكاسي كردم خفن


مي دوني؟ من از اين صندلي خوشم اومده ... از اينكه آخر شب قلفتي توش جا ميشم و هر چي دلم ميخواد مينويسم خوشم مياد ... اينكه بدون توجه به درست و غلط بودن املاي كلمات، يا محتواشون يا ارزش داشتنشون چيزي بنويسم هم بد نيست .. جالبيش اينه كه وقتي فكر ميكنم دارم حرف درست و پر محتوا ميزنم، نمي فهمم كه چقدر چرت ميگم ... بعدش وقتي مي فهمم كه چرت گفتم، كلي ناراحت ميشم ... اما وقتي فقط نوشتن مساله باشه، نه چه چيزي نوشتن، يه جور حس تخليه به ادم دست ميده ... اونم بدون ترس از مفاهيم انتقالي! ... تازه! كلي هم حرفامو مي خورم ... چون اگه بخوام همه چيو كه به ذهنم ميرسه بنويسم، مثنوي هفتاد من هم بيشتر ميشه ...


.. خوب كجا بوديم؟

July 11, 2005

Hiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

July 10, 2005

علي: ... مثل كرم ابريشم مي مونيم ... صبح تا شب داريم دور خودمون پيله مي تنيم .. اونقدر غرق اين كار شديم كه آخرش نمي فهميم همين پيله ما رو خفه مي كنه ... خسته شدم ...

نيما: ... خوب بيست و چهار سال گذشت، چي شد؟ ... هيچي... فكرش رو كه مي كنم، هيچ دليلي براي بودن نيست ... دلمون رو به چي خوش كنيم هان ؟ ... همش كارهاي تكراريه خسته كننده و بدون نتيجه ... اين فندك ماشينتم كه ندادي درست كنن ... اَه ...

احسان: همش گير، گير گير گير ... آقاجون ِ من، آدم تو سن من تفريح مي خواد ... صبح تا شب بشينم خونه و هيچ كار نكنم؟ ... نه پارتي هست، نه كنسرت، نه سينما، نه بيرون رفتن، نه دختر نه هيچي ... بعدشم بهم ميگن كه موهات رو كوتاه كن، لباس فلان مدل بپوش .... اِل بل ... آخه اين چه زندگي سگيه كه ما داريم؟ ...


و در تمامي اين لحظات، يك لبخند لايت (نه از آن لبخندهاي جوليا رابرتز وار ِ مورد علاقه ي سركار ... نه! ... از آن لبخندهاي درونگراي جودي فاستر وار، مورد علاقه ي خودمان) بر پهناي صورتمان مي درخشد .. نه نه، نمي درخشد ... چرا كه اولا لبخندش درونگرايانه ست، ثانياً وقتي دوست ادميزاد شاكي مي باشد، ديگر چه جاي و مجال لبخند است؟ ... تمة كلام انكه آن لبخند درونگرايانه چراغ دل ما را روشن نگه داشته ! همچنانكه حضرتعالي ... يعني در برهه اي كه دوستان و ياران و بروبچز من حيث المجموع هر كدام براي خودشان در فكر ِ گير و مشكلات و پوچي ِ عليحده اي هستند، بنده همين كه يك نفسي بكشم و يك مقدار عمر عزيز ناقابل را در جوار همچون شمايي به سر بياورم، يك سري حركات موزوني مي كنم و در مابقي مسائل عين خيالم نيست كه نيست، در بقيه ي مابقي مسائل نيز به هكذا!

فلذا، دم شما و ما و باقي بازماندگان جميعاً گرم.

July 7, 2005

يه پاكت گرفته دستش، ميگه مسعود نامه داري. پاكت نامه رو كه باز مي كنم، توش يه پاكت ديگه ست.اون پاكته تا شده ست. يه كاغذ روش چسبيده و نوشته، از طرف سوگل! بعد تو اون پاكت ِ يه كاغذ ِ ....

خيلي جالبه كه از اون سر دنيا يه بسته داشته باشي ... اونم از كسي كه نديدي ش. اصلا دقت كه مي كنم ميبينم تعريف درستي از دوستي ندارم.

مثلا، يه پسري هست اينجا، به اسم رضا. دو سال ميشه كه همديگه رو ميشناسيم، شماره تلفن هم رو داريم. ادرس خونه هاي همديگه رو هم مي دونيم. اصلا از خونه ي ما تو خونه ي اونا، 15 دقيقه بيشتر راه نيست. ولي تو اين دو سال همديگه رو كه نديديم هيچ. تلفني هم كم صحبت مي كنيم. نظريات و عقايدمون هم 180 درجه با هم فرق داره، ولي وقتي من حالم گرفته ميشه يا اون، شروع مي كنيم با هم درددل كردن.
يه روز مياد ميگه كه مي خوام هروئين مصرف كنم. چي كار كنم؟ منم بهش آدرس ميدم كه بره از كجا بخره و چه جوري تزريق كنه . بعدشم شروع ميشه ديگه. از اينجا شروع ميشه كه من فكر مي كنم كار احمقانه اي ميكنه و اخرشم هميشه به خدا و پوچ بودن يا نيودن زندگي و اينجور چيزا ختم ميشه. يه جور كل كل ِ خشونت آميز! از اون مدلا كه مهم اين نيست كه نظر تو درسته يا اون. مهم اينه كه حال طرف رو بگيري. ولي فرداش مياد ميگه كه فلان اتفاق افتاده. ديگه به كل كل ديروزمون كار نداريم. اون تعريف مي كنه، منم همدردي مي كنم ... خالي ميشه و ميره پي كارش. تا اينكه دوباره همديگه رو ببينيم. يا من نياز به حرف زدن پيدا كنم. شايد ماهي يك بار، يا دو ماهي يك بار همديگه رو ببينيم و بشينيم براي هم صحبت كنيم. ولي همين كافيه. چون مي دونيم يكي هست.

سوگل و سحر ... محمد رضا و فرهاد و رضا ... همينجوري ان. گاهي اوقات ميشينيم گپ ميزنيم و تبادل افكار مي كنيم و همدردي و بعدشم ديگه هيچي. اما دوستي اينجوري نيست، يه جور ارتباط هميشگي ِ كه هر چي بيشتر پيش ميره، دست و پاي آدم رو ميبنده. نمي دونم چه جوري بگم. تو دوستي ها ادم يه جوري ملزم ميشه، انگار يه جور قرارداد نامرئي مي بنده. پشت اعمالش يه بايد ميشينه. بعد اين ميره رو اعصاب. وقت گير ميشه، پر كننده ست. مثلا من مي دونم رضا دچار مشكل شده، با كمال ميل، حاضرم براش هر كار از دستم برمياد انجام بدم. و از اونجاييكه مي دونم اون از من توقعي ندارم، آزادي عمل دارم. يه جور حس خوب هم پشت كاري كه مي كنم هست. حالا فرض كن، يكي از دوستام دچار مشكل بشه. اون وقت من مي دونم كه بايد براش كاري انجام بدم. از طرفي اينم مي دونم كه اگه اين كار رو براش انجام ندم، از دستم ناراحت ميشه! چرا؟ چون اون از من انتظار داره. چرا انتظار داره؟ چون ما دوستيم!
اصلا مساله اين نيست كه انجام دادن كاري براي كسي، سخت باشه. نه اينطور نيست. فرض كن انجام دادن اون كار هيچ سخت نباشه، اما اون طيب خاطر و كمال ميل، از بين ميره. يه جورايي تبديل ميشه به اجباري ناخواسته. يه كار روزمره و ساده كه وظيفته انجامش بدي. نسبت به حالت اول هم تكرار پذير تره. اينجوريه كه من نمي فهمم چه جورياست. يعني تو تعريف دوستي دچار مشكل ميشم.

كامو ميگه كه: نه ادم پوچه، و نه دنيا. بلكه پوچي در تقابل ناشيانه ي اين دو تا بوجود مياد.
خيلي از دنيا، همون كساييكه باهاشون حشر و نشر داريم. يعني دوستان و اشنايان. بعد من هميشه يه جورايي اين وسط قاطي ميكنم. كه چرا كساييكه كمتر ديده ميشن. بيشتر تو ذهنن. يا برعكس. كساييكه بيشتر تو ذهن منن، كمتر باهاشونم. نمي دونم چه جورياست. بايد درستش كنم.



بيخيال!

پ.ن:
يه روز سه تا خفاش ها از يه شاخه درخت آويزون بودن ... بعد يهو يكيشون برميگرده و صاف مي ايسته. اون وقت يكي از اويزونا به بغل دستيش ميگه: اه ... بازم غش كرد!

June 29, 2005

گند زدي پسر
گ
ن
د
.
.
.
.

June 5, 2005

در مورد دوستان نزديك و دوستان دور و با ارزش و بي ارزش ... اينكه هميشه بهترين ها رو كمتر ميبيني و ازت دورن ... كتاب سقوط، آلبر كامو؛

... از كجا مي دانم كه دوستي ندارم؟ بسيار ساده ست.اين موضوع را روزي كشف كردم كه به فكر خودكشي افتادم تا به انها كلك بزنم، يعني به طريقي آنها را تنبيه كنم. ولي چه كسي را مي خواستم تنبيه كنم؟ لابد چند نفري تعجب مي كردند؛ و هيچ كس احساس نمي كرد كه تنبيه شده است. آن وقت فهميدم كه دوستي ندارم ...

... از همه مهمتر آنكه حرف رفقايتان را ، وقتي از شما مي خواهند كه با آنها صادق و صريح باشيد، باور نكنيد. آنها فقط اميدوارند كه شما در تصور خوبي كه از خويشتن دارند نگهشان داريد و در عين حال اين اطمينان اضافي را هم كه از قول صراحت شما بيرون كشيده اند توشه ي راهشان كنيد. چگونه ممكن است كه صراحت شرط دوستي قرار گيرد؟ شوق طلب كردن حقيقت، به هر قيمت كه باشد سودايي است كه هيچ چيز را معاف نمي دارد و در برابرش هيچ چيز تاب نمي آورد. يك جور شهوت است. گاهي نوعي راحتي يا خودخواهي است. بنابراين اگر شما، خود را در چنين وضعي ديديد، ترديد نكنيد: قول راستگويي بدهيد وبه بهترين وجه ممكن دروغ بگوييد. شما به آرزوي پنهان آنها جواب مي دهيد و محبت خود را به دوگونه ثابت مي كنيد ...

واقعاً خيلي وحشتناك از اين كامو خوشم مياد .. خيلي!