October 9, 2007

یه سال و نیم پیش
بازی چهار نفره ای شروع شد
که دیروز یکی از نفراتش با jet plane رفت
رفت که شاید یه روزی بشه ناخدای jet plane

پارسال موقع تولدم یکی دیگه از نفراتش
بعد از نمایشنامه ای که نوشته بود برام
یه نوشته هم داد بهم
و عجیب الان می طلبید خوندنش

نوشته بود:
" ... گذشت و گذشت، چون گذشتن بی لحظه ای درنگ، ذات زندگی ِ. گذشت و روزایی رسید که دیگه نبودی و من واسه از دست دادن دوستی ِ ناراحت بودم. ولی انگار از دست دادن هم ذات زندگی ِ."
"... و می دونم اگه زندگی، می گذره، اگه زندگی چیزا یا کسایی رو ازت می گیره، ردها رو نمی تونه پاک کنه."
"مهم نیست که آینده چی میشه، تو کجاش می افتی و من کجاش، مهم در حضوره. مهم همین مکث ِ. که وجود داره."
"حس می کنم حلقه ای نامرئی وجود داره، که واسه همیشه تو دستای ماها می درخشه. حس می کنم اون حلقه هه، ماها رو از ورای فاصله ها کنار هم نگه می داره."


حلقه ای نامرئی وجود داره،
که واسه همیشه تو دستای ماها می درخشه

3 comments:

Anonymous said...

سلام.اين حلقه ها به هم قفل ميشن گاهي ولي وقتي از هم جدا ميشن و فقط ردشون ميمونه يكمي سخته از يكمي بيشتر .ولي زندگي با گذشتن معني پيدا مي كنه همين .
وبلاگم آپه خوشحال ميشم نظر ،انتقاد ، پيشنهاداتت رو بخونم

Anonymous said...

کاش زندگی با این حرفها می چرخید دوست من. با همین حلقه های نامرئی و با همین عشقهای دور و همین دوست داشتنهای اسطوره ای. حلقه های حقیقی رو بچسب. روزهات شاد و شبهات شادتر دوست کم پیدا. از شهردار شهر سرد جویای حالت هستم.

Anonymous said...

سلام . . . اینجا چقدر عوض شده اون زمانی که من می یومدم اینجا اینجا این شکلی نبود.یه عکس از دون کیشوت سوار بر اسب اون بالا بود که من خیلی دوستش داشتم الانم تو گوشیم هست...راستی کامنت دونی هم نداشت.4 تا لینک هم این بغل بیشتر نبود.....می نویسید که هم چنان؟؟؟؟؟