مرگ .... فقدان ... ترس
دو سه روزه که تصورم اینه:
ایران با آمریکا وارد جنگ میشه ... من وارد این جریان میشم و میمیرم
بعد میشینم و به خودم وقت می دم
مثلا سه ماه
خوب حالا که قراره سه ماه دیگه کشته بشم، چی کاره ام؟
اولین حسش ترس ِ ... ترس شدید ها
گاهی اوقات میشینم و با خودم مرگ دیگران رو تصور می کنم
خودم رو تصور می کنم که تو مجلس خیتمشونم ... یا موقع خاک کردنشون دارم نگاشون می کنم
حوصله نوشتن نبود رفتم و Dreamers رو دیدم
آقای برناردو برتولوچی هم خیلی بی دین و مستهجن فیلم ساخته
ولی خوب، چیزهای خفن بسیاری داشت
از جمله اینکه:
تئو داشت واسه ماتئو می گفت که یه فیلم بساز که میلیونها سرباز پشت سر مائو حرکت می کنن و دست همشون کتاب ِ. همون کتاب ِ قرمز. فکر کن کتاب به جای تفنگ!
و ماتئو جواب داد که این خیلی وحشتناکه
تئو گفت چرا؟
ماتئو گفت: چون همشون یک کتاب دارن.
میلیونها آدم و فقط یک کتاب!
ایزابل به ماتئو گفت:
You know what someone once said?
There’s no such thing as love, there are only proofs of love
از فیلمایی که وسطش کلی میوزیک داره خوشم میاد
داشتم می گفتم:
تصور می کنم که آدما مردن و بعد فکر می کنم که خودم در فقدان اونها چی کار می کنم. بعد شرایط رو برای خودم کلی سخت می کنم. مثلا فکر می کنم که پدر و مادر و خواهر و برادر تو یه تصادف مردن. الان دارن اونا رو دفن می کنن و من کنار قبرها واستادم.
وقتی به این برسی که نهایتا هیچ کی باهات نمی مونه و همه میرن ( رفتن نه به معنای مردن ... بلکه به معنای رفتن) وقتی بهش رسیدی، اون وقته که می فهمی چقدر داغونی و چقدر به همه چی نیاز داری. همینطور که پیش میره و جیانات رو تصور می کنی، یه جور بیتفاوتی میاد سراغت. یه چیزی مثل مردن. انگار که تو هم مردی. اون وقته که خودت رو تصور می کنی که بعد از مرگ نزدیکانت توان انجام هیچ کاری رو نداری. و این ناتوانی منجر به یه جور بی تفاوتی می شه. میشی مورسو تو بیگانه.
به نظرم اینکه مورسو بشینه کنار تابوت مادرش و به این فکر کنه که روز بعدش با دوست دخترش بره شنا، خیلی هم غیر انسانی نیست ... اتفاقا کاملا انسانیه. اونقدر جریان شدیدا انسانیه که اون رو به این بی تفاوتی سوق داده.
شایدم نباید زیاد کتاب بخونم. جنبه ی این جور شخصیت ها رو ندارم.
خلاصه که قدر همه ی زنده های دور و برت رو بدونین ... شاید از سه ماه هم کمتر وقت داشته باشین.
یه چیز دیگه:
فهمیدم که اگه روز مرگم رو به طلاعم برسونن، تقریبا کار ویژه ای نخواهم داشت ... همین برنامه های روزانه رو ادامه خواهم داد
اینکه نصف شب بری سر یخچال و یه تیکه پیتزا با یه لیوان آب پرتغال توش پیدا کنی
درس مثل اینه که تو بهشت باشی
مطمئنا مورسو هم در مقابل این جور مائده ها بی تفاوت نیست.
دیر وفته دیگه
بریم بخوابیم.
July 20, 2006
July 19, 2006
لذت می برم از لیوانی که
یک سومش یخ ِ یک سومش کف ِ و یک سومش باواریا
لذذذذذذذت ها
قبلنا فکر می کردم که دلیل ننوشتن اینه که چیزی واسه نوشتن نداری
اما حالا دیگه مطمئنم که
بزرگترین دلیل ننوشتن، حرف زدنه
وقتی یه حرفی رو به زبون میاری، دیگه نوشتنش لطفی نداره
اینم فرق می کنه که تو یه نوشته رو خودت بخونی یا اینکه برات بخونن
مثلا پایه بودم که جریان دفترچه پانداهه رو براتون تعریف کنم
ولی اگه تعریف می کردم، اون وقت نمینوشتمش
ضمن اینکه من خوب هم تعریف نمی کنم
خوب اون دفترچه پانداهه رو اختصاص دادم به نوشتن تیکه های باحال فیلما
مثلا تو فیلم Blue مامان ِ که تو آسایشگاه همش تلویزیون نگاه می کرد به دخترش گفت:
Now I have only one thing left to do
Nothing
این اسپیلبرگ هم کارش خیلی درسته ها
توی صدتا فیلم برتر ِ معنوی و امیدوارانه 5 تا از فیلماش بود:
ئی تی، برخورد نزدیک از نوع سوم، رنگ ارغوانی، فهرست شیندلر، نجات سرجوخه رایان
توی نجات سرجوخه رایان، آخرین دیالوگ فیلم رو رایان (در حالیکه کنار قبر گروهبان میلر واستاده) میگه:
ارزشش رو داشت؟
کاملا پایه ی این تک جملات پایانی ِ تکان دهنده ام!
مثلا توی 21 گرم آخر فیلم که شون پن داره میمیره، میگه که:
چند دفعه باید زندگی کنیم؟
چند دفعه باید بمیریم؟
همه میگن که ما 21 گرم از دست میدیم
خوب دقیقا لحظه مرگ ما چقدر مناسب 21 گرمه؟
چه وقت ما 21 گرم از دست میدیم؟
چقدر با اونا میریم؟
چقدر به دست میاریم؟
چقدر به دست میاریم؟
21 گرم ...
وزن 5 سکه ... وزن یک مرغ مگس خوار ... وزن یه تیکه شکلات
( و بعد در حالیکه صداش فالینگ اینتونیشن داره! ضربه نهایی رو میزنه)
How much the 21grams weight?
و البته هیچ کدوم از اینا به خدایی فیلم Memento نیست.
آخر فیلم، اول ِ فیلم ِ و آخرین دیالوگی که گفته میشه اینه:
خوب! کجا بودیم؟
حال نمی کنم با لیوانی که
توش نه کف داره، نه باواریا
حال نمی کنم با این روزای کشدار تنبل
حال نمی کنم با این شلوغیا
و حال نمی کنم با بی خیالی
ولی با خودم خیلی حال می کنم ها
خیلییییییییی