June 16, 2006

دارم به میچی میگم که سفر، جاده، تنهایی، مادر بزرگ، تنور ....
میگه در ضمن شنبه فوتبال داره و تلویزیون مادر شبکه سه رو نمیگیره
...
مممم ... چیزه
میشه من نرم؟


What the hell was that all about then?



تو فیلم ماتریکس بود فکر کنم
یا یه فیلم دیگه
خانومه به آقاهه گفت که:
شیش ساعت پیش بهت گفتم هر کاری که بتونم برات انجام می دم
حالا می دونی تو این شیش ساعت چه اتفاقی افتاده؟
آقاهه گفت نه نمی دونم
خانومه گفت: هیچی!


سفرت بخیر
اگه میری از اینجا تک و تنها تا یه شهر دور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
برو که رفتن بدون ما میرسه به یه دنیا نور
...
در مورد شهرهای نزدیک نظری ارائه نشده
شاید به یک دو سه سطلی نور رسیدم


We should look out for each other



میدونی چی عجیبه؟
یعنی عجیب هم نیست
ولی این فیلما و زیر نویس انگلیسی و اصطلاحات و اینا
جذابیتش توی فحشا و مسائل سخیفشه
مثلا از همه ی فیلم همین جمله ش یادم مونده

Shut the fuck off, will you?



شرمنده

Don’t give up on me




ما که رفتیم
ولی زود برمی گردیم
جوری که انگار اصلا نرفته بودیم
وقتی بر میگردی به شهرت هیچی تغییر نکرده
نبودنت رو شهر احساس نکرده
شایدم احساس کرده و عادت کرده
مثل چرخ و فلک که رفت سفر دور دنیا



البته به ابوی هم توضیح دادم که رسی نانت پلوس هاش خرابه
ولی توجهی نکردن
اگه اتفاقی افتاد تدی رو میبخشم به سانکوپانزا
کتابهام هم مال کشیش
فقط به شرطی که آتیششون نزنه
دلبر دولسینه هم
میتونه با هرکس که دلش خواتس ازدواج کنه
اما منو فراموش نکنه


Ok! Now what?

June 13, 2006

هر ادمی برای خودش یه سری قوانین داره. مهم نیست که خودش این قوانین رو ساخته یا از بیرون کسب کرده. مهم اینه که این قوانین رو اجرا می کنه. حیطه ی اجرای قوانین متفاوته. یکی از بزگرتین ِ این حیطه ها اجتماعه و بطور خاص تر روابط اجتماعی.
برخورد ما با ادما بر اساس قوانین هست که داریم. تو کارای اداری یه نفر قانون رشوه دادن رو داره، یکی صبر کردن، یکی داد و بیداد کردن و ...
حالا اگه بریم تو حوزه ی روابط شخصی می بینیم که این برخوردها بعضی جاها قانون شکنانه عمل می کنن. مثلا قانون تو اینه که اگه یه نفر در مورد تو اشتباه برداشت کنه، تو اهمیتی به موضوع نمیدی. میگی که حیف نون بعد از این مدت هنوز منو نشناخته. اما این وسط یه سری افراد پیدا می شن که اینجوری باهاشون برخورد نمی کنی. سعی می کنی که اونا رو از اشتباه در آری. جریان ر توضیح بدی و سوءتفاهم برطرف بشه.
حالا چرا آدما عادلانه برخورد نمی کنن؟ شاید یه جواب اینه که: چون ادم نمی تونه تمام وقتش رو صرف این موضوع نه که افراد دیگه رو از اشتباه در آره و نمی تونه تمام مدت برای همه همه چیو توضیح بده.
خوب اگه اینو جواب قانع کننده ای بدونیم، باید بگردیم دنبال یه عیار که این تفاوت ادما از کجا میاد.
چرا مهمه که یه نفر اشتباه کنه و یه نفر مهم نیست. میشه جواب داد که خوب یه نفر خاص تر و متفاوت تره. لایه های فکری و حسی و شخصیتی ش به من نزدیکتره. و به همین دلیل برام مهمتره. این جواب اتفاقا همه چیو برعکس می کنه. اون ادم که به تو نزدیکتره، کمتر از ادمای دیگه حق اشتباه داره. اگه اون ادم نزدیک درست مثل آدم دور اشتباه کنه، پس یه جای کار می لنگه.
اصلا بیا اینجوری نگاه کنیم که چی شد که اون ادم به تو نزدیک شد. مگه تو سطح فکری تو آدمای محدودی وجود دارن؟ توی این همه ادم بالاخره 10 نفر، 200 نفر پیدا میشن که تو سطح تو باشن. تو وقت نداشتی که کشفشون کنی درسته؟ اصلا باید وقت میگذاشتی؟ ادمایی که به نزدیکن چطور نزدیک شدن؟
تو ناراحتی. به شدت هم ناراحتی. دنبال یه گوش می گردی. از بین 10 نفر آدم نزدیکت توی اون زمان خاص یه نفر پیدا می شه که به حرفات گوش کنه. اون آدمای دیگه سر کارن. سر کلاسن. با یکی بحثشون شده و حوشله ت رو ندارن. ولی اون یه نفر وقتش خالیه خالیه و حالا به حرفای تو گوش می ده. حرفات که تموم شد، حس خیلی بهتری نسبت به اون نفر داری. حسی که نسبت به 9 نفر دیگه نداری. دلیل اینکه نسبت به اون 9 نفر این جس رو نداری مسائل خیلی ساده و پیش پا افتاده ای هستن. همه ی اون 9 نفر ساعت 3 بعد از ظهر روز پنج شنبه گرفتار بودن و فقط یه نفر وقتش آزاد بوده. و همین ازادی وقت باعث ایجاد یه حس خاص شده. حالا بعد از یه مدت که این حس تقویت میشه ( ما خودمون تو تقویتش خیلی نقش داریم) ... نه اینکه اون یه نفر ادم کمتری نسبت به 9 تای دیگه باشه ها. نه. ولی شروع این حس ِ خیلی به اون ادم ربط نداشته. حالا دیگه این ادم نسبت به بقیه مستثنی شده. بقیه حق اشتباه ندارن و اگه اشتباه کنن بی اهمیت می شن، ولی این یه نفر می تونه اشتباه کنه و اگه اشتباه کنه توجیه و روشن میشه.
یه نفر این وسط توسط ما تقویت میشه و بقیه کمرنگ می شن. این تقویت و کمرنگی هم مرحله به مرحله بی عدالتی در رفتار رو تشدید می کنه.
آیا این بی عدالتی درسته؟
اول باید یه چیز رو مشخص کرد. اونم اینکه مسائل پیش پا افتاده و ساده ای که جرقه ی اولیه رو می زنن، در عین سادگی خیلی هم مهمن. چون اگه اون مساول نبودن کل جریان هم بوجود نمیومد. اون مسائل بودن که پتانسیل ایجاد جریان رو به ما دادن. شاید ساده تر باشه که این جریان رو به تصادف ربط ندیم. اگه اون موضوعات ساده رو تصادفی بدونیم دهنمون سرویس خواهد شد. نزدیکی حوزه های انرژیف همزمانی رویدادها، تقدیر یا هرچیزی که اسمش رو بزاریم. مهم اینه که این وسط برای ما اتفاق افتاده و ما هم تقویتش کردیم.
اما فکر کن اگه این بی عدالتی تو رفتارت رو حذف کنی، اون وقت به جای یه نفر یا دو نفر یا سه نفر آدم فوق العاده می تونی ده نفر آدم ِ نزدیک کنارت داشته باشی. می تونی یه خونه 12 نفری داشته باشی، اما صرف اینکه اون بی عدالتی رو نداشته باشی.
حالا اگه عدالت داشته باشی چی؟ اولین مشکلی که بهش بر می خوری مشکل زمان و اعصاب ِ. برو بابا کی حوصله داره که جریان رو واسه همه توضیح بده. اون صرفا یه عابر یا غریبه بوده ه از کنار هم رد شدیم و حتمالا دیگه هیچ وقت همدیگه رو نخواهیم دید. یه لحظه تصور کن اگه اون عابر تو رو درست بشناسه و با هم ارتباط پیدا کنین می تونه بهترین دوست زندگی ت باشه. ولی احتمال این مساله چقدره؟
خیلی مهمه که تو آدمای زندگی ت رو انتخاب کنی، نه اینکه اتفاقی بیان جلو. خیلی وقتا این اتفاقی جلو اومدن خیلی خوبه و موثر و مهم. اما شاید اون ادمی که ساعت 3 بعداز ظهر سر کلاس بوده، آدم مناسب تری باشه. اشتباهات اون و بی عدالتی تو اون رو کمرنگ کردن و هیچ وقت اینو نمیشه فهمید. اینجاست که ادم گه گیجه می گیره. امیدوار بودن به اینکه روح جهان اتفاقای مناسب رو جلوی پات میزاره، یا اینکه ....



درس امروز این بود که من وقتی درگیر یه مساله میشم بهش فکر نمی کنم. خیلی مرام بزارم میشینم و مینویسمش. مثل بالا. بعد از این نوشتنه لذت می برم. ته نوشته هم همه چیو بهم میریزم و مغلطه و هیچ نتیجه ای نمی گیرم از این کار. صرف همون لذته بیخیال درگیری میشم و فراموش میشه میره پی کارش.
لذا لازمه که ادمیزاد اهی اوقات هم به جای دودر کردن فکر کنه. برای من کار سختیه. ولی میشه از نوشتن کمک گرفت.
بعد از فکر کردن میشه گفت که: آدما به خاطر ضعف ها و محدودیتهاشون نمی تونن با تمام افراد موجود در اطراف با تمام ظرفیت برخورد کنن. نمیشه همه رو به یه اندازه دوست داشت، با همه به یه اندازه مهربون بود و به همه به یه میزان توجه کرد. حالا باید به ادما با دقت نگاه کرد و اونایی رو که هماهنگ تر و لایق تر می دونیم انتخاب کنیم. انتخاب کنیم که باهاشون مهربون تر و دوست تر و متوجه تر باشیم. توی این مسیر انتخاب هم یه سری مسائل کوچیک و به ظاهر پیش پا افتاده می افتن که نباید آسون از کنارشون بگذریم. باید متوجهشون باشیم و نزاریم که اونا تنها عامل باشن. ضمن اینکه وجودشون رو هم انکار نکینم. اونا بوجود اومدن تا فکر کنیم و انتخاب کنیم.

June 9, 2006

اون کتابه بود که ترجمه می کردم ... اسمش اصول طراحی مهندسی بود
یکی از مزایای رشته مکانیک .. یعنی تنها چیز باحالی که داره اینه که قدرت تحلیل آدم رو بالا میبره
همیشه برای طراحی یه جریان فکر می کردن که طراحی از خلاقیت میاد
و این خلاقیت یک طراح ِ که می تونه اون رو موفق کنه
تو درس روشهای طراحی مهندسی اینو یاد می گرفتیم که برای چیدن یک سیب از درخت باید 50 تا طرح داشته باشیم
... از نردبوم بریم بالا و سیب رو بچینیم
.... با اره درخت رو قطع کنیم و سیب رو بچینیم
... با هلیکوپتر بریم بالا و سیب بچینیم
.... با تفنگ دم سیبا رو نشونه بگیریم و بندازیمشون
.... میمون تربیت کنیم که بره سیب بچینه
....
اون وقت از بین این هم طرح، طرح مناسب رو انتخاب می کردیم.
کتاب اصول طراحی مهندسی می گفت که انتخاب و طراحی این طرحها باید طبق اصول خاصی باشه و فقط خلاقیت مطرح نیست. یعنی خلاقیت باید تو مسیرهای درستی باشه.
ما یه FR داریم. یه DP داریم و یه محدودیت.
FR ها در حقیقت همون اهداف طراحی هستن. DP ها مسیر رسیدن به هدف یا طرح رو تشکیل می دن. محدودیتها هم موانع سر راه هستن.تو اصول طراحی کلی اصل و بدیهه و لم و قضیه داریم. اما از همه مهمتر دو تا اصل یا بدیهه هستن.
بدیهه 1: بدیهه استقلال: FR ها باید ازیکدیگر مستقل باشن.
بدیهه 2: کمینه اطلاعات: هر چه DP ها کمتر باشن بهتره.

مثالهای کتاب استفاده از این اصول رو تو ساخت در یخچال و قالپاق ماشین کادیلاک و توسعه بخش سازمانی ارتش آمریکا و تفکر فازی در صنایع ژاپن و غیره بود.
میشه این مثالها رو همه جا گسترش داد.
مثلا توی یه رابطه.
یه اشتباه بزرگی که ادما در طراحی رابطه شون می کنن نادیده انگاشتن! بدیهه استقلال ِ.
درس و کار و پول و وقت و خودشون رو درگیر می کنن. حالا اگه این رابطه کات بشه، اتفاقی که می فته اینه که بر می گردن و میگن: اِ اِ اِ دیدی؟ دو سال درسم و پولم و کارم و خودم و اطرافیانم رو ول کرده بودم به خاطر هیچی! خوب این اشتباهه. باید توی طراحی رابطه همه چیو مستقل کنیم و بزاریم که جایگاه خودش رو داشته باشه. بعضی وقتا به خاطر نوع FR یا به خاطر محدودیتها ما نمی تونیم همه چیو مستقل کنیم، اما حداقل باید از وابستگی کلی بپرهیزیم و نیمه مستقلش کنیم.
طراحی های موفق دو حالت دارن. اول اینکه طرف کارش خیلی درست بوده و از همون اول یه طرح ایده آل داده. حالت دوم اینه که با توجه به ایرادات طرح قبلی، یه طرح جدید می ریزیم.
در مورد رابطه ها معمولا آدما همیشه چند تا تجربه بد رو دارن. با پدر و مادر، در و همسایه، دوست و فامیل و همکلاسی و غریبه و ... توی این همه رابطه مسلما ادما خیلی اشتباه می کنن.
کجاها می فهمیم که طراحی رابطه مون اشتباه بوده؟ وقتایی که پشیمون میشیم. وقتایی که ناراحت می شیم. وقتایی که عذاب می کشیم. وقتایی که خوش نیستیم. وقتایی که با خودمون میگیم کاش اینجوری نبود.
کافیه که برگردیم به اون و بینیم که آیا اصول رو رعایت کردیم یا نه.
یه رابطه داریم. برای این رابطه اول باید FR یا FRهایی تعیین کرد.
FR می تونه گزینه های مختلفی باشه. تنها نبودن. شاد بودن. ازدواج. ارتقای تحصیلی. پیشرفت کاری. رابطه جنسی. فعالیت سیاسی. همدست داشتن و غیره.
معمول اینه که یه FR اصلی تعیین میشه و بعد به زیر مجموعه FR ها طبقه بندیش می کنیم.
فرض می کنیم که FR اصلی ما ازدواج ِ. دو تا ادم همدیگه رو دیدن و یک دل نه صد دل عاشق شدن! و حالا تصمیم میگیرن که با هم ازدواج کنن. حالا برای رسیدن به این هدف اصلی ما نیاز به یه DP داریم. ساده ترین DP که به نظر میرسه اینه که این دو نفر بقیه رو در جریان بزارن و بعد از یه سری مراحل شناسنامه به دست برن یه محضر و با هم ازدواج کنن. برای این DP یه سری محدودیتها وجود دارد. نظر خانواده و اطرافیان. پول. یه جا برای زندگی. وسایل زندگی و ... . این محدودیتها باید برطرف بشن که اون DP اجرا بشه و FR ما رو تامین کنه. پس با برطرف شدن یه سری محدودیتها به هدف می رسیم.
اما آیا این یه طراحی موفق ِ؟ علما میگن نه. اون هدف ما یه سری پیش زمینه ها می خواد که باید اجرا بشن. یکی از مهمترین عناصر شناخت ِ. پس ما باید برای رسیدن به FR اصلیمون یه سری مراحل رو طی کنیم.
پس ما میایم یه FR دیگه تعیین می کنیم که رسیدن به شناخته. برای این FR جدید مجبوریم DP های جدیدی تعیین کنیم. گفتگو، بررسی گذشته، آشنایی با طرز فکر و اینجور چیزا. برای رسیدن به این DP ها یه سری محدودیتهای جدید داریم. فاصله، وقت، کار و غیره ... ( بدیهه 2 میگه که تو باید سعی کنی که DP هات رو هم کمینه کنی. مثلا شما یه FR دارین که تحصیل ِ. حالا اگه اون رشته ی مناسب و مورد علاقه تون جایی باشه که فرد مورد علاقه هم هست. شما با DP رفتن به اون مکان تحصیلی، هم FR درس خوندن رو برآورده کردینف هم اینکه به شناخت از اون فرد نزدیک تر شدین)
این وسط طراح باید خلاقیت هم به خرج بده. مثلا ادما در شرایط عادی همه شون خوبن. تو شرایط سخته که میشه شناختشون. در شرایط عادی همه همدیگه رو دوست دارن، واسه هم میمیرن، خیلی کارا انجام میدن و ... حالا فرض کنیم یه شرایط ویژه بوجود بیاد. تو شرایط ویژه می تونن از هم متنفر بشن، همدیگه رو حذف کنن، برای همدیگه کاری انجام ندن، بی احترامی کنن و ... می تونن این کارها رو هم نکنن. یه ادم خلاق می تونه توی اون پروسه ی رسیدن به FR ِ شناخت این شرایط ویژه رو محک بزنه. DP ها شو از این مسیر بگذرونه.
اما نکته ایکه معمولا فراموش میشه اینه که این FR جدید رو مستقل نمی کنیم. یعنی FR ازدواج منوط به این شناخت نمیشه. (همکاری بدون شناخت، ارتقای تحصیلی بدون شناخت و حتی رابطه جنسی بدون شناخت!) .... وقتی ما نتونیم FR شناخت رو برآورده کنیم، بدیهه میگه که نباید ازدواج کنی. آدما این کار رو نمی کنن. به بهانه های گوناگون میرن سراغ هدف بعدی.... ( من دوسش دارم پس ازدواج می کنیم، درسش خوبه، پس با هم درس می خونیم، آدم پرتلاشیه پس با هم کار می کنیم، دو تا جنس مخالفیم پس میریم سراغ رابطه جنسی و ...) ... این دوست داشتن و پرتلاش بودن و درس خوندنه اونقدر بزرگ میشه که بقیه چیزا رو تحت تاثیر قرار میده و ما اصلا FR نادیده گرفته شده رو فراموش می کنیم.

حالا این FR ها همینطور به زیر شاخه های گوناگون تقسیم میشن. در مورد درس و کار و رابطه و آدما و حتی غذا خوردن. و ما همیشه اشتباهاتمون رو تکرار می کنیم. چون انتظار داریم که از این به بعد فن خواهیم زد و خلاقیت به خرج می دیم و غیره.

من یه سری طراحی های اشتباه انجام دادم. حالا اونقدر دور و برم شلوغه و مدام برای کارای مختلف دست به طراحی می زنم که اون طرح اشتباها رو فراموش می کنم. هر از چند گاهی رد هاش رو میبینم و ناراحت می شم. عذاب. غم، نا آرومی یا هر چیزی. اون وقته که یادش می افتم. ضعف خودم تو طراحی رو می بینم. ضرباتی که خوردم. ضرباتی که زدم. اشتباهاتی که معمولا جبران ناپذیر ِ و چیزی که بیش از حد ادم رو داغون می کنه اینه که روی یه طرح مدتها کار کردی، وقت گذاشتی، خوش گذشته، در گیر شدی، از کارت لذت بردی و غیره ... حالا می بینی که به واسطه ی اشتباه کردن هیچ اثری از اتو توی اون طرح وجود نداره. انگار که دو سال هیچی. مگه نه اینکه توی مدت پروسه همه چی خوب بوده. پس چرا حالا همش انکار میشه، یا قلب میشه یا بد جلوه داده میشه. درسته که تو اشتباه کردی و گند زدی و مستحق تقدیر نیستی. اما این طراحی مال تو نبوده، مال یه تیم بوده که بقیه اعضا تیم هم متوجه این اشتباهه نشده بودن. حالا اونا همه زدن زیرش و رفتن. نمیان بگن که چی به چیه و کی به کیه. چرا طرح خراب شده و چرا تو اشتباه کردی و چرا .. فقط اون طرحه انکار میشه.
همین انکار کمک می کنه به فراموش کردن.
یه وقت هست، مثل پویا همون اول طرحش به بن بست رسید. خیلی راحت با چیدن چهار تا چاقو و گفتن اینکه این خلا عاطفیه منه، بروز داد که خوب این طرح بوده و نشده، اما شما هنوز همون همکارا و دوستای قبل از طرحین. طرح رو انکار نکرد. غزال رو نادیده نگرفت.
یا یکی هست مثل پاشا، اگه طرحش عملی نشده، همچنان روش کار میکنه و امیدواره. این وسط هم هیچی براش از بین نرفته. اما یکی طرحش رو انکار می کنه. یکی بر می گرده به طرح قبلی و یکی هم مثل من ِ اسکل اون رو فراموش می کنه. هر از چند گاهی یه ردپاهایی می بینه و اذیت میشه و همین. بدون اینکه اصول رو اجرا کنه میره دنبال خلاقیت و اینکه کلی طرح میزنه بلکه یکیش گرفت.

یه چیز خوبی که میتونی بهش امید داشته باشی اینه که اگه دیگران فراموش کنن تو فراموش نکنی. و بعد تو یه وضعیت سیال، بتونی اصول رو پیاده کنی و از اون سیالیت به بهترین شکل برای خلاقیتت استفاده کنی. اینجوری می تونی که ایدوار باشی یه طراح خوب بشی. یه طراح در حد دُن کیشوت.

June 7, 2006

از وقتی که یه سری کتابا از تو کمد در بسته اومدن تو قفسه ی باز و کنار دست قرار گرفتن، خیلی خوب میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد
میشینم رو تشکچه و به کتابا نگاه می کنم ... کتابای کامو ... بیگانه، طاعون، سقوط، کالیگولا، پشت و رو، افسانه سیزیف، انسان طاغی ... تهوع سارتر ...1984، قلعه حیوانات ... فراتر از بودن، غیر منتظره، همه گرفتارند ... تمدن، بار دیگر شهری که دوست می داشتم، صید قزل آلا در آمریکا، صحیفه سجادیه، فاوست، یک شاخه گل برای امیلی .... سلینجر کنار زویا پیرزاد ... صمد بهرنگی با صادق هدایت ... کتاب جیبی های پائولو کوئلیو تو بغل خداوند الموت ... فروغ و اخوان و سهراب و نیما و حافظ و سعدی و خیام و مولانا و اوووووووووووه
....
کتابای جدید کاملا بی استفاده موندن، کتابای قدیمی رو بر می دارم و می خونم ... خوشحالم که گوشه های صفحه هایی که دوست داشتم رو تا زدم تا جاشون معلوم بمونه ...
....
همه گرفتارند:
همه گرفتارند. همه، همه جا، همه وقت گرفتارند و همه فقط یک گرفتاری دارند. آقای لوسین توسط همسرش تسخیر شده است. آقای گومز تمام ذهنش گرفتار مادرش است. خانم کارل فقط به کارش فکر می کند. ممکن نیست ادم بتواند دوکار را با هم انجام دهد. جای افسوس است ولی خوب، اینطوری است.
...
باری این است اتفاقی که وقتی همه گرفتارند می افتد: یک قتل
...

بیخیال. کتاب رو میزارم کنار و حس می کنم که ... حس می کنم. خوب من همیشه حس می کنم .. میدونی؟ حس می کنم که باید این کار رو انجام بدی. حس می کنم که اشتباهه ... حس می کنم ... فکر نمی کنم. چرا این کار رو کردی؟ خوب حس کردم که کار درستیه. یه حس خوبی داشت. حسش نبود اصلا.
...
گاهی هم فکر کن پسر
....
یه عالمه از کتابا جاشون خالیه ... میشه برشون گردونین
...
می تونم ساعتها تنها بشینم و با کتابا و محیط خوش باشم
نمی دونم که این موهبت ِ یا مشکل
دوست دارم ادما باشن و وسط اونا، تو تنهایی وسط اونا، بشینم و این کتابا رو بخونم
فکر کنم اگه آدمی وجود نداشت، دیگه اون تنهایی هم مزه نمی داد
...
من می تونم وسط همه آدما به تنهایی زندگی کنم
به شرطی که آدما زندگیشون رو نیارن وسط تنهایی من
...
دلم می خواد بشینم پشت ماشین و با سرعت 218 تا برم
دلم می خواد وقتی رسیدم به این سرعت از عقربه سرعت شمار عکس بگیرم
خوب دلم می خواد
شایدم می خوام با این کار تظاهر کنم
در هر صورت دلم می خواد
....
تو اتوبان اصفهان 183 تا رفتم
ولی از این بیشتر نرفتم تا حالا
با اون پراید ِ هم 160 تا رفتم
...
اونجاییش رو دوست دارم که فرمون به شدت شروع می کنه به لرزیدن و تو مطمئن میشی که با کوچکترین اشتباه یا انحراف یا دست انداز ماشین از کنترلت خارج میشه و فاتحه
تنها ترسیه که هیجان و انرژی داره
...
در مورد ماشین و سرعت و اینا
حس می کنم که باحال باشه
فکر رو نمیدونم
همین الان هم حسش نیست که فکر کنم
...
فکر کن!
حسش نیست که فکر کنم
هیچ وقت نیست
...
دودر
...
دلم یه مانیتور درست و حسابی می خواد
ال سی دی ترجیحا
...
ساعت 12 گذشته و آرین زنگ میزنه
میگه که فکر کردم خوابی
بیدار ِ بیدارم
...
وقتی کم می خوابم یاد صد سال تنهایی می افتم
وقتی بیخوابی اومده بود و همه نمی تونستن بخوابن
اول خوشحال شدن چون می تونستن به کاراشون برسن
اما بعد شروع کردن به فراموش کردن همه چیز
....
حتی با اینکه خوب می خوابم
بازم خیلی چیزا رو فراموش می کنم
چیزایی که خیلی از قندون و مسواک مهمترن
...
فکر کنم قبلا هم گفتم
اسمش هست
Pathetic Oblivion
....
یه عدد می گم
مثلا 12
از راست و بالا
میشمارم و میرسم به کتاب <گزیده مقامات حمیدی>
خوب همیشه هم شانس با ادم یار نیست
یه صفحه همینجوری باز می کنم
المقامه فی الوعظ
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که وقتی او اوقات به حکم ضیق بال و اختلال حال از مسقط الهام و مثبت الاقدام، قصد ارتحال و رای انتقال کردم.
شعر:
الحر لا یرضی بذله نفسه .... و بما یوخر یومه من امسه
....
گفتم که همیشه هم شانس با ادم یار نیست
می خوام کتاب رو ببندم که چشمم می خوره به صفحه اولش
اهدایی مدرسه سلمان فارس
به دانش اموز دن کیشوت (سوم 2)
به مناسبت مسابقات قصه نویسی
سال تحصیلی 1374-75
.......
با اینکه خوب می خوابم اما خیلی چیزا رو فراموش کردم
اصلا چیزی در مورد مسابقات قصه نویسی و راهنمایی یادم نمی آد
....
مهم نیست
...
یه عدد دیگه و یه کتاب دیگه
افسانه سیزیف:
اگر دوست داشتن کافی بود همه چیز بسیار آسان می نمود.
هر چه بیشتر دوست بداریم پایه های پوچ محکم تر می شود.
این نبود عشق نیست که سبب می شود دون ژوان زن باره شود.
خنده اور است اگر او را یکی از پویندگان عشق ناب بدانیم.
او همه زنان را به یک اندازه و با تمام وجود دوست می دارد
و بنابر این ناگزیر به تکرار است
.....
اگر استاو روگین باور کند
باور نمی کند که باور کرده است
اگر باور نکند
باور نمی کند که باور نکرده است
....
تفکر فازی
فیثاغورث و اصل عدم قطعیت
...
یه بادوم هندی میزارم تو دهنم
حالا باید دوباره برم مسواک بزنم
خوابم میاد
اگه نخوابم همه چیو فراموش می کنم
نه
فکر نمی کنم
حس می کنم
...
All night long

That's it

June 2, 2006

یعنی این مجید سی دی هاش و انتخاباش خداست. یه جیزای عجیب و غریبی داره که تو دکون هیچ بقالیپیدا نمیشه. و از همه باحالتر، چیدن این اهنگا و سبکهاشون کنار همه.
دیشب 5 تا سی دی از تو ماشین اورده که سی دی اول این فولدر های رو داره
خاک، M2 ، مهرداد کاظمی، ماهان، مسعود، محسن دنیایی، امید عراقی، پویان عسگری، یاسن، رضا پور رضوی ، System of a down
سی دی دومی:
جواد & رضا، کیارش، لیدا، محسن یگانه، محمد زارع، نیو فولدر! ، سلکشن، آرمین، دی جی شروین، افشین توتون چی، Gigi- dagostino
می گم به نظرت تو هر سی دی یه فولدرش خیلی نامانوس نیست؟
میگه: واژه ها رو رها کن ... حالش رو ببر.



دکوراسیون اتاق عوض شده در حد خدا
سه قسمت
فیرست: یه فضای ده متر مربعی که توش فقط یه میز ِ با یه صندلی و یه چراغ مطالعه و چند تیکه قلم و کاغ
دُیُم یه فضای هفت هشت متری متشکل از تخت و میز کامپیوتر و یه دکور و کلی جهیزات، این فضا کاما بسته ست و میز و دکور و تخت اونو از بقیه اتاق جدا کرده
سوم: یه فضای هشت متری که از پشت میز کامپیوتر شروع میشه و با دو تا دیوار و یه مبل از بقیه جاها جدا میشه.. این فضا شامل دو عدد تشکچه ست که یه میز کوچک 25 در 40 با ارتفاع 15 سانتیمتر بینشون قرار گرفته. اون طرف تر هم چهار تا قفسه پر کتابه.
بعد جریان اینه که قسما میز کامپیوتر رو روشن می کنی و نورش یه نموره اون طرف رو خیلی رمانتیک روشن می کنه. بعد میشینی رو تشکچه و دستت رو دراز میکنی و هر کتابی که بخوای بر می داری و با آرامش می شینی به خودن. اروم ِ آروم. جدای جدا.
ابتدای امر! که اتاق این شکلی شده بود، واسه خودم چایی می ریختم و بعد اعضای خونه رو یکی یکی دعوت می کردم که بیان تشک روبروی بشینن و با هم چایی بخوریم. همه یه نگاهی می کردن و می رفتن.
اما ... اما!
ساعت دوازده شب شده. من رو تشک اولیم، مادر روی تشک دومی، ابوی روی مبل و میچی هم رو تخت. دو ساعته که براشون انواع و اقسام فال رو گرفتم. کلی چیز خوندم، حرف زدیم و هنوز محل رو ترکنمی کنن.
می گم که خوب ساعت 12 شده و دیگه کم کم باید این محفل انس خانوادگی تعطیل شه، چون من کار دارم. ابوی می فرمایند که شما کارت رو انجام بده، ما راحتیم.
ساعت دوازده و نیم همه رو به زور بیرون می کنم و می بینم که چقدر راحت میشه با خانواده ارتباط برقرار کرد. اونم با دو تا تشکچه و چند تا کتاب!


Gawky یعنی پخمه


نشستم روی تشچکه و کتاب می خونم و چای می خورم. میچی کیم به دست وارد شده و میاد میشینه روی تشکچه ی جلویی. میگم اووووووی اینجا جای چایی خوردنه، جای بستنی خوردن نیست. میگه بیخیال و جون ما و این حرفا. میگم باشه، حالا یه گاز میدی؟ .. بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم و بلند براش کتاب می خونم ... یه پاراگراف می خونم و میگم: یه گاز میدی؟ ... بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم ... باز براش می خونم و دوباره می گم: یه گاز میدی؟ ... بستنی ش رو میاره جلو و یه گاز می زنم ... هنوز براش دو صفحه نخوندم که بلند میشه و میره. دم در اتاق که می رسه می گم کجاااااا؟ درحالیکه به چوب بستنی تو دستش نگاه می کنه، میگه: اونجا جای چایی خوردنه!