آقا تاریخ ساخت این خونه ی ما بر می گرده به دوران پارینه سنگی ... منم اصلا دل خوشی ازش ندارم ... درب و داغونیش در این حد که دختر عمه ی گرام اومده خونه و موقع شام یه نموره بیش از حد استاندارد جیغ و ویغ کرد ... بدون هیچ گونه پیش درآمدی، گچ های سقف بالا سرش ریختن رو سرش ... در حالیکه با یهت تمام نزدیک بود از ترس سکته کنه ... ابوی فرمودن خوب بیا بشین اینور ... همه ی خانواده به همین COOL ی برخورد کردن، چون چیز عجیبی نبود ... خلاصه منزل در همین حد ِ و هر روز صبح که بیدار میشی و میبینی که زنده ای خودش یه معجزه ست ... ولی .. ولی! ... یه حیاط داره که اونم بر می گرده به دوران پارینه سنگی ... و بلکه هم قبل تر ... اما این حیاطه با همه ی بیچارگی ش طرفای اردیبهشت همچین بگی نگی گرافیکش می ره بالا ... بعد شب که میری تو حیاطه ... بوته های رز همچین میزنن تو چشت و بوی اونا با بوی اقاقیا قاطی میشه و یک جو سنگینی ایجاد می کنه که نگو و نپرس ... اون وقته که ادمیزاد دلش می خواد کلی آب بپاشه به در و دیوار و دار و درخت ... بعدشم بشینه اون وسط و همینجوری تنهایی (بعضی وقتا هم با تدی) یا خودش کلی حال کنه ... با خودش و نسیم لایت و جو و بوی اقاقیا و گلای رز و کلاغ و چشم و لب و بوی خاک و دوران پارینه سنگی ...

No comments:
Post a Comment