خدا بیامرزه این سید اسماعیل مرحوم رو ... حدود 90 سالش بود ... پا شدیم رفتیم مسجد ... یه سیستمی هست که وقتی وارد میشن و میشینن یه فاتحه می خونن، بعد بلند میشن بر میگردن طرف صاحبین عزا و دوباره تسلیت می گن ... اینو همیشه یادم میره، دیدم هی بابا با ارنج میزنه تو پهلوم ... دوزاریم آنتن نداد ... اون سیستم آخرش رو هم نمی فهمم ...اونجا که به آمین گفتن میرسه ... هر بار جهت هاشون رو عوض می کنن ... اون رو هم نمیگیرم ... یا قبله ست یا امام رضا ست یا نمی دونم چی چی ... بیخیال ... این مرحوم مغفور از اون ادما بود که قیافشون خیلی مهربونن ... خودشم خیلی مهربون بود فکر کنم ... هفت هشت سال پیش یه بار نمی دونم چی شد که موتورش رو انداختیم تو قنات یا یه چیزی تو همین مایه ها ... (اون موقع ها گناباد زندگی می کرد) ... بعد هیچی بهم نگفت ... همینجوری که نشسته بودم داشتم فکر میکردم که این بندگان خدا که نسل ماقبل بودن چقدر بیچاره بودن ... اصلا زندگیاشون قابل مقایسه نیست .. خیلی سختی کشیدن ... مثلا مادر بزرگ پسر عمه ام ... فکر کنم یک سال و نیم پیش مرد ... سال 47 یه زلزله میاد و کاخک رو داغون میکنه ... کلی آدما میمیرن ... سه تا از بچه های این خانومه هم اون موقع میرن زیر آوار ... بعد این بنده ی خدا اونقدر با دستاش خاک رو کنده بود که تا آخر عمر دیگه ناخن در نیاورد ... سه تا بچه هاش هم فوت کردن ... یکی از عمه های بابا هم اون موقع مرد .. اسمش ستاره بود، بعد میگفتن که یه صندوق داشته پر از طلا! .. هیچی دیگه بچه که بودیم ، هر وقت میرفتیم پیش مادربزرگ بامحمد و بچه ها بیل و کلنگ بر میداشتیم و میرفتیم که گنج عمه ستاره رو پیدا کنیم! .. فکر کنم سه چهار سال علاف بودیم ... یه عمه ی دیگه بابا داره که هنوز عمرش به دنیاست .. اونم با اینکه خیلی پیر شده و صورتش کوچیک و پر چین و چروک شده ولی قیافش مهربونه ... یه پسر داره که حدودا پنجاه سالشه و ازدواج نکرده ... تو تنگراه زمین داره و کشاورزی و زنبور داری می کنه ... بعد این عمه هه خیلی باحال بوده ... 14 سالش که بوده عقدش میکنن بعد نمی دونم چی میشه که نمی زارن بره سر خونه ی شوهرش ... اون وقت یه روز شوهره میاد و اینو از جلوی حموم عمومی میدزده!! .. میزاره کولش و دِ بدو! ... حیف که من اون اقاهه رو ندیدم ... ولی خیلی باحال بوده ...
No comments:
Post a Comment