October 4, 2005

نمی دونم چرا اصلا از این کتاب روی ماه خداوند را ببوس خوشم نیامده ... اصلا هم نمی فهمم که چرا همه از این کتاب ِ تعریف می کنن ... حتی نیما!
ی دونی چه جوریه؟ ... (امیدوارم سحر اینو نخونه، چون دو سه باری بهش اینو گفتم!) دیگه ازم گذشته که بخوام رمان بخونم یا داستان بخونم ... مثلا عادت می کنیم زویا پیرزاد به نظرم خیلی مسخره بود! یعنی نه اینکه مسخره باشه ها ... هر کتابی فارغ! از نثری که داره ( که صددرصد می تونه جاذب و دافع باشه) می خواد یه منظوری رو برسونه ... کل نثر و داستان هم برای رسوندن اون مفهومه ... حالا فرض کن اگه تو کتاب عادت می کنیم پیرزاد این همه توصیف نبود، بازم میشد مفهوم رو فهمید ... منظورم اینه که وقتی تو کتاب پشت سر هم می خونی که < آرزو پاش رو گذاشت رو میز، کفش ورزشی سفید داشت با جوراب نایلونی مشکی! > بعد به اخرش که میرسی فکر می کنی که مغبون شدی! یعنی اون قدر که وقت گذاشتی چیزی نگرفتی. یا همین روی ماه خداوند را ببوس ...موضوعش اونقدر تکراریه که هیچ حسی به آدم دست نمی ده ... ولی فرض کن داری کتاب « استادان بسیار زندگیهای بسیار » رو می خونی ... پسر یه جاهاییش واقعا حال می کنی ... مثلا اون تیکه ش که میگه تو تناسخ ادما برای خودشون یه سطحی دارن و تو زندگی بعدی از اون سطحی که رسیدن پایین تر نمی رن ... من همیشه فکر می کردم که خوب اگه تناسخ باشه، چه جوریاست؟ یعنی وقتی میمیری بعدش یهویی یه ادم بدبخت ِ نادون نشی یهو .. ولی اینو که خوندم یه حس باحالی داشت ... اصلا کتاب باید همین باشه ... چیزی رو که نمیدونی ازش بگیری.

No comments: