.... یک روز فروغ پرسید کی ازدواج می کنیم؟ گفتم اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره خانه و اجاره خانه و اجاره خانه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ میزنیم ...
October 27, 2005
October 24, 2005
October 22, 2005
خدا بیامرزه این سید اسماعیل مرحوم رو ... حدود 90 سالش بود ... پا شدیم رفتیم مسجد ... یه سیستمی هست که وقتی وارد میشن و میشینن یه فاتحه می خونن، بعد بلند میشن بر میگردن طرف صاحبین عزا و دوباره تسلیت می گن ... اینو همیشه یادم میره، دیدم هی بابا با ارنج میزنه تو پهلوم ... دوزاریم آنتن نداد ... اون سیستم آخرش رو هم نمی فهمم ...اونجا که به آمین گفتن میرسه ... هر بار جهت هاشون رو عوض می کنن ... اون رو هم نمیگیرم ... یا قبله ست یا امام رضا ست یا نمی دونم چی چی ... بیخیال ... این مرحوم مغفور از اون ادما بود که قیافشون خیلی مهربونن ... خودشم خیلی مهربون بود فکر کنم ... هفت هشت سال پیش یه بار نمی دونم چی شد که موتورش رو انداختیم تو قنات یا یه چیزی تو همین مایه ها ... (اون موقع ها گناباد زندگی می کرد) ... بعد هیچی بهم نگفت ... همینجوری که نشسته بودم داشتم فکر میکردم که این بندگان خدا که نسل ماقبل بودن چقدر بیچاره بودن ... اصلا زندگیاشون قابل مقایسه نیست .. خیلی سختی کشیدن ... مثلا مادر بزرگ پسر عمه ام ... فکر کنم یک سال و نیم پیش مرد ... سال 47 یه زلزله میاد و کاخک رو داغون میکنه ... کلی آدما میمیرن ... سه تا از بچه های این خانومه هم اون موقع میرن زیر آوار ... بعد این بنده ی خدا اونقدر با دستاش خاک رو کنده بود که تا آخر عمر دیگه ناخن در نیاورد ... سه تا بچه هاش هم فوت کردن ... یکی از عمه های بابا هم اون موقع مرد .. اسمش ستاره بود، بعد میگفتن که یه صندوق داشته پر از طلا! .. هیچی دیگه بچه که بودیم ، هر وقت میرفتیم پیش مادربزرگ بامحمد و بچه ها بیل و کلنگ بر میداشتیم و میرفتیم که گنج عمه ستاره رو پیدا کنیم! .. فکر کنم سه چهار سال علاف بودیم ... یه عمه ی دیگه بابا داره که هنوز عمرش به دنیاست .. اونم با اینکه خیلی پیر شده و صورتش کوچیک و پر چین و چروک شده ولی قیافش مهربونه ... یه پسر داره که حدودا پنجاه سالشه و ازدواج نکرده ... تو تنگراه زمین داره و کشاورزی و زنبور داری می کنه ... بعد این عمه هه خیلی باحال بوده ... 14 سالش که بوده عقدش میکنن بعد نمی دونم چی میشه که نمی زارن بره سر خونه ی شوهرش ... اون وقت یه روز شوهره میاد و اینو از جلوی حموم عمومی میدزده!! .. میزاره کولش و دِ بدو! ... حیف که من اون اقاهه رو ندیدم ... ولی خیلی باحال بوده ...
October 4, 2005
ايلياد، هومر
سيمرغ بلند پرواز، كالين مك كالو
سورنا
بار ديگر شهري كه دوست داشتم، نادر ابراهيمي
داستان خرسهاي پاندا به روايت يك ساكسيفونيست كه دوست دختري در فرانكفورت دارد
سكوت بره ها
پدرخوانده
اسرار، كنوت هانسن
كوري
صد سال تنهايي
كيمياگر
نفرین ابدی بر خواننده ی این برگها
بريدا
ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد
كوه پنجم
شيطان و دوشيزه پريم
كنار رود پيدرا نشستم وگريستم
مكتوب، دومين مكتوب
غير منتظره، بوبن
و نيچه گريه كرد، اروين يالوم
لبه ي تيغ
مسخ
بيگانه
افسانه سيزيف
پيرمرد و دريا
قلعه حيوانات
1984
بابك
چخوف
چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت
سبكي تحمل ناپذير هستي
ما چگونه ما شدیم
بوف كور
بلنديهاي بادگير
دو اقليم
رستاخيز
دنياي صوفي
سفرهاي تئو
فاوست
شكسپير
دن كيشوت
قصر
در مهماني حاج اقا
خنده و فراموشي
دخمه
خانوم
خاك اشنا، اسماعيل فصيح
همنوايي شبانه ي اركستر چوبها
به كودكي كه هرگز زاده نشد
اسفار كاتبان
شرق بنفشه
روي ماه خداوند را ببوس
يك مرد
سرزمين محكومين
عادت مي كنيم
حكايت دولت و فرزانگي
طاعون
پشت و رو
پيامبر و ديوانه
نامه هاي عاشقانه ي يك پيامبر
جنگ، صلح و ديگر هيچ
كاليگولا
خاطرات اندره ساخاروف
گرگها باز مي گردند
آهستگي (كوندرا)
فراتر از بودن
پر
غير منتظره
اديان قديم اروپا
اديان بزرگ جهان
داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين
زنده به گور
مصاحبه با تاريخ الإنشاء
خانه اي براي شب، ابراهيمي
فردا شكل امروز نيست، ابراهيمي
ناتور دشت
دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم
داستانهاي كوتاه، نياز علي ندارد
استادان بسيار، زندگيهاي بسيار
چه كسي پنير مرا برداشت
سووشن
جزيره س سرگرداني
خواجه ي تاجدار
خداوند الموت
شهر شادي
طبل حلبي
تاج خار
جاناتان مرغ دريايي
زنده باد قانون
الدوز و كلاغها
عادت مي كنيم
استادان بسيار زندگيهاي بسيار
وعده ي ديدار با جوجوجتسو
سيزارتا
عشق روي پياده رو
دیگه چی بود؟
نمی دونم چرا اصلا از این کتاب روی ماه خداوند را ببوس خوشم نیامده ... اصلا هم نمی فهمم که چرا همه از این کتاب ِ تعریف می کنن ... حتی نیما!
ی دونی چه جوریه؟ ... (امیدوارم سحر اینو نخونه، چون دو سه باری بهش اینو گفتم!) دیگه ازم گذشته که بخوام رمان بخونم یا داستان بخونم ... مثلا عادت می کنیم زویا پیرزاد به نظرم خیلی مسخره بود! یعنی نه اینکه مسخره باشه ها ... هر کتابی فارغ! از نثری که داره ( که صددرصد می تونه جاذب و دافع باشه) می خواد یه منظوری رو برسونه ... کل نثر و داستان هم برای رسوندن اون مفهومه ... حالا فرض کن اگه تو کتاب عادت می کنیم پیرزاد این همه توصیف نبود، بازم میشد مفهوم رو فهمید ... منظورم اینه که وقتی تو کتاب پشت سر هم می خونی که < آرزو پاش رو گذاشت رو میز، کفش ورزشی سفید داشت با جوراب نایلونی مشکی! > بعد به اخرش که میرسی فکر می کنی که مغبون شدی! یعنی اون قدر که وقت گذاشتی چیزی نگرفتی. یا همین روی ماه خداوند را ببوس ...موضوعش اونقدر تکراریه که هیچ حسی به آدم دست نمی ده ... ولی فرض کن داری کتاب « استادان بسیار زندگیهای بسیار » رو می خونی ... پسر یه جاهاییش واقعا حال می کنی ... مثلا اون تیکه ش که میگه تو تناسخ ادما برای خودشون یه سطحی دارن و تو زندگی بعدی از اون سطحی که رسیدن پایین تر نمی رن ... من همیشه فکر می کردم که خوب اگه تناسخ باشه، چه جوریاست؟ یعنی وقتی میمیری بعدش یهویی یه ادم بدبخت ِ نادون نشی یهو .. ولی اینو که خوندم یه حس باحالی داشت ... اصلا کتاب باید همین باشه ... چیزی رو که نمیدونی ازش بگیری.