در كودكي نمي دانستم كه بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم. چون هيچ موضع گيري خاصي در برابر زندگي نداشتم. فارغ از قضاوتهاي ارتيستيك در رنگين كمان حيات ذره اي بودم كه مي درخشيدم.
آن روزها ميليونها مشغله ي دلگرم كننده در پس انداز چشم داشتم. از هيئت گلها گرفته تا مهندسي سگها، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معماي بارانها و ابرها.
از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گل انار، همه و همه دلمشغوليهاي شيرين ساعات بيداريم بودند. به سماجت گاوها براي معاش، زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدرچين ها سير مي شدم
گذشت ناگزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكيها ي حواس، توقعم را بالا برد. توقعات بالا و ايده هاي محال مرا دچار كسالت روحي كرد و اين در دوران نوجوانيم بود
مشكلات راه مدرسه، در روزهاي باراني مجبورم كرد به خاطر پاها و كفشهايم به باران با همه ي عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول مساحتها، اهميت دادن به سبزه قبا را از يادم برد
هرچه بزرگتر شدم به دليل خودخواهيهاي طبيعي و قراردادهاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي، دور و دورتر افتادم
اين روزها و احتمالا تا هميشه مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند
تلاش مي كنم به كمك تكنيك بيان، و با علم به عوارض مسموم زبان، ان همه حركت و سكون را بازسازي كنم
و بعضا نيز ضمن تشكر و سپاس از همه ي همنوعان زحمتكشم كه برايم تاريخ ها وتمدن ها ساخته اند گلايه كنم كه مثلا چرا بايد كفشهايمان را به قيمت پاهايمان بخريم و چرا بايد براي يك گذران ساده و سالم، خود را در بحرانهاي دروغ ودزدي ديوانه كنيم.
چرا بايد زيباييهاي زندگي را فقط در دوران كودكيمان تجربه كنيم، حال انكه ما مجهز به نبوغ زيبا سازي منظومه هاييم.
در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم «نبودن»، « بودن » نعمتي ست كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است.
بدبيني هاي ما عارضه هاي بد ِ حضور و ارتباط ماست
فقر و بيماري و تنهايي مرگ ما، هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد، منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند
ما در هيئت پروانه هستي، با همه ي تواناييها و تمدنهايمان شاخكي بيش نيستيم.
براي زمين، هفتاد كيلو گشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگيها و مشكلات ما نيست. اگر رد پاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم، سرانجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ايم و همه چيزهاي تلنبار مربوط و نامربوط را زير و رو مي كنيم
به نظر مي رسد، انسان آسانسورچي فقيري ست كه چرخ تراكتور مي دزدد. البته به نظر مي رسد
تا نظر شما چه باشد؟
«حسين پناهي»
May 29, 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment