امروز عصر رفتم تولد ... خيلي وقت بود كه تولد يا پارتي نرفته بودم .. البته اين دفعه يه فرق داشت ... رفتم تولد بچه هاي آسايشگاه ... خيلي باحالن ... كلي دوست شديم ديگه .. حتي بعضي كاركنان اونجا هم منو با اسم كوچيك صدا مي كنن ... مي دوني چيش خوبه؟ ... اينكه وقتي ميرسي اونجا، هيچكي بهت نميگه كه چرا هفته ي پيش نيومدي، چرا زنگ نزدي، چرا فلان چيز رو نياوردي؟ چرا اينجوري نكردي چرا اونجوري نكردي؟ ... هيچ كي هيچ طلبي نداره ازت ... يه محمد هست 7 سالشه، اين پسر يه دستش تا آرنجه، يه پاش از مچ به بعد نداره، يه پاش هم انقدر زوائد اضافي داره كه نمي فهمي چي به چيه، بعد رو زانوهاش مي شينه، شونه هاش رو مي لرزونه ... يعني اينكه بندري ميرقصه! ... بعد به من ميگه كه مسعود تو بيا بشين جلو من، رو زانوهات ... اون كه شونه هاش رو ميلرزونه وميره عقب، منم شونه هام رو بلرزونم و برم جلو! .. بعد عكس اين كار رو انجام بديم ... بعدش چند نفر ديگه از بچه ها هم اومدن و بساطي شده بود ... يه پسري هم اومده بود و كي بورد ميزد ... اونم آهنگ در خواستي .. اون وقت يه آهنگايي بهش ميگفتن بزنه كه من تاحالا نشنيده بودم ... فقط نازي جون و حالا واي واي رو شنيده بودم ... يه آهنگ رو كه مي گفتن همه شون با هم مي خوندن ... تولد به اين باحالي نرفته بودم ... خلاصه كه با اين دوستاي جديد خيلي خوش ميگذره ... اين هفته نامه جديده هم در اومد، بدك نشده ... سردبير زنگ زد و كلي تعريف و اينا .. فاز داد ... شب دوباره نشستم و فيلم the Truman show رو ديدم ... حالام كه اينجام و خوابم نمي بره ... يه حس ِ خيلي عجيب، شايدم مسخره دارم ... همون اول ِ اول كه ماجراي ما شروع شد، اينجوري شروع شد كه تو گفتي دوستي ِ بي طلب ... من تو رابطه م با آدما خيلي مشكل دارم ... شايد انزواي مطلوب و ميل به تنهايي هم از همين ناشي بشه ... هميشه دلم مي خواد كه ادماي زيادي رو بشناسم، اما هميشه اين شناختن ادماي زياد يه جور مسئوليت مياره ... اصلا انگاري كه تو در قبال همشون يه جوري مسئول ميشي .. اونم الكي الكي ... يه وقتايي هست كه تو دلت مي خواد هر كاري از دستت بر مياد واسه دوستت انجام بدي ... اما يه وقتايي هم هست كه دوستت خيلي احمقانه و نابجا ازت انتظار داره كه تو يه هاگير واگير خف واسش يه كاري بكني ... اين دو تا خيلي فرق دارن ... واسه همين تنهايي ت رو ترجيح ميدي ... يه پسري هست اونجا، اسمش سعيد ِ ... 10 سالشه، ولي كلا از سر تا پا 60 سانت بيشتر نيست ... عيد براش والكمن گرفته بوديم ... بعد نواري كه بهش داده بوديم زياد خوب نيود ... قرار بود كه من براش نوار ببرم ... اين پسر امروز در اين مورد يه كلمه حرف نزد ... من ِ احمقم هنوز نوار ها رو نگرفته بودم ... موقع خداحافظي كه شد، گفتم سعيد شرمنده من نوار يادم رفت، دفعه ي بعد ميارم ... كاملاً واضح بود كه چهره ش ناراحته، ولي گفت بيخيال بابا ... بعدشم چشمك زد و برام جوك تعريف كرد ... از خودم و دوستام و افه اومدنمون و ادعامون و روشنفكر بازيمون و انتظاراتمون ، حالم به هم مي خوره ... خيلي تعجب مي كنم كه چرا بچه هاي اونجا اين همه از ما آدم ترن ... البته اون حس عجيبه اين نبود ها ... اين نتيجه گيري منطقي اون حسه بود ... خود حس ِ اينه كه الان شديدا روي ابرها سير مي كنم ... آرامش!
April 15, 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment