March 31, 2005
March 28, 2005
بده .. بدبد ... چه اميدي؟ چه ايماني؟ ...
كَرك جان خوب مي خواني
من اين آواز پاكت را در اين غمگين خراب آباد،
چو بوي بالهاي سوخته ات پرواز خواهم داد
گرت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش
بخوان آواز تلخت را، ولكن دل به غم مسپار
كرك جان! بنده ي دم باش ...
... بده ... بدبد ... ره هر پيك و پيغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر، بال ِ نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست ...
كَرك جان راست گفتي، خوب خواندي، ناز ِ آوازت
من اين آواز تلخت را ...
... بده ... بدبد ... دروغين بود و هم لبخند و هم سوگند
دروغين است هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز ِ جفت ِ تشنه ي پيوند ...
من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد
بشهر آواز خواهم داد ...
... بده .. بدبد ... چه پيوندي؟ چه پيماني؟ ...
كَرك جان خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن، نرم نرمك اشكي افشاندن
زدن پيمانه اي – دور از گرانان – هر شبي كنج شبستاني.
March 26, 2005
March 19, 2005
با صداي ناظري لطفاً
عزم ِ آن دارم كه امشب نيمه مست
پاي كوبان، شيشه ي دُردي به دست
سر به بازار قلندر بر نهم
وز پي يك ساغر ببازم هر چه هست
تا كي از تزوير باشم رهنماي
تا كي از پندار باشم خودپرست
پرده ي پندار ميبايد دريد
توبه ي تزوير مي بايد شكست
March 18, 2005
March 14, 2005
يه حس ِ ناب ِ ،اينكه توي اون مبل سه نفرهه فرو بريم و دنيا ما رو فراموش كنه. اينكه با تو به نهايت آرامش برسم، ميشه خوشبختي منحصر به فرد. خوشبختي ِ منحصر به مني كه منوط به توست!
اما يه چيز ديگه هم هست، يه حس ِ ناب تر ... اينكه وقتي دارم باهات در مورد تناسخ صحبت مي كنم، آيه ي يبست و پنج سوره ي بقره رو بخوني. اينكه تعريفت از عشق و هوس و دوستي اونقدر واضحه كه از حرفام خجالت مي كشم. بعد احساس غرور مياد. غرور ُ غرور ُ غرور. غروري كه هيچ وقت تا حالا نبوده. غروري كه به خاطر توست. به خاطر داشتن تو. به خاطر مركز دايره اي كه شعاع ش از يك اقيانوس هم بزرگتره . مي دونستي چقدر از داشتن تو مغرورم ؟ بعد يه حس ِ ديگه مياد. يه حسي كه خيلي گنگ ِ . حسي كه به خاطره اون مركز دايرهه ست. مركز دايره اي كه بعضي وقتا خسته ميشه. ميخواد شعاع ش كم بشه. بعضي وقتا نه نقش ميزنه و نه ساز. تازه! گريه هم ميكنه. بعدش به من هم هيچي نميگه. با خودش ميگه بزار سربالايي رو آسون بره بالا.
سربالايي با سختي؟ من؟ ميشينم اين حس ِ گنگ رو مي شكافم. يه مقدارش آرامشه، يه مقدارشم غرور، چون با خودم ميگم اين بي تابي به خاطر ِ منه. اين دو تا مقدارا از خودخواهي ميان. يه خورده از اين حسه هم حسادته. مي دونم كه اينا رو ميريزي تو خودت، ولي حسوديم ميشه كه چرا به من نمي گي. چرا فكر ميكني كه براي من سربالايي سخته، اونم سربالاييِ كه مطمئنم آخرش كسي منتظرمه. اما بقيه اين حس ِ گنگ رو نمي فهمم. خوب اگه مي فهميدم هم ديگه گنگ نبود. خيلي سخته كه پيامبر باشي، نه ؟ من مي تونم برات حرف بزنم. حرف و حرف و حرف. از رسالت بگم و اطرافيان. حرفاي قشنگ ِ به درد نخور. شايد هم بعضي وقتا به درد بخور. اما مي دوني چيه ؟ من هيچ پيامبري رو نديدم كه قبل از تموم شدن رسالتش كار خودش رو ول كنه. چون اگه اينجوري بود، اصلا ً پيامبر نمي شد.
من روي يك شعاع 388 روزي نشستم. اول ِ اولش 452 روز بود ها، ولي يواش يواش كم ميشه تا اينكه منم برسم به مركز اون دايره. اون وقت با هم ميشيم يك نقطه و اونقدر فرو ميريم توي اون مبل سه نفرهه تا دنيا ما رو فراموش كنه. مي تونيم بعدش بريم پيش خدا و يك رسالت جديد بگيريم، با حقوق و مزاياي عالي.خوبيش هم اينه كه تو سابقه كار داري عزيزم.