February 22, 2005


با سانكو رفته بوديم پيش زنان جادوگر تسالي

يه چيز جديدي كه بوجود اومده اينه
قبلنا كه مي رفتم مسافرت
دلم واسه اتاقم تنگ مي شد
اين دفعه اصلا وقت نكردم به اتاقم فكر كنم!

اگه آرزوم بود كه وقتي چشام رو باز مي كنم تو كنارم باشي
اين مدت به اين فكر مي كردم كاش وقتي چشام رو باز كنم
حداقل يه كامپيوتر كنارم باشه
به بد روزي افتاده بودم

اينجا كه آمدم
مادربزرگم تو كماست
به مهران كه زنگ زدم آروم و منقطع حرف مي زد
مي گفت بخاطر اينكه تو بيمارستان نميشه بلند و پشت سر هم حرف زد
منم اصلا به روم نياوردم كه بغض داره
وقتي مرگ نزديك اطرافيانم ميشه
به خدا خيلي نزديك ميشم

مثل اين مي مونه كه موقع طوفان
سرت رو بلند كني و ببيني كه خورشيد وسط آسمونه
اينجوري خيلي مطمئني

432

No comments: